متن درس
گفتگوهای صمیمی
برگرفته از درسگفتارهای آیتالله محمدرضا نکونام قدسسره، جلسه 694
مقدمه
در درسگفتارهایم، گاه به فراخور بحث، خاطراتی از گذشتهام را بازگو کردهام؛ خاطراتی که هر یک، چون آیینهای، گوشهای از تجربیات زندگی و تأملاتم را بازتاب میدهند. این روایتها، که گاه بهصورت گذرا در خلال درسها بیان شدهاند، اکنون در قالب مجموعهای منسجم با عنوان «گفتگوهای صمیمی» گرد آمدهاند. در این کتاب، میکوشم شما را به دنیای تجارب شخصیام ببرم؛ از قبرستانهای خاموشی که دانشگاه معرفتم بودند تا محضر عالمانی که با صفای باطن، راهنمایم شدند. این خاطرات نهتنها بازتاب زندگی من، بلکه دعوتی است به تأمل در معرفت، معنویت، و مسئولیتهای انسانی در جهانی پر از تضادها و زیباییها.
بخش اول: قبرستان، دانشگاه خاموش معرفت
خاطرهای از قبرستان و چای گرانقیمت
روزگاری مهمان فردی در قبرستان بودم. او که پنجاه سال در آن مکان خدمت کرده بود، با افتخار از چای کیلویی دوازده تومانش سخن گفت؛ در زمانی که چای خوب، کیلویی چهار تومان بود. این چای، به قول خودش، چنان کیفیتی داشت که دل هر که مینوشید، شاد میشد. من که شیفته آن طعم بینظیر شده بودم، هرچه گشتم، نتوانستم حتی نیم کیلو از آن چای پیدا کنم. او با این سخن، میخواست بگوید که زندگیاش در قبرستان، به معنای فرومایگی نیست؛ بلکه او نیز، مانند دیگران، به کیفیت و اصالت اهمیت میدهد.
درنگ: این خاطره نشان میدهد که حتی در سادهترین مشاغل، میتوان به کیفیت و اصالت پایبند بود. قضاوتهای ظاهری درباره افراد، اغلب ما را از حقیقت وجودشان دور میکند.
این روایت، مرا به تأمل در ارزش کیفیت و پرهیز از پیشداوری واداشت. چگونه میتوان از ظاهر ساده یک قبرستانبان، به باطن پرشکوهش پی برد؟ این درس، یادآوری است که انسانها را نه با شغلشان، بلکه با عمق وجودشان باید سنجید.
تجربه پنجاهساله قبرستانبان
وقتی از او پرسیدم: «حاجی، در این پنجاه سال چه دیدهای؟» پاسخش ساده و تکاندهنده بود: «جز استخوان، چیزی ندیدم.» نه از جن و ملک خبری داشت، نه از عزرائیل و میکائیل. فقط استخوانها را دیده بود؛ واقعیتی عریان از پایان حیات مادی. این پاسخ، مرا به فکر فرو برد که چگونه زندگی در میان مرگ، میتواند دیدی چنین محدود به ظاهر ایجاد کند.
درنگ: نگاه صوری، انسان را از درک حقیقت باطنی محروم میکند. زندگی در قبرستان، اگر با بصیرت همراه نباشد، تنها به دیدن استخوان محدود میشود.
این تجربه، مرا به تفاوت میان نگاه ظاهری و بصیرت باطنی رهنمون شد. قبرستانبان، با همه صداقتش، در مرتبه قرب صوری باقی مانده بود؛ جایی که مادیات، حتی چای گرانقیمت، به رخ کشیده میشود.
کودکی در قبرستان: دانشگاهی از جنس مرگ
در کودکی، قبرستان دانشگاه من بود. هشت سال از عمرم را در آنجا گذراندم. شبها که میشد، راه میافتادیم و تا صبح در آن فضای خاموش بودیم. گاهی مردهای را شب نمیشد شست و دفن کرد؛ صبح این کار را انجام میدادیم. در آن شبهای طولانی، در محضر استادانی بودم که نه عمامه داشتند و نه عنوان رسمی، اما بزرگترین معلمانم بودند. زوجی قبرستانبان، با اقتداری معنوی، مردگان را غسل میدادند؛ مردها را مرد و زنها را زن. چنان قداستی در وجودشان بود که هیچکس جرأت نگاه در چشمانشان را نداشت.
درنگ: قبرستان، برای کودکی چون من، نهتنها مکانی برای تأمل در مرگ، بلکه دانشگاهی برای آموختن معرفت و معنویت بود.
این تجربه، مرا به عظمت افرادی با مشاغل بهظاهر ساده آشنا کرد. استادانم، بدون هیچ ادعای ظاهری، سلطان واقعی قبرستان بودند. آنها به من آموختند که مقام معنوی، نه در عنوان، که در پاکی باطن نهفته است.
زندگی شبانه و تغییر عادت
شبهای قبرستان، عادتم را تغییر داد. روزها میخوابیدم و شبها بیدار بودم. حتی اکنون، شب را روشنتر از روز میبینم و روز را چون شب. این تغییر، چنان در وجودم ریشه دوانده که گاه در شب، بارها از خواب برمیخیزم، اما روزها آرامترم. مادرم، گاه که نعرههایم را در خواب میشنید، میگفت: «محمد، تو که اهل دعوا نیستی، چرا داد میزنی؟» این فشارها، از سنگینی قبرستان در کودکیام بود.
درنگ: تجارب کودکی، حتی در محیطی چون قبرستان، میتواند نگرش انسان به جهان را دگرگون کند.
این خاطره، مرا به تأمل در تأثیر محیط بر شخصیت واداشت. قبرستان، با همه سنگینیاش، مرا به درکی عمیقتر از حیات و ممات رساند.
نقد فخرفروشی به مادیات
آن قبرستانبان، با همه صداقتش، به چای و ناهارش فخر میفروخت. این رفتار، نشانهای از قرب صوری بود؛ مرتبهای که در آن، انسان به مادیات دل میبندد و از حقیقت باطنی دور میماند. کسانی که در این مرتبهاند، «راجل» یا پیادهاند؛ گرفتار ظواهر و دور از بصیرت.
درنگ: فخرفروشی به مادیات، نشانهای از محدودیت در مرتبه قرب صوری است که انسان را از بصیرت باطنی محروم میکند.
این نقد، مرا به تأمل در خطر تعلق به مادیات واداشت. چگونه میتوان از چنگ ظواهر رها شد و به سوی معرفت گام برداشت؟
بخش دوم: صفای باطن و تأثیر عالمان
گفتوگو با شاگرد عالمی برجسته
گفتوگویی با شاگرد عالمی بزرگ. وقتی از او پرسیدم: «از استاد چه دیدهای؟» گفت: «جز خوبی و صفا، چیزی ندیدم.» او که خود مجتهد بود، تأکید داشت که استادش، با صفای باطنش، نهتنها شاگردانش را هدایت کرد، بلکه مرکز علمای را بنیان گذاشت که هنوز از نور وجودش بهره میبرد.
درنگ: صفای باطن عالمان، نهتنها شاگردانشان را هدایت میکند، بلکه نهادهای علمی را نیز جاودانه میسازد.
این روایت، مرا به عظمت معنوی عالمانی رهنمون شد که با تقوا و صفا، راه را برای نسلها روشن کردند.
عدالت در زندگی روزمره
آن عالم برجسته، برای خرید گوشت، به محلههایی میرفت که شناخته نشود. نمیخواست امتیازی به او بدهند یا گوشت بهتری نصیبش شود. این دقت در رعایت عدالت، حتی در امور ساده، مرا شگفتزده کرد.
درنگ: تقوا و عدالت، حتی در امور روزمره، نشاندهنده عظمت معنوی عالمان است.
این رفتار، به من آموخت که تقوا، نه در ادعا، که در عمل به جزئیات زندگی نمایان میشود.
خواب عالم قمی و دقت در نقل روایات
روایتی از عالمی قمی که در خواب دید گوشت مرده میجود. این خواب، چنان او را پریشان کرد که نزد استادش رفت. هرچه تأمل کردند، عیبی در خود نیافتند. سرانجام، او احتمال داد که شاید در نقل روایات، چیزی جابهجا گفته باشد. از آن پس، تصمیم گرفت تنها از روی کتاب سخن بگوید تا خطایی رخ ندهد.
درنگ: دقت در نقل معارف دینی، نشانه وسواس و امانتداری عالمان است.
این حساسیت، مرا به اهمیت امانتداری در انتقال دانش دینی آگاه کرد. عالمان بزرگ، حتی از کوچکترین خطا بیم داشتند.
