در حال بارگذاری ...
صادق خادمی
صادق خادمی

جستجوی زنده در تمام درس‌ها

یافتن درس بر اساس شماره (در این دسته)

گفتگوهای صمیمی 1183

متن درس





گفتگوهای صمیمی

گفتگوهای صمیمی

برگرفته از درس‌گفتارهای آیت‌الله محمدرضا نکونام قدس‌سره، جلسه 1183

مقدمه

در درس‌گفتارهایم، گاه به‌صورت گذرا از تجربه‌ها و خاطراتی سخن گفته‌ام که هر یک، جلوه‌ای از زیستن در مسیر علم، معنویت، و خدمت به خلق را نمایان می‌سازد. این خاطرات، که اکنون پیش روی شماست، شرح تفصیلی آن لحظه‌هاست؛ لحظه‌هایی که در آن‌ها کوشیده‌ام با خلاقیت، اخلاص، و تعهد به ارزش‌های دینی، راهی برای هدایت و تعالی انسان‌ها بیابم. این روایت‌ها، بازتابی از زندگی من است که در آن، علم و عرفان، آموزش و معنویت، و تعامل با مردم درهم‌تنیده شده‌اند. آنچه در ادامه می‌خوانید، تلاشی است برای به اشتراک گذاشتن این تجربه‌ها با زبانی صمیمی، اما عمیق و متین، تا شاید برای مخاطبان، به‌ویژه کسانی که در مسیر دانش و معنویت گام برمی‌دارند، الهام‌بخش باشد.

بخش اول: آموزش خلاقانه و جاذبه‌های معنوی

کلاس کودکان: خلق انگیزه با تخیل و صمیمیت

سفری به مناطق ییلاقی اطراف مشهد داشتم. در آنجا با طلبه‌ای آشنا شدم که قرآن کریم را به کودکان تدریس می‌کرد. او از دشواری‌هایش سخن گفت؛ اینکه با وجود تلاش‌های بسیار و به‌کارگیری روش‌های گوناگون، کودکان به کلاس درسش نمی‌آمدند. از او پرسیدم: «آیا مشکل از کودکان است یا از روش تو؟» او پاسخ داد که سه دوره مربی‌گری قرآن را گذرانده و تجربه‌ای کافی دارد. اما من به او گفتم که به نظرم مهارتش در این زمینه اندک است. پیشنهاد کردم که تدریس را به من بسپارد تا ببینم چه می‌توان کرد.

کودکان کلاس، بین شش تا دوازده سال سن داشتند. طلبه می‌گفت که شیطنت آن‌ها را تاب نمی‌آورد و از من پرسید چگونه می‌توان آن‌ها را مدیریت کرد. من کارم را آغاز کردم. در اولین گام، به کودکان گفتم: «بچه‌های عزیز! می‌خواهم در این مسجد حکومتی برپا کنم که به شاه، وزیر، زندان، و زندان‌بان نیاز دارد.» این سخن، چنان اشتیاقی در دل آن‌ها افکند که به‌سرعت به مسجد آمدند. مسجد از حضورشان پر شد و غلغله‌ای به پا شد. به آن‌ها گفتم: «اینجا خانه شماست، هر کاری دوست دارید بکنید، تعصبی در کار نیست.» با آن‌ها دوست شدم، بازی کردم، و گاه ادا و نمایش درمی‌آوردم. مثلاً به یکی می‌گفتم: «تو مالک این ستون مسجدی، باید از آن دفاع کنی.»

از کودکان خواستم که برای ادامه درس، ساعت پنج صبح در مسجد حاضر شوند. والدینشان بعدها تعریف کردند که بچه‌ها از شدت اشتیاق، شب‌ها خوابشان نمی‌برد و بیدار می‌ماندند تا مبادا دیر به مسجد برسند. می‌گفتند: «باید سر وقت باشیم، وگرنه حکومتمان از دست می‌رود!» قرآن را نیز با روش‌هایی خلاقانه به آن‌ها آموختم، به‌گونه‌ای که یادگیری برایشان جذاب و دلپذیر شد. والدین کنجکاو، پشت در مسجد جمع می‌شدند و می‌پرسیدند: «حاج‌آقا چه می‌کند که کودکان این‌چنین جذب او شده‌اند؟» پاسخ می‌دادم: «من با آن‌ها کودک می‌شوم، اما در عین حال، خودم هستم. آن‌ها مرا می‌بینند و فکر می‌کنند این شخص مثل ماست، اما خاص است.»

آن طلبه، که برادر شهیدی بود، با دیدن این صحنه‌ها گفت: «حاج‌آقا، ما برای طلبگی سودمند نیستیم.» به او دلگرمی دادم و گفتم: «ناامید نشو. تو برای طلبگی مناسب هستی، اما باید روش‌های خلاقانه را بیاموزی. اشکال را در خودت جستجو کن، نه در کودکان.» باورم این است که برای دعوت کودکان به مسجد، باید جاذبه داشت؛ اجبار و زور راه به جایی نمی‌برد. آموزش باید چنان جذابیتی داشته باشد که کودکان را به خود بکشاند، نه اینکه آن‌ها را از درس و دین گریزان کند.

درنگ: آموزش مؤثر، نیازمند خلاقیت، صمیمیت، و جاذبه است. با روش‌های نوین و هم‌سطح شدن با کودکان، می‌توان حتی بی‌سوادترین افراد را به قله‌های دانش و معرفت رساند. اجبار در آموزش دینی ناکارآمد است و باید جای خود را به انگیزه و خلاقیت بدهد.

این تجربه نشان داد که انسان‌ها، حتی در یک کلاس، از نظر توانایی و ویژگی‌ها متفاوت‌اند. اما می‌توان با ایجاد هماهنگی و تقارب، آن‌ها را به سوی هدفی مشترک هدایت کرد. کار ما با جماعت مردم است، و باید این تفاوت‌ها را در برنامه‌ریزی‌هایمان در نظر بگیریم. جهان امروز از تجمع انسان‌ها برای پیشبرد اهداف بهره می‌برد، و ما نیز باید چنین کنیم. پرسش این است که چه سیستمی کارآمد است تا اصطکاک میان افراد کاهش یابد و تناسب میان آن‌ها حفظ شود؟ باید افراد را بر اساس توانایی‌ها و ویژگی‌هایشان رتبه‌بندی کرد و به جنسیت و تفاوت‌هایشان توجه داشت.

قصد داشتم ده نفر از استادان برجسته زبان انگلیسی را گرد هم آورم. اما در شهر قم، این کار به‌سادگی ممکن نبود. حتی اگر رایگان انجام می‌شد، مانند معجزه بود. به عده‌ای سپردم که این کار را انجام دهند، اما آن‌ها حتی توانایی تماس با این استادان را نداشتند. برخی از این استادان، از برترین‌های کشور بودند، و من گاه به حضورشان نیاز داشتم، اما نمی‌خواستم با تماس‌های مکرر مزاحمشان شوم یا جلسه‌ای خصوصی و شخصی برگزار کنم. این کار را به دیگران واگذار کردم، اما آن‌ها از عهده‌اش برنیامدند، و کار متوقف شد. این نشان‌دهنده ضعف در مدیریت است. نیروی کار آماده بود، اما به دلیل نبود برنامه‌ریزی درست، پیشرفتی حاصل نشد. گاه به طلاب اعتراض می‌کنم که چرا کارآمد و عمل‌گرا نیستند؟ چرا در عالم حرف و ذهنیت‌ها سیر می‌کنند؟ این، مشکل واقعی ماست. اگر بتوانیم انسان‌های برجسته را شناسایی کنیم، کسانی که از نظر معرفت و توانایی سرآمدند، می‌توانیم کارهای بزرگی انجام دهیم. انسان به‌طور طبیعی از دیدار کسی که از خودش برتر است، شادمان می‌شود، گویی هم‌زبانی یافته است.

در کرمانشاه، از سی فرقه درویشی دعوت کردم و جلسه‌ای ترتیب دادم. با آن‌ها چنان صمیمی شدم که گاه از من ذکر می‌گرفتند. میان این فرقه‌ها اتحاد ایجاد کردم و به آن‌ها گفتم: «اگر اختلافی دارید، آن را میان مردم نبرید و در خلوت خود حل کنید.» آن‌ها انعطاف‌پذیر بودند و به‌راحتی با من همراه شدند. این تجربه نشان داد که مشکل ما در جذب انسان‌ها، نه در ذات آن‌ها، بلکه در روش‌هایمان است.

قرآن کریم می‌فرماید: ادْعُ إِلَىٰ سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَالْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ (سوره النحل، آیه ۱۲۵)؛ «با حکمت و اندرز نیکو به راه پروردگارت دعوت کن.» این آیه، بر اهمیت استفاده از روش‌های حکیمانه و جذاب در تبلیغ دین تأکید دارد.

بخش دوم: عارفه دلسوخته

مادر: تندیسی از معنویت و اخلاص

مادرم در نودوپنج‌سالگی از این جهان رخت بربست. گاه که به زندگی‌اش می‌اندیشم، می‌بینم که او چون شاهی با عزت زیست. وقتی از دنیا رفت، تنها هفتادوهشت هزار تومان از او به جا ماند. برخی با میلیاردها ثروت از دنیا می‌روند، اما نه عزتی دارند و نه فرزندانشان آن‌ها را دوست می‌دارند. اما مادرم، مانند ملائکه، پاک و شریف در این خانه زیست. سال‌هاست که از وفاتش گذشته، اما یاد و خاطره‌اش همچنان در این مکان زنده است. شب و روز به یاد او هستم. چه رازی در این حیات معنوی و محبوبیت او نهفته است؟ او مالی از خود به جا نگذاشت، اما هرچه داشت، با خود به عالم دیگر برد.

تصمیم گرفتند لباس‌هایش را به فقرا ببخشند. از آن‌ها خواستم که ابتدا لباس‌ها را بشویند و اتو کنند، سپس به نیازمندان بدهند. زنی از اعیان از من چادر مادرم را خواست. شرم داشتم که چادر ساده و معمولی او را به او بدهم، اما او اصرار کرد که ایرادی ندارد. گاه مسائل ساده و منطقی اهمیتی ندارند، و چیزهای دیگری تعیین‌کننده‌اند. این، معنای واقعی فقر و فنای عرفانی است. برای رسیدن به چنین مقاماتی، لازم نیست کارهای عجیب انجام داد. انسانی که معنوی باشد، هرچند یک نفر است، اما گویی یک ملت است و اثر بیست نفر را دارد. این، مقام فنای جمعی است؛ جایی که انسان خودخواه نیست و تنها به فکر خویشتن نیست. او به زندگی ساده راضی است و در بند مادیات نیست.

چهل روز پس از وفات مادرم، یکی از دوستان پیشنهاد داد ده میلیون تومان برای مراسم او هزینه کند. مخالفتی نکردم، اما از او خواستم این پول را صرف شام برای عزاداران کند. هرچند معمولاً چنین هزینه‌ای برای عزا نمی‌کنند، اما این کار را دوست داشتم. او اصرار داشت که کل مبلغ را برای مراسم خرج کند. مادرم با همان هفتادوهشت هزار تومان رفت، اما چنین مراسمی برایش برگزار شد. مفاهیمی چون فقر و فنا در عرفان، گاه تنها بازی با کلمات است، اما مادرم این مفاهیم را در زندگی‌اش به حقیقت نشان داد.

فرزندم حسین تعریف کرد که عزرائیل سه بار به بالین مادرم آمد تا او را برای رحلت راضی کند. او گفت که بدن مادرم در لحظه وفات داغ و پرحرارت بود. من جرأت نگاه کردن به جسم او را نداشتم و تا روز چهلم بر سر مزارش نرفتم. از حسین خواستم با اورژانس تماس بگیرد، چراکه کار تمام شده بود. بر سنگ قبرش نوشتم: «عارفه دلسوخته، ستاره بی‌نشان.» فرزندانم اعتراض کردند که این عبارات سنگین است، اما من گفتم: «مادرم بزرگ‌تر از این عبارات بود. او تندیسی در عالم معنویت و عرفان بود.» او تمام محتوای عرفان را در خود داشت، هرچند عبا و عمامه‌ای نداشت.

برخی در بند دنیا و مادیات‌اند، اما از خدا و عرفان سخن می‌گویند. این سخنان سودی ندارد، و در عالم آخرت، آن‌ها را گنگ و سطحی می‌یابند. پرسش این است: انسان چگونه به مقامات بلند معنوی می‌رسد؟ مادرم در ماه‌های رجب، شعبان، و رمضان روزه می‌گرفت. ما در رمضان به‌سرعت نماز را اقامه می‌کردیم تا افطار کنیم، اما او با نودوپنج سال سن، نیم ساعت پس از افطار می‌رسید. دوست داشتم بگویم: «مادرجان، روزه بر تو واجب نیست»، اما جرأت نداشتم. او می‌گفت: «اگر روزه نگیرم، دچار فشار روحی می‌شوم.» او عاشقانه عبادت می‌کرد و به نظافت اهمیت می‌داد. هر هفته استحمام می‌کرد، ناخن‌هایش را کوتاه می‌کرد، و از حنا استفاده می‌نمود. هنگام وفات، رنگ حنا بر بدنش بود و قابل شست‌وشو نبود.

قرآن کریم می‌فرماید: وَمَا أُمِرُوا إِلَّا لِيَعْبُدُوا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ (سوره البینة، آیه ۵)؛ «و به آنان فرمان داده نشده بود جز اینکه خدا را با اخلاص در دین بپرستند.» این آیه، اخلاص مادرم در عبادت را به‌خوبی نشان می‌دهد.

چهل هزار تومان از پول او را به فقیری محتاج بخشیدم و قصد دارم باقی‌مانده را نیز به نیازمندی دیگر بدهم، اما هنوز مورد مناسبی نیافته‌ام که رضایت او را جلب کند. او وصیت کرده بود که اموالش را به فقرا بدهیم و در خانه نگه نداریم. من اموالش را به طلاب بخشیدم، اما گاه احساس می‌کنم این کار رضایت کامل او را به دنبال نداشته است. این خانه را پاکیزه نگه داشته‌ام، گویی هنوز متعلق به اوست.

درنگ: معنویت واقعی در اخلاص، ساده‌زیستی، و عمل عاشقانه به دین نهفته است. مادرم نمونه‌ای بود از انسانی که با زندگی ساده و عبادت خالصانه، به مقامات والای عرفانی رسید و یادش چون ستاره‌ای بی‌نشان در دل‌ها ماندگار شد.

جمع‌بندی

این خاطرات، روایتی است از تلاش برای پیوند علم، خلاقیت، و معنویت در مسیر خدمت به مردم. از کلاس کودکان در مسجد تا زندگی معنوی مادرم، هر تجربه درس‌هایی عمیق از تعهد، اخلاص، و خلاقیت به همراه دارد. باورم این است که آموزش دینی باید با جاذبه و حکمت همراه باشد، و معنویت واقعی در عمل خالصانه و دوری از خودخواهی نمایان می‌شود. این گفتگوهای صمیمی، دعوتی است به تأمل در این درس‌ها و به‌کار بستن آن‌ها در زندگی و خدمت به جامعه.

با نظارت صادق خادمی