در حال بارگذاری ...
Sadegh Khademi - Optimized Header
Sadegh Khademi

فصل هجدهم: فرقه‌هاى مسيحى

مسيحيت داراى فرقه‌هاى قديمى يا به صورت نسبى جديد است. مسيحيان فرقه را « كليسا » مى‌نامند. كليسا در عهد عتيق به جماعت بنى‌اسرائيل اطلاق شده است به‌ويژه اگر در حضور خدا جمع مى‌شدند. در عهد جديد و در اعمال رسولان به گروهى گفته مى‌شود كه به نداى الاهى و شنيدن خبر او در جايى گرد آمده‌اند و به خانواده‌ى روحانى و آسمانى خداوند گفته مى‌شود. كليساى مرئى نمونه‌اى از آن كليساى نامرئى‌ست كه نام اعضاى آن پيش‌تر در آسمان مكتوب شده است.

به مجامع دينى مسيحى همانند مجامع يهودى در ابتدا كنيسه ( كنشت ) مى‌گفتند. كنيسه واژه‌اى آرامى به معناى انجمن و محل اجتماع است. پولس كه مسيحيت را از يهود مستقل ساخت، بعدها اين انجمن‌ها نام كليسا گرفت.

فرقه‌هاى بزرگ مسيحيت عبارتند از: كاتوليك، ارتدكس و پروتستان.

كليساى كاتوليك

فرقه‌ى كاتوليك، مسيحيت سنتى و بسيار قديم است. پيروان امروزى آن به بيش از دوميلياردو سيصد ميليون نفر مى‌رسد. امروزه پيروان اين كليسا بيشترين تعداد را در ميان دينداران دارند و مسيحيت كاتوليك، نخستين دين رسمى از حيث شمار پيروان مى‌باشد. رهبر آنها پاپ ( پدر ) ناميده مى‌شود.

كاتوليك، واژه‌اى يونانى به معناى جامع است. برخى آن را به معناى عام و جهانى گرفته‌اند. كاتوليك تنها كليسا و فرقه‌ى مسيحيت تا قرن دوم به شمار مى‌آمد، از اين رو با بدعت‌گزارانى مانند گنوسى و مارسيونى مبارزه مى‌كرد و بر دو امر پاى مى‌فشرد : يكى ايجاد سيستم مبادى دينى روشن، مطهر و صحيح كه ارتدكس ( ايمان ناب ) ناميده مى‌شود و ديگرى ايجاد سازمان رهبرىِ دينى و تربيت كشيشان كه به رسالت و جامعيت كليسا معتقد باشند و عهده‌دار تفسير متون مقدس و غيبى گردند.

ممنوعيت نصب تمثال

با گسترش مرزهاى اسلام، مسلمانان وجود تصاوير و تمثال‌ها در كليسا را بر مسيحيان مورد انتقاد قرار مى‌دادند و آن را با بت‌پرستى برابر مى‌دانستند. به دنبال اين امر، امپراتور لئون سوم ( لئوى سوم 685 ـ 741 م ) كه امپراتور بيزانس و رم شرقى (  717 ـ 741 م) بود، نصب تصاوير در كليسا و تقديس و پرستش شمايل‌هاى مذهبى را ممنوع كرد و شمايل‌ها را شكست. اما پاپ گرگورى دوم در غرب ( شهر رم ) شوراهاى كليسايى را تشكيل داد و فتوا به رعايت حرمت صورت و تمثال داد و فردى را كه از اين حكم تعدى نمايد، خارج از ايمان و مستحق نفرين و طرد و كافر خواند. او امپراتور لئون را تكفير كرد.

امپراتور براى تنبيه پاپ و به تلافى اين عمل، ناحيه‌ى سيسيل ( جنوب ايتاليا ) را كه گلوگاه اقتصادى حكومت پاپ بود، از او گرفت و به حوزه‌ى نظارتى اسقف اعظم قستنتنيه منتقل نمود.

پاپ رم كه خود را از لحاظ اقتصادى وابسته مى‌ديد، از شارل مارتل ( 686 ـ 741 م ) فاتح نبرد تور[1]  عليه مسلمانان ( 732 م ) كمك خواست.

پِپَن كهتر ( 714 ـ 768 م )، پسر شارل به ايتاليا لشكر كشيد و ضمن تصرف سيسيل، منطقه‌ى عظيم راونا ( راون ) را در اختيار پاپ رم قرار داد و اين منطقه را به او بخشيد. از اين زمان، با سندى جعلى پاپ به عنوان امپراتور مطرح شد و نخستين امپراتور كليسايى شكل گرفت.

قدسى‌شدن امپراتورى رم

شارلمانى ( 742 ـ 814 م ) پسر پپن، فتوحات بسيارى را انجام داد و املاك وسيعى را زير نظر پاپ قرار داد. پاپ نيز تاج امپراتورى رم را بر سر او نهاد و از آن پس يعنى از روز عيد مسيح سال 800 ميلادى، امپراتور رم، مقدس گرديد؛ اگرچه امپراتورى رم نه مانند امپراتورى ايران بر فرهنگ‌ها، اديان و اقوام مختلف حاكميت داشت تا بشود به آن امپراتورى گفت و نه فرهمندى، از خدا بودن و قدّيسى را. ضمن آن‌كه اين امپراتورى در چنان انحطاطى بود كه براى نمونه پانزده امپراتور روم به‌طور مجموع و پيوسته بيش از سى‌سال (240 ـ 270 م ) حكومت نكرده‌اند.

شارلمانى توسط آنتى‌پال پاسكال سوم قديس شد. شارلمانى را پدر اروپاى امروزى مى‌دانند. امپراتورى وى با خلافت هارون‌الرشيد (763 ـ 809 م ) پنجمين خليفه‌ى عباسى همزمان بود. شارلمان خود را قيم مسيحيت غرب و آن را مأموريتى از جانب خدا مى‌دانست.

بعدها امپراتور رم شرقى ( قستنتنيه ) اين مقام مقدس را براى شارلمانى تأييد كرد و امپراتورى رم به دو قسمت شرقى و غربى تقسيم شد.

اصل فيليوكه

همزمان با اين امر، عالمان مسيحى به اصول خود، اصل « انبعاث و نشأت روح‌القدس از اب و از ابن به‌گونه‌ى مساوى » را اضافه نمودند. اين اصل را « فيليوكه » به معناى « و از پسر » مى‌نامند يعنى خاستگاه روح‌القدس از پدر و از پسر مى‌باشد. اما متكلمان كليساى شرق اعتقاد به اين اصل را موجب نفى مصدريت مطلق از ذات بارى‌تعالى دانستند كه در حقيقت به انكار قدرت كامل الاهى مى‌انجامد. آنان معتقد بودند روح‌القدس فقط از پدر نشأت مى‌گيرد.

روح‌القدس به معناى جان پاك، خداى سوم در تثليث است. به آن روح حكمت نيز مى‌گويند. نماد آن كبوتر سفيد يا شعله‌ها و زبانه‌هاى آتش است.

كليساى شرق و غرب

در سال 876 م در شهر قستنتنيه، شوراى روحانيان، پاپ را به دليل فعاليت سياسى و علاقمندى به اصل « فيليوكه »، خطاكار دانست و حق حكومت مطلق را از او نفى كرد. پاپ رم، اسقف قستنتنيه را ملحد دانست و دو كليساى شرقى و غربى پديد آمدند. كليساى غربى، كاتوليك و كليساى شرقى ( اروپاى شرقى ) ارتدكس ناميده شد.

كليساى غرب يا كاتوليك براى تصاوير مقدس منزلتى بشرى قائل بود و به مريم احترام مى‌گذاشت چون مادرى‌ست عذرا كه داراى احساسات مادرى و مهربانانه است و براى اسقف، رياست عامه را ثابت مى‌كرد. آنان معتقدند حواريان به‌طور مساوى، نيروى روحانى را كسب نكرده‌اند و پاپ را معصوم مى‌دانند. مقدسات سبعه در نزد آنان عبارت است از، تعميد، تجديد ميثاق، عشاى ربانى، اعتراف به گناه، اعتقاد به سلسله مراتب تقدس در كليسا و انتصاب يا دست‌گذارى، ازدواج و مسح محتضر با روغن و تدهين.

كليساى كاتوليك به جزم‌انديشى و باورهاى هميشه ثابت و غيرقابل انتقاد قائل است و حقيقت آنها را با رشد دانش به سنجه و نقد نمى‌گذارد و ايمان را بدون دخالت منطق عقلى و تجربه، هميشه همان و همه‌جا درست مى‌انگارد و با مسيحيت ليبرال در تقابل است.

مصونيت پاپ از خطا

كليسا در سال 1870 م به‌طور رسمى و با جزميت اعلام كرد پاپ در فتاواى خود مصون از خطاست و كليسا در ايمان و عقايد خود بايد از آكويناس پيروى كند.

كليساى كاتوليك رومى مدعى‌ست خدا كليسا را معلم معتبر و مصون از خطا ساخته و خداوند تمامى مكاشفات مكتوب و غيرمكتوب خود را به اين كليسا تفويض كرده است. روح‌القدس به‌طور دايمى در اين كليساست و آن را از هر اشتباهى مصون مى‌دارد و پاپ سخنگوى روح‌القدس است و رأى صيانت‌شده از خطا را اعلام مى‌كند.

قديس توماس آكويناس

قديس توماس آكويناس ( 1225 ـ 1274 م ) معروف به حكيم آسمانى كه سعى داشت ثابت كند ايمان و منطق تعارضى ندارند، از كليساى كاتوليك است. فلسفه‌ى واقع‌گراى الاهى او كه تلفيقى از فلسفه‌ى ارستو و الاهيات مسيحى‌ست، از 1879 تا اواسط دهه‌ى 1960 م فلسفه‌ى رسمى كليساى كاتوليك بود. به نظر او الاهيات و دين غير از علم و فلسفه است و فلسفه و علم مكمل الاهيات براى وصول به حقيقت و در خدمت دين است. الاهيات از وحى تعبدى الهام مى‌گيرد و وحى ناظر بر رأس هرم دانش است. خداوند، پروردگار و مدبّر هميشگى و هر لحظه‌ى طبيعت است و نه فقط مُبدع آن در ابتداى پيدايش و خلق تا مانند يك مالك غايب از ملك، آن را رها كرده باشد تا خودش به كار خود به‌طور دستگاهمند ادامه دهد.

آكويناس هم عقل و الاهيّات طبيعى را پذيرفته بود  و هم ايمان داشت الاهيّات وحيانى جاى گفت وگو ندارد، تا احكام جزمى كليسا مانند تثليث و تجسّد، كه با عقل قابل اثبات و حتا فهم نبودند، هرگز مورد چون و چرا قرار نگيرند و بدون چون و چرا پذيرفته شوند. او مى‌گفت نمى‌شود وحى لازم نباشد، زيرا مهمترين حقايق الهى يا الاهيات، همچون تثليث و تجسّد با وحى بيان شده است و براى عقل قابل دسترس نيست.

مى‌گويند يك ديوانه سنگى به چاه مى‌اندازد كه صد عاقل نمى‌توانند بيرون بياورند. اين مثل شده حكايت پولس قديس كه مسيحيت برساخته‌ى خود را طورى مهندسى كرده است كه فلسفيان غربى با همه‌ى عقلى كه دارند نمى‌توانند آن را فلسفى و قابل توجيه سازند و به معرفت تبديل كنند. در ادامه تلاش‌هاى ديگر متفكران نهضت اصلاحگرى دينى را براى توجيه نمودن دستگاه دينى سن‌پل مى‌خوانيم.

بخشش شناخت خدا

بعدتر كارل بارت ( 1886 ـ 1968 م ) گفت بايد بر خداى زنده تمركز كرد و به‌جاى بررسى‌هاى تاريخى ايمان، التفات داشت كه كتاب مقدس مجموعه‌اى از مدارك قديمى براى بررسى‌هاى انتقادى نيست، بلكه شهادتى‌ست بر خداى زنده. شناخت خدا بخششى‌ست الاهى كه از طريق مسيح امكان‌پذير مى‌گردد. خدا در برابر انسان از تمايز كيفى نامحدود برخوردار است و اناجيل وسيله‌اى براى ملاقات خدا با انسان مى‌باشند و خداوند خود را با اين زبان مكشوف كرده است.

با اين وصف، اگر عيسا به‌طور تاريخى اثبات نگردد و مسأله‌اى فلسفى با مكاشفه‌ى عرفانى و تجربه‌ى باطنى تبيين گردد، تمامى بناى ايمان و سازمان الاهى كليسا اعتبار نمى‌يابد و فرو مى‌ريزد.

قرون وسطاى مسيحيت، جنگ‌هاى صليبى و تفتيش عقايد

در دوره‌ى قرون وسطى فيلسوف و عقل‌ورزى برجسته از كليسا برنخاست. اگرچه تحصيلات در انحصار كليسا بود و كليسا با ايمان استبدادى و ثروت ماندگارى داشت. در اين دوره كليسا ايمان داشت كه خدا از طريق عيسا انسان شده است. كليسا هم وحدانيت خداوند را تعليم مى‌داد و مى‌گفت فقط يك خدا وجود دارد و ذات الاهى بسيط و غيرقابل تقسيم، تجزيه و تركيب است و اين تعليم را مهمترين حقيقت
عهد عتيق مى‌دانست كه در عهد جديد نيز تعليم داده شده است و هم تثليث اقدس را تعليم مى‌داد كه راه فهم آن مكاشفه‌ى الاهى در مسيح است. خداى واحدى كه داراى تثليث و سه اقنوم متمايز است و تثليثى كه داراى وحدت مى‌باشد.

اقنوم واژه‌اى سُريانى ( آرامى)، زبانى از خانواده زبان سامى و هم‌تبار زبان عربى، به معناى شخص، اصل، ذات و جوهر است.

مسيحيت در پيشينه‌ى تاريخى خود دوران قرون وسطى را دارد كه دوران تاريكى و جاهليت و زمانه‌ى خرافات كليسا نام گرفته و مسيحيت دانشمندى منتقد از جامعه‌ى خود ارايه نداده و غرب در افول سنگين عقل، فرهنگ، رحمت و معنويت فرو رفته است. دوره‌ى قرون وسطى در تعليمات دوره‌ى اول كليسا ريشه دارد و تا دوره‌ى رنسانس را در بر مى‌گيرد.

كليساى كاتوليك با آن‌كه اصرار داشت سنت‌هاى مكتوب را بايد با حقايق باطنى آنها فهميد و ايمان داشت، پايگاه اجتماعى و عقيدتى خود را با جنگ‌هاى صليبى و دادگاه‌هاى تفتيش عقايد[2]  و تعصب بر خرافه‌ها و سرسختى در برابر رشد روزافزون علم و وفور فسادهايى كه مقامات كاتوليك مرتكب مى‌شدند به ضعف كشاند و مسيحيت را فاقد باطن و درگير ظاهر كرد و مسيحيت اسمى و بى‌مايه را عمومى ساخت.

كليسا تنها به عنوان ظاهرىِ مسيحى براى بيش از دوميليارد و سيصدميليون انسانِ فاقد پيروى و متظاهر به مسيحيت افتخار مى‌كند، نه انسان‌هايى كه بتوانند با رجوع به باطن خويش خداياب، بلكه بالاتر از آن، خدادار گردند و همه‌چيز خود را براى خدا ترك گويند و در راه او و حقيقت، طهارت و قداستى كه دارد، ظفرمندانه صليب خويش را به دوش گيرند و طريق عيساى خدا را بروند و مسيحى حقيقى يعنى حق‌محور باشند كه راده‌ى خداوند را زندگى مى‌كنند.

گفتنى‌ست در جنگ‌هاى صليبى ميان سال‌هاى 1095 تا 1250 به مدت حدود 150 سال، كليساى رم مى‌خواست بر منطقه‌ى استراتژيك بيت‌المقدس مسلط شود كه در اختيار رم شرقى بود، اما نهايت موفق به آن نشد، ولى به‌طور قهرى الاهيات كليسا با انديشه‌هاى مسلمانان كه ابزار سياسى حاكمانى چون معاويه و خلفاى بنى‌عباس بود، برخورد كرد و علم و تمدن اسلامى به اروپا راه يافت و نهايت به جنبش پروتستانيزم و اعتراض به سلطه‌ى قرون وسطايى كليسا، تفتيش عقايد و سوزاندن مخالفان انجاميد. اين مواجهه‌ى علمى، نتيجه‌ى ديگرى هم داشت و آن شكل‌گيرى استعمار انگليس با رنسانس و پيشتازى انگليس در صنعتى‌شدن نسبت به ديگر رقباى اروپايى به‌خاطر مخالفت سريع و به‌موقع هنرى هشتم (VIII  Henrry  1491 ـ 1547 م ) با كليسا كه خوى بهره‌كشى از زنان و طمع به تصاحب ثروت‌هاى كليسا داشت به همراه داشتن روحيه‌ى كوشش و فعاليت خستگى‌ناپذير مردم انگلستان بود.[3]  هنرى هشتم براى مخالفت با اقتدار پاپ و مهار آن، حق الاهى پادشاهان را براى خود قائل شد.

كليساى ارتدكس ( شرق )

ارتدكس به معناى راست‌آيين و صاحب عقيده‌ى درست و پيرو حق است كه در اواخر قرن پنجم ميلادى اين نام را يافت.  آنان به ظاهر الفاظ عهدين وفادارند. در برابر آن، عقيده‌ى بدعت‌آميز است.

كليساى ارتدكس، تصاوير مقدس را داراى طبيعت و روح الاهى مى‌دانست و مريم را مانند مادر خدا ستايش و پرستش مى‌نمود و او را فرابشرى مى‌دانست كه در رحم او بشريت و الوهيت در پيكر جنين انسان امتزاج يافته و تجسم نموده است.

ارتدكس‌ها با رياست عالى اسقف بر تمام جامعه‌ى كليساى مسيحى مخالفند و پاپ رم را مقدس و معصوم نمى‌دانند و مى‌گويند حواريان، نيروى روحانى را به صورت يكسان از عيسا دريافت كرده‌اند. رئيس حواريان، پترس است و اسقف رم تنها جانشين اوست.

مقدسات سبعه در نزد آنان: تعميد، تدهين، عشاى ربانى، اعتراف به گناه، قبول مراتب تقدس در كليسا ( اسقف كه نماينده‌ى مسيح در قلمرويى معين است، كشيش كه معاون اسقف است و شماس كه كلام خدا را تبليغ مى‌كند و مددكار نيازمندان مى‌گردد ) ، ازدواج و تدهين محتضر براى شفاست. زبان كليساى شرق، يونانى و زبان كليساى كاتوليك، لاتين بود.

كليساى شرق آشورى

مسيحيت در اوايل قرن اول ميلادى وارد ايران شد و در زمان شاهنشاهى ساسانى ( 224 ـ 651 م ) مراكز اسقف‌نشين در ايران داشته است. گسترش مسيحيت با پيروزى شاپور بر روميان و اسكان اسيران رومى كه مسيحى بودند و به آنها به‌طور رايگان زمين داده مى‌شد، در قلمروى ايرانشهر سرعت گرفت.

نستوريوس ( 386 ـ 451 م ) اسقف اعظم قستنتنيه در سده‌ى پنجم ميلادى عقيده داشت مسيح برخوردار از دو طبيعت متمايز و دو شخصيت جداگانه‌ى انسانى و الاهى‌ست و مادر او را نبايد مادر خدا ناميد، بلكه مادر مسيح است.

شوراى كليسا در سال 431 م با بدعت وى مخالفت كرد و عيسا را خدا ـ انسان به‌طور يكسان و با سرشت واحد خواند. در برابر، شاهنشاه ساسانى پناهندگان نستورى را حمايت و تقويت كرد و كليساى نستورى و مسيحيان شرق در بسيارى از مناطق ايران شعبه يافت.

از آنجا كه مغان زردشتى در اين دوره به سطحى‌انديشى، ظاهرگرايى و سخت‌گيرى بر زردشتيان مبتلا بودند، مسيحيت با پيام محبت و برابرى تا قرن ششم ميلادى در شرق و از جمله در ايران مورد استقبال بود و رواج فروانى يافت. ايران رفته‌رفته داراى كليسايى مستقل همچون كليساى رم شد كه بر مناطق ايران در امر بشارت حاكميت داشت. نظام كليساى آشورى برخوردار از ثروت فراوانى گرديد. در واقع كليساى ايران به چنان اقتدار، نفوذ و مقبوليتى ميان مردم دست يافته بود كه برانداز دين زردشتى گرديده بود و مسيحيت بود كه زردشتى‌گرى را پيش از اسلام، در ايران برانداخته بود.

شوراى دادشيوع در 424 م كه دادشيوع را به منصب جاثليقى انتخاب كرد به تصويب رساند كه كليساى ايران به هيچ‌وجه در تحت تسلط كليساى رم نباشد و كليسايى ملى و ايرانى گردد و كاتوليكوس ( جاثليق ) داراى اختيارات زيادى شود. البته پادشاه ايران همانطور كه سرنوشت دين زردشت را در دست داشت، بر كليسا نيز تسلط داشت.

كليساى نستوريوس ( نِستورى ) كه هم خود از درون درگير فساد، سوءاستفاده از زنان، مال‌اندوزى و رباخوارى شد و بعد از مانويان، اين مسيحيان مورد غضب كرتير و هدف قساوت او قرار گرفتند و هم با حمله‌ى تازيان و احكام سختانه و محدودكننده‌ى اسلام به‌خصوص مجازات اعدام براى افراد مرتد و سلطه‌ى اعراب خلفايى بر ايران و سپس با هجوم چنگيزخان و مغولان مواجه شد و در تنگنا قرار گرفت، به افول رفت و نخست اسلام خلفايى و بعدها تشيّع ولايى با محوريت حكيم و فرزانه‌ى خفيه‌دان، شيخ بهايى كه شكوه اصفهان را پديد آورد، به‌طور كامل جايگزين مسيحيت و ديگر اديان مطرح در ايران گرديد؛ اگرچه اصفهان، آخرين نماينده‌ى فكر فرهمندان ايرانى‌ست و بعد از جناب شيخ‌الاسلام، فكر فرهنگى ايران روز به‌روز بى‌رمق‌تر گرديد.

آگوستين قديس و مهندسى عقلى الاهيات مسيحى

آگوستين ( 354 ـ 430 م ) حكيمى اشراقى و نوافلاتونى‌ست كه بى‌تأثير از تعليمات مانوى و گنوسى ( مسيحيت يونانى‌شده ) نبوده است.

براى آگوستين كه الاهى‌دان و متكلمى مسيحى‌ست كلمه و ايمانى مهم‌تر از خدا نبود. او عقل اشراقى را عقلى مى‌دانست كه علوم حقيقى را از ناحيه‌ى خداوند به انسان اشراق مى‌كند و خردى نورى‌ست كه در خدمت ايمان و درك بهتر كتاب مقدس قرار مى‌گيرد. او معتقد بود بدون ايمان به مسيح ( البته خود مسيح نه تعاليم كليسا ) نمى‌شود به حقيقت راه يافت. عقل عادى و استدلالى و علم در سايه‌سار عقل اشراقى و الاهى مى‌تواند به حقيقت مطلق وصول يابد. فقط خداست كه مى‌تواند انسان را از گناه و شرارت صيانت بخشد و به خود وصول دهد، وگرنه انسان اين آزادى و توانايى را ندارد كه كارهاى نيكو انجام دهد و با عمل صالح به خدا برسد. خداوند تنها با عقل اشراقى مورد شناخت قرار مى‌گيرد، نه با عقل استدلالى.

در نظرگاه آگوستين مهمترين صفت خداوند وحدت ذات اوست كه نه تجزيه مى‌شود و نه تركيب‌پذير است. بنابراين در تثليث هر سه اقنوم يا شخص داراى وحدت جوهر هستند، وگرنه سه خداى متفاوت و شرك پيش خواهد آمد. در اعتقادنامه‌ى نيقيه آمده است :

« تنها پسر صادر از خدا، در ازل از پدر صادر شد، نور از نور، خداى واقعى از خداى واقعى، صادرشده نه مخلوق، داراى يك ذات با پدر.»

قرآن‌كريم به اين پندارها در سوره‌ى توحيد پاسخ گفته است. قرآن‌كريم مى‌فرمايد :

( بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ. قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ. اللَّهُ الصَّمَدُ . لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ. وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُوآ أَحَدٌ. ) اخلاص ( توحيد ) : 1 ـ  4 .

به نام خداوند رحمتگر مهربان بگو اوست خداى يگانه خداى صمد ( ذات پر، ثابت و متعالى ) ( كسى را ) نزاده و زاده نشده است و هيچ‌كس او را همتا نيست.

خداوند چون صمد و پر است و جوف و تخللى ندارد و در اطلاق و بساطت است، نه موضوعى براى داشتن همسر، كفو، همسان و همذات دارد و نه فرزندى مى‌پذيرد.

جان هاروود هيك ( 1922 ـ 2012 م ) كه كتاب « استوره‌ى تجسد خدا » را با همكارى نويسندگان ديگر در كارنامه‌ى خود دارد، چنين مى‌گويد :

« بسيار نامعقول است كه بپنداريم عيساى تاريخى اين‌چنين مى‌انديشيده و اين امور را تعليم مى‌داده است. »[4]

خداوند وجود مطلق است. با توجه به مطلق‌بودن وجود خداوند و برخوردارى خداوند از ذات شخصى كه پر است، خداوند بايد داراى ذات واحد و استقلال باشد و مسيح و روح‌القدس تنها مى‌توانند ظهورها و نمودهايى از او باشند و نه آفريده از او و نه صادر از او. نه‌تنها جان هيك كه جريان عمده و فراگيرى از الاهى‌دانان مسيحيت الوهيت عيسا و پندار پولس رسول و عقيده‌نامه‌ى نيقيه را نپذيرفته‌اند.

به نقل از آگوستين آورده‌اند :

« اگر براى آبروى كليساى كاتوليك نبود، من به انجيل ايمان نمى‌آوردم.»

با اين‌حال آگوستين معتقد است عقل اشراقى بدون ايمان‌آوردن به شخص مسيح واقعى و تاريخى حاصل نمى‌شود. جان‌هيك (1922 ـ 2012 م ) نيز معتقد است زندگى عيسا بر يك حقيقت الاهى تكيه داشت، اما تعاليم تثليث، تجسد و فديه در مسيحيت محصول انديشه‌ى بشرى و يك استوره است، نه واقعيت‌هايى متافيزيكى يا حقايق الاهى. او مى‌نويسد :

« من اين مرد ناصرى را شخصيتى مى‌بينم كه نسبت به حقيقت خدا آگاهى عميق و بسيار زيادى دارد. او يك مرد خدا بود كه در حضور ناپيداى خدا مى‌زيست.  او بيش از همه‌ى معاصرانِ خود، خدا را مى‌شناخته و مخلصانه‌تر از همه او را اطاعت مى‌كرده است. آگاهى بسيار عميق عيسا نسبت به خداوند و اقتدار روحانى‌اى كه در نتيجه‌ى آن برايش حاصل شد، و تأثير او به عنوان خداوند و بخشاينده‌ى حيات معنوى جديد، براى شاگردان او زبان مناسبى را ضرورى كرد كه با آن درباره‌ى استاد خود سخن بگويند. پيروان يهودى‌اش او را مسيح خود خواندند. اين معنا در كليساى مركب از يهوديان و امت‌ها دگرگون شد و معناى الوهيت پيدا كرد. مايكل گولدر در مقاله‌اى با عنوان ( دو منشأ استوره‌ى مسيحى ) و فرنسيس يونگ در مقاله‌اى با عنوان ( استوره‌ى مسيحى: دو منشأ يا انبوهى از امور درهم‌تنيده ) نشان داده‌اند كه د رجهان باستان، انديشه‌هاى خدايى كه در شكل حيات انسانى مجسم مى‌شد، به‌قدرى گسترده بود كه خداانگارى عيسا در آن محيط فرهنگى به‌هيچ وجه تعجب‌آور نبود. زبان ترفيع و مبالغه كه كليساى اولى براى عيسا به كار برد، بخشى از ميراث يهودى بود».[5]

كليساى پروتستان ( اصلاح‌طلبان )

پس از جنگ‌هاى صليبى و سقوط قستنتنيه در قرن 15 م، بسيارى از دانشمندان به ايتاليا رفتند و آثار نويسندگانِ يونان قديم را به رم بردند. نهضت رنسانس، روحانيان مسيحى را با خود همصدا ساخت.

پيشاپروتستانيسم

اوضاع اجتماعى و اقتصادى دگرگون شد و مردم از زندگى كارگرى به زندگى متوسطى رسيدند. مردم از ماليات‌هاى سنگينى كه براى توبه به كليسا مى‌پرداختند ناراضى بودند و جان ويكليف ( 1320 ـ 1384 م ) از كشيشان و روحانى كليساى كاتوليك و استاد الاهيات دانشگاه آكسفورد كه به‌خاطر نقد كليسا از آن كنار گذاشته شد، پرداخت ماليات به كليسا را تحريم كرد و مسيحيت پيشاپروتستانيسم را با جنبش لولارد آغازيد.

ژان هوس (John huss   1369 ـ 1415 م ) كشيش ديگر و استاد دانشگاه پراگ در جمهورى چك، مردم را عليه كليسا به‌خصوص مال‌اندوزى كشيشان كاتوليك و بخشش گناهان توسط آنان تحريك ساخت. كليسا گناهان مردم را مى‌خريد و گناهان را به عيسا مى‌داد و بهاى گناهان را به مصرف خود مى‌رساند. ژان هوس پاپ را عليه‌مسيح و باور به گناه‌ناپذير بودن پاپ را كفر خواند.

شوراى كليسا ( مجمع روحانيان بلندپايه‌ى كليساى كاتوليك ) او را تكفير كرد و با محكوم‌كردنش به مرگ در آتش، او را زنده‌زنده در آتش سوزاندند.

رفته‌رفته روشنگرى‌هايى در بين توده‌هاى مردمان انجام مى‌گرفت. اين امر اصلاحاتى را در كليسا موجب شد.

رنسانس و نوزايى

قرن هفدهم ميلادى، آغاز عصر روشن‌نگرى با چراغ عقل استدلالگر، اكتسابى و تنمند و شروع تازه‌اى بر نقد كليسا و استبداد فكرى‌اش و يافت فضا و جسارت براى تبيين تاريكى‌هاى دين مسيحيت و سنت‌هاى موهوم قرون وسطى و دليرى در استفاده از توان عقلانيت خودبنياد بشر براى فهم دين و محتواى حقيقى آن بود. در چنين فضايى مارتين لوتر در سال 1519 انقلاب پروتستانى را مى‌آغازد.

مقاله‌ى « درباره‌ى يهوديان و دروغ‌هاى آنان » نوشته‌ى ماترين لوتر در سال  1543 ميلادى‌ست. او در اين مقاله يهوديان را مردمى خودفروش و نه مردمى خدايى دانسته است كه به دليل ردكرن مسيح، قومى لعنت‌شده هستند. او نوشته است :

« خورشيد هيچ‌گاه بر روى قومى خونخواه‌تر و منتقم‌تر از يهوديان نتابيده است كه تصور مى‌كنند قوم برگزيده‌ى خدايند و بايد جنتيل‌ها ( غيريهوديان حقير ) را بكشند و نابود كنند. مهمترين چيزى كه آنان از مسيحاى خود انتظار دارند اين است كه تمامى دنيا را با شمشير قتل‌عام كند. »

پيشتر گفتيم عهد قديم كه از اعتقادات يهوديان به مسيحيان رسيده است، حدود سه‌چهارم كتاب مقدس را در بر مى‌گيرد. كتاب تورات كه شامل پنج كتاب است و نيز سنت شفاهى، بعدها توسط عِزرا جمع‌آورى گرديده است.

نقد مسيحيت در دوره‌ى پروتستانيسم به اعتراض در مقابل شمارى از قوانين كليساى كاتوليك و اصلاحات دينى منجر شد.

مارتين لوتر

مارتين لوتر ( 1483 ـ  1546 م ) راهب و كشيش متجدد، از اصلاح‌طلبانى بود كه 95 اصل را نوشت كه به اعتراض‌نامه 95 ماده‌اى معروف است و آن را به سردر كليسا آويخت. او فروش بهشت، بخشش گناهان و خريدوفروش گناه و فروش آمرزش‌نامه و قاضىِ آخرت شدن را تخطئه كرد. كليسا با خريد و فروش گناه كه بايد آن را نوعى اخاذى و نيز سلب آزادى‌هاى مردمى دانست، راحتى و آرامش وهمى را براى گناهكار ايجاد مى‌كرد و نظام كليسا را بهره‌مند از ثروت و سوءاستفاده‌ى مالى مى‌ساخت. دنيا و معصيت و حتا توبه از آن با اعتقاد به خداوند و از همان طريقى كه خداوند فرموده است، تمامى حكمى اقتضايى دارد و آمرزش را ضرورى نمى‌سازد، بلكه توبه و جبران گناه استحقاق بخشش را ايجاد مى‌كند، اما نظام كليسا خريد و فروش گناه را به خطا عامل ضرورى بخشش گناه دانسته است. افزون بر آن‌كه با امكان خريدوفروش گناه، ارفاق مربى و آموزگار دين و شفاعت و مددكارى كه به تناسب محبت و انس است، به پول و مزدورى و طبقه‌سازى و سوءاستفاده‌ى صاحبان ثروت در ابتلا به گناهان بيشتر تبديل مى‌شود.

لوتر توبه را امرى باطنى مى‌دانست كه انسان در دل خود با خداى مهربان در ميان مى‌گذارد. وانگهى چيزى كه بايد به سخن لوتر افزود، اقتضايى بودن توبه است و هر گناهى نيز اقتضا و زمينه و شرايط خاصى را براى بخشش مى‌طلبد.

عقايد مارتين لوتر با تلاش‌هاى كشيشان همسو، فرقه‌ى پروتستان ( معترضان = شورشيان = Protestan ) را به وجود آورد. لوتر صورت درست دين مسيحيت را پروتستان معرفى مى‌كرد.

لوتر عقيده داشت كار بر روى زمين، اجابت دعوت آسمانى خداست و نجات و رستگارى با خدمت به مردم و سيركردن شكم گرسنگان و تأمين نيازهاى كم‌برخورداران و التزام به منافع عمومى و سازگارى به دست مى‌آيد، نه با صرف انجام مناسك مذهبى.

رستگارى

بعدها ماكس وِبِر ( 1864 ـ 1920 م ) جامعه‌شناس آلمانى صرف درستكارى و تعهد شغلى را مايه‌ى رستگارى مى‌دانست، نه انجام مناسك دينى را. او ديندارى و انجام مناسك دينى را امر تقديرى، الاهى و غيراختيارى مى‌دانست.

ماكس وبر، استثمار را مشروع و انسان را همچون يهوديت دنيوى‌شده ماشين تحصيل ثروت مى‌دانست. اين‌گونه بود كه سرمايه‌دار آيه و نشانه‌ى بركت خدا گرديد.

ژن مدرنيته

پيش از او ژان كالوَن ( 1509 ـ 1564 م) الاهى‌دان فرانسوى مى‌گفت درستكاران را خدا انتخاب مى‌كند و كسى نمى‌تواند در اين وضع تغييرى بدهد. كالون اصلاح جامعه را با كاربست متن مقدس محقق مى‌ديد. او را به‌خاطر مخالفت با كليسا، زنده‌زنده در آتش سوزاندند. وِبِر، در كتاب « اخلاق پروتستان و روح سرمايه‌دارى » در نگاهى افراطى و اغراق‌آميز، عقايد كالون را ژن و زيربناى مدرنيته دانسته است.

باورهاى پروتستان

كليساى پروتستان با قدرت الاهى و فرّه‌ايزدى پاپ مخالف است. آنان داراى تشكيلات دموكراسى هستند و غيرروحانيان را در انتخاب كشيش و پاپ صاحب‌رأى مى‌دانند.

اساس شريعت و حجيت دينى براى كتاب مقدس است نه رجال مذهبى و روحانيان.

اين كليسا معتقد است مؤمنان براى ايجاد ارتباط با خدا به روحانى نياز ندارند، بلكه مى‌توانند با خودكشيشى ايمان و دين را دريابند.

كشيش‌ها مى‌توانند ازدواج كنند و اعتراف به گناه اجبارى نيست. خودخواهى، گناهِ اصلى و رستگارى در اجتناب از اغراض شخصى‌ست. جهنم وجود ندارد، ولى براى شايستگان سعادت برقرار است.

از مقدسات سبعه، اعتراف به گناه، در نزد آنان مقدس نيست. هفت آيين يا هفت راز و شعائر آن دسته از فريضه‌هاى دينى هستند كه با انجام آنها خدا نزد انسان مى‌آيد نه اين‌كه انسان به سوى خدا برود.

پروتستان تنها براى مسيح قداست قائل بود و او را در مركز الاهيات مسيحيت قرار مى‌داد، نه پولس مقدس كه مسيحيت را نهادمند كرده بود و نه سازمان رسمى، تاريخى و اقتدارگراى كليسا.

نقد تثليث پولسى و تفكيك عيساى ايمان از عيساى تاريخ

هرمان ساموئل رايماروس ( 1727 ـ 1768 ) عقايد پولس درباره‌ى مسيح ايمان و هويت عيسا و آموزه‌ى تثليث پولسى را مورد نقد جدى قرار داد و عيسا را رسولى انسانى دانست كه محبوب و برگزيده‌ى خداوند براى نجات مردم است و اگر عيسا گفته است پسر خداست، چيزى بيش از اين معنا را اراده نكرده است. اين پيام دينى با توطئه‌اى يهودى و به دست شاگردان عيسا و افسانه‌هاى برساخته‌ى كليسا دچار بدعت بزرگ و انحراف اساسى و دور از ادراك شده و عيسا را به الوهيتى نشسته بر سمت راست خداى پدر[6]  تحويل برده. او هرگز رستاخيز و قيام از مردگان نداشته

است. بنابراين به‌جاى عيساى ايمان بايد عيساى تاريخ را جستجو كرد؛ زيرا ميان عقايد و اهداف عيسا با باورها و مقاصد كليساى رسولان تفاوت بنيادين است.

رايماروس مى‌گفت اگر استوره‌اى و نمادين بودن زبان اناجيل را هماهنگ با فرهنگ فلسطين نپذيريم، بايد بگوييم نويسندگان اناجيل يا روان‌پريش و آشفته‌حال بوده‌اند يا دروغگو.

پدر الاهيات مدرن پروتستان

فريدريش شلايرماخر ( 1768 ـ 1834 م ) از پيروان ايمانوئل كانت  ( 1724 ـ 1804 م ) در معرفت‌شناسى و خودآئينى انسان، به عنوان پدر الاهيات مدرن
پروتستان گفته شده است. او عيسا را بشرى مى‌دانست كه تفاوتش با ديگران در آگاهى نيرومند و پيوسته‌ى الاهى اوست. مسيح از نظر انسانى شبيه تمام انسان‌هاست، اما تفاوتى كه با آنها دارد در اين است كه مسيح هميشه احساس حضور خدا را دارد.

احساس حضور خدا يعنى همان وجود واقعى خدا.  اگر فقط با مسيح امكان تبديل آگاهى انسان از خدا به حضور خدا در انسان باشد، آنگاه او يگانه راه مكشوف‌شدن خدا در جهان و منحصر به فرد است. عظمت عيسا در اين است كه آگاهى‌هاى منحصر در مورد خدا دارد و مى‌تواند آن را به ديگر انسان‌ها انتقال دهد.

عيسا را نمى‌توان هم انسان واقعى و هم خداى واقعى دانست، بلكه عيسا انسانى‌ست چنان نزديك به خدا كه مى‌توان گفت خدا در اوست.

عمل مسيحايى و نجات‌بخشى عيسا اين بود كه مؤمنان را در احساس حضور خدا كه در او بود، شريك مى‌ساخت. او با اين تلاش‌ها بر آن بود تا براى دنياى متجدد منطق مسيحى‌شدن و ايمان به خدا را سامان دهد و دين را استدلالى و الاهى سازد و الوهيتى را كه متجددان به طبيعت مى‌دادند انكار كند.

شلايرماخر تعريف مشهور خود از مسيحيت را چنين آورده است :

«مسيحيت، دين يكتاپرستى‌ست كه به نوع غايت‌شناسانه‌ى دين تعلق دارد و وجه تمايز آن از ديگر اديان آن است كه در آن، همه چيز با نجات مرتبط است، كه توسط عيساى ناصرى تحقق مى‌يابد.»

شلاير ماخر در اين تعريف دينى طبيعى و اخلاقى يعنى غايتمند را روايت مى‌كند كه مهمترين ويژگى آن نجات‌بخش بودن آن از طريق وساطت عيسا و فيض الاهى است كه عيسا بر قدرت ارتكاب گناه پيروز مى‌شود و خود را فدايى گناه‌كاران مى‌سازد.

يك مسيحى در ضمير خود ايمان به حضور خدا در خود را به مدد باور به عيسا احساس مى‌كند. با توجه به اين تعريف، براى شناخت مسيحيت و رسيدن به چنين ايمان احساسى و احساس وابستگى مطلق به خداوند بايد موقعيت محورى عيسا و خداآگاهى شفاف و دايمى او و حيات خداوند در او را به‌حتم دريافت.

ايمان؛ فاقد معنا

بعدتر كيِركگور دانماركى (1813 ـ 1855 م) برخلاف او ايمان و وحى را خلاف عقل و استدلال و اين دو را در تناقض مى‌ديد. او مى‌گفت ايمان امرى فاقد معنا و غيرشناختى‌ست. او ايمان را حركت با شور و شوق اراده و فاقد ترديد به طرف سعادت و يك زجر مى‌خواند به‌گونه‌اى كه رنج، ماهيت ايمان است.

تمايز ميان عيساى ايمان و عيساى تاريخى

داويد فِريدْريش اِشْتِراوس ( 1808 – 1874 ) كه دانشمند علوم دينى و فيلسوف هگلى و الاهى‌دان آلمانى‌ست در كتاب‌هاى خردگرايانه‌اش با عنوان « زندگانى عيسا =  Life of Jesus»، « عقيده‌ى مسيحى = Christliche Glaubenslehre  » و « دين ( ايمان ) قديم و دين جديد =  The Old and New Faith»، آسمانى و قدسى‌بودن مسيح را مورد انتقاد قرار داد و معجزات او را انكار كرد و آنها را جزو استوره‌ها و عيسا را همچون سقراتى يهودى دانست.

به نظر او استوره‌هاى عهد جديد در دوره‌ى ميان مرگ عيسا و نوشته‌شدن اناجيل در قرن دوم پديدار شده‌اند. او عقيده داشت اناجيل از وقايع تاريخى نگفته است، بلكه محتواى فراطبيعى آنها برداشت‌هاى اساتيرى شاگردان عيسا و نيازمند تأويل است. بنابراين بايد ميان عيساى تاريخى واقعى با عيساى برآمده از عهد جديد و عيساى ايمان و كليسا تفاوت نهاد. اين نظريه مركز ثقل فكر آلمانى در مورد مسيح قرار گرفت.

اشتراوس صرف مطالعه‌ى عهد جديد را براى استنتاج نادرستى مسيحيت و بى‌اعتبارى آن لازم و كافى مى‌دانست. اشتراوس به‌طور كلى از مسيحيت روى گرداند. به نظر او حكايت‌هاى اناجيل، جامعه‌ى آرمانى ميان مسيحيان ابتدايى و استوره‌ى كاذب و عقايد ايمانى و احساسات شورانگيز است نه تاريخ، حقايق عينى و فلسفه. مذهب براى اعتبارش بايد به واقعيت‌هاى تاريخى مستند باشد نه ايدئولوژى. با اين حال او كاربست متافيزيك و روح خدا را در عالم محدود ماده قبول داشت و استوره‌بودن عيسا را به معناى مرگ الاهيات و متافيزيك نمى‌دانست. او توسط دادگاه تفتيش عقايد از جامعه‌ى آكادميك آلمان اخراج شد.

پيش‌تر هگل ( 1770 ـ 1831 م ) كه بايد او را فيلسوفى اشراقى دانست، اعتقاد داشت دگرگونى و انحراف مسيحيت تاريخى از مسيحيت حقيقى، يعنى مسيحيتى كه عيسا در نظر داشت، همانا به دست حواريان صورت گرفته است.

ارنست رنان ( 1823 ـ 1892 م ) متخصص زبان‌هاى سامى و فيلسوف و مستشرق فرانسوى در كتاب زندگانى عيسا (1863 م ) يافته‌هاى تحقيقى دانشمندان آلمانى در مورد مسيحيت را يك‌جا گرد آورده است. او در اين كتاب با قلمى پرشور روايتى تمام‌انسانى از عيسا را در فضاى جليل و اورشليم حكايت مى‌كند و خواننده را به فضاى زندگانى دنيوى و بشرى او مى‌برد كه در آن هيچ باطن، درون، امر قدسى و متافيزيكى حضور ندارد.

طبيعت؛ تمامى حقيقت

در مقابل شلايرماخر، لوديگ فويرباخ (1804 ـ 1872 م ) صاحب جوهر مسيحيت است. اسفناك اين‌كه او تمام حقيقت را خود طبيعت مى‌دانست و خداى عيسوى را انسان طبيعى مى‌دانست و در اين ميان، انسان به طبيعت اتكال و اطمينان دارد و تمامى صفات الاهى و حتا الوهيت براى خود طبيعت و ماده است.

بى‌نيازى از ايمان

بعدها نظريه‌ى رقابت، تكامل و بقاى انسب و سازگارتر با شرايط كه توسط چارلز داروين ( 1809 ـ 1882 ) ارايه شد، فرهنگ عمومى جامعه‌ى عافيت‌طلب غرب اين شد كه انسان از داشتن ايمان به خدا و نيز دخالت در طبيعت بى‌نياز است.

دين؛ افيون جامعه

كارل ماركس آلمانى ( 1818 ـ 1883 م ) در ادامه راه فويرباخ، دين را افيون و ترياك جامعه و شادى كاذب انسان گفت. انسان به شادى واقعى نمى‌رسد مگر آن‌كه دين را قربانى سازد. وى بر آن بود ماده‌گرايى و ماترياليسم ديالكتيك و پويا را بدون آن‌كه استدلالى منطقى آن را پوشش دهد و برخوردار از حقيقت باشد، جايگزين دين كند. با اين حال ايمان مسيحى و پيروى از تعليمات عيسا آن‌گونه كه كليسا در ذهن پيروان خود نهادينه كرده بود ريشه در يك آگاهى عميق باطنى داشت كه پيروى از مسيح آن را عميق‌تر مى‌كرد. كسانى كه اين آگاهى باطنى و درونى را داشتند، به پشتوانه‌ى آن از حوادث دوران رنسانس تأثيرى نپذيرفتند و همچنان به اعتقادات مسيحى دست‌كم در عقيده و ذهن ايمان داشتند، اگرچه در عمل هر روز سست‌تر و ضعيف‌تر مى‌گرديدند و نمى‌توانستند در برابر داده‌هاى علمى كه با عهد جديد مخالف بود، تاب‌آورى داشته باشند.

دجال نيچه

فريدريش نيچه (1844 ـ 1900 م ) با آن‌كه در خانواده‌اى با مسيحيت لوترى زيسته است، در كتاب « به اين‌ترتيب چنين گفت زردشت: كتابى براى همه و هيچ‌كس » ( 1883 ـ 1886 م ) با قلمى ادبى، شاعرانه، استعارى و نيز گاه تحكم‌آميز و آمرانه، مهمترين آسيب دين را خودفريبى و اشتراك كردار و ارزش‌هاى يكسان دينى دانسته كه بزرگ‌ترين مانع در راه خلاقيت و اقتدار آفرينندگى و نوآورى و بزرگى اوست؛ در حالى‌كه انسان‌ها داراى مراتب و ارزش‌هاى نسبى‌اند و پارسايى كسى گناه ديگرى‌ست و هركسى بايد آنچه را بيافريند كه با طبيعت او تناسب دارد. هر انسانى
پديده‌اى‌ست با خواست‌هاى متمايز مثبت و منفى در سلسله‌مراتب توانمندى و توانخواهىِ متناسب و كنش‌ها و واكنش‌ها و نهايت غلبه و تعين يك نيرو. نيچه مى‌گويد اگر چنين نبود و همه به مساوات برابر بودند، عشق من به ابرمرد به كجا مى‌رفت؟

بايد گفت غايت مسيحيت و هدفى كه يك عيسوى تعقيب مى‌كند قدوسيت و قدسى‌شدن است. قدسى‌شدن يعنى پاك‌شدن از شرارت‌ها و يافتن طهارتى كه انسان را وقف اراده‌ى خدا كند. خداوند قدوس است يعنى سرشار از تمامى كمالات به ضرورت ازلى‌ست. قديس‌شدن، برگزيدگى به اراده‌ى خدا و گماشتگى براى او و تحصيل خشنودى اوست. قدوست داراى مراتب و اشتدادپذير است، نه كيفيتى بسيط و در يك مرتبه. دين نيز امرى سرشتى‌ست نه نژادى و نه اكتسابى و كسى كه ديندار منشى‌ست در صورتى كه منش خود را در آزادى زندگى كند، در مسير كمال طبيعى خويش است.

زردشت فرزانه در تعليمات خود شرط حكمرانى را فرهمندى او مى‌دانست و از حاكمان بد و پادفرهمند پرهيز مى‌دارد. زردشت از فرجام پيروان چنين افراد مسلّطِ بدمنشى در گات‌ها بند 11 هات 49 گفته است :

« ايدون ( اينچنين باد)، كسانى را كه در ( فرمان ) حاكمان بد هستند، كه بدكردار، بدگفتار، بدديدن، بدمنش‌اند، آن پيروان دروغ را روان‌ها با خورش زشت پذيره شوند، آنان در خان و مان دروغ از ياران آشكار هستند. »

نيچه در كتاب چنين گفت زردشت از همين حاكمان غيرفرزانه و بدسگال مى‌گويد :

«منم زردشت، همان‌كه روزى گفت: اكنون ديگر شاهان را چه ارزشى‌ست؟ »

فرمانروايان امروزى غيرفرهمند و بى‌بهره از ارزش و ناارجمندند و بدون اقتدار.
ارزش شاهى و كمال والاى او به فرهمندى و قدرت وجدانى اوست؛ تا چه رسد به اين‌كه شهريارى دجال و پادفرهمند هم باشد؟!

نيچه در تأملات نابهنگام ( 1876 م ) معتقد است نااميدى، انجام مسيحيتِ جبرگراست كه سرنوشت مهروموم شده را قائل است و خود واقعى و طبيعت و فطرت افراد را در تقليدى سختانه و دنباله‌روى كور مى‌گيرد. به نظر او انسان يك ابله سفيه باشد با عقيده‌هاى خود بهتر است تا با تقليد از عقايد ديگران يك دانشمند خودباخته باشد. مسيحيت نوعى اخلاق بردگى را پرورش مى‌دهد كه اميال متناسب در اراده‌ى هر انسانى به‌خصوص شجاعت، صداقت، غبطه به مراتب بالاتر و اميد واقعى را سركوب مى‌كند؛ برده‌اى كه نمى‌تواند دوست كسى باشد و برده‌دارى كه نمى‌تواند دوست داشته باشد و محبت به‌كلى مى‌ميرد. با آن‌كه محبت در سنت مسيحى پيراستگى از خودخواهى و بى‌اعتنايى كامل به خويشتن در حال خدمت به خلق و به خداست، اما مسيحى ضعيف و درگير عقده‌هاى شخصيتى و كمبودها كه تابع و پيروست نه خلّاق و پيشرو، نمى‌تواند چنين محبتى داشته باشد، آن را ابراز كند و به عمل بكشاند.

به تعبير شاعرانه‌ى نيچه اگر خداى مسيحيت و انسان مقلد و دنباله