تأثیر مفاتیحالجنان
مفاتیحالجنان آن عالم قمی، چنان در دلها جا گرفت که نه زادالمعاد و نه مصباحالمتهجد نتوانستند جای آن را بگیرند. علما و عوام، همه به این کتاب روی آوردند. پسر آن عالم را که در منبری در تهران، با طنزی شیرین از ناتوانیاش در برابر چادرهای تکیه سخن گفت، در حالی که پدرش با اشارهای آنها را آرام میکرد.
درنگ: آثار عالمان صافی، چون مفاتیحالجنان، در دلهای علما و عوام جاودانه میشود.
این خاطره، مرا به تأثیر عمیق آثار معنوی بر جامعه رهنمون کرد. صفا و اخلاص، کلید جاودانگی است.
دعوت به پاکسازی دل
همیشه به خودم و دیگران توصیه کردهام که صبح و شب، دل را از کدورت پاک کنیم. نباید اجازه دهیم سوءنیت یا حسادت، قلبمان را نجس کند. اگر غفلت کنیم، حتی دو چشم ظاهریمان را هم از دست میدهیم، چه رسد به چشم سوم معرفت.
درنگ: پاکسازی دل از کدورت، شرط اساسی سلوک معنوی و حفظ بصیرت است.
این توصیه، مرا به ضرورت خودسازی مداوم واداشت. دلی پاک، راه را برای معرفت و بصیرت هموار میکند.
بخش سوم: نقد تعصب و دعوت به گشادهرویی
تمایز قرب صوری و قرب اول
همیشه بر تمایز میان قرب صوری و قرب اول تأکید کردهام. قرب صوری، مرتبهای است که در آن، انسان به ظواهر دل میبندد؛ مانند قبرستانبانی که به چای گرانقیمتش فخر میفروخت. اما قرب اول، مرتبهای است که با ریاضت و تمرین، حتی غیرمسلمانان نیز میتوانند به آن دست یابند. این مرتبه، نیازمند مربی و تمرین است، مانند ورزشکاری که با فن و هنر، به اوج میرسد.
درنگ: قرب صوری، انسان را در ظواهر گرفتار میکند، اما قرب اول، با ریاضت و هدایت، راه به سوی معرفت میگشاید.
این تمایز، مرا به تأمل در مراتب سلوک واداشت. چگونه میتوان از ظواهر گذشت و به حقیقت رسید؟
دعوت به حسن نیت و پرهیز از تعصب
همیشه باور داشتهام که باید نسبت به همه انسانها، از هر دین و آیینی، حسن نیت داشت. تعصب و قضاوت، ما را چون حلزونی در خود فرو میبرد. در کودکی، از جنگل آمازون بهعنوان مکانی وحشی سخن میگفتند، اما بعدها دیدم که مردمانش، با پیشرفت و تمدن، جهانیان را شگفتزده کردهاند. این تجربه، مرا به بازنگری در پیشداوریها واداشت.
درنگ: حسن نیت و گشادهرویی، راه را برای تعامل سازنده با جهان هموار میکند.
این دیدگاه، مرا به ضرورت انصاف و احترام به تلاشهای دیگران، حتی در فرهنگهای متفاوت، رهنمون شد.
نقد غفلت از پیشرفت دیگران
دردناک است که گاه، ما که مدعی تمدنی چند هزار سالهایم، از پیشرفت دیگران غافل میمانیم. جنگل آمازون، که زمانی وحشی پنداشته میشد، اکنون نماد پیشرفت است. این غفلت، ما را از رشد بازمیدارد.
درنگ: غفلت از پیشرفت دیگران، نشانه خودبرتربینی و مانعی برای رشد است.
این نقد، مرا به تأمل در ضرورت یادگیری از جهان واداشت. چگونه میتوان با گشادهرویی، از تجربههای دیگران آموخت؟
جمعبندی
این خاطرات، که از درسگفتارهایم برگرفته شدهاند، نهتنها روایتی از زندگی من، بلکه دعوتی است به تأمل در معرفت، معنویت، و مسئولیتهای انسانی. از قبرستان که دانشگاه خاموشم بود، آموختم که حقیقت، در باطن نهفته است، نه در ظواهر. از عالمان بزرگ، دریافتم که صفا و تقوا، کلید جاودانگی است. و از تأمل در جهان، دریافتم که حسن نیت و گشادهرویی، راه را برای رشد هموار میکند. این گفتگوهای صمیمی، آیینهای است از آنچه دیدهام، آموختهام، و به آن باور دارم. امید است که این روایتها، خواننده را به سوی خودشناسی، معرفت، و صفا هدایت کند.
با نظارت صادق خادمی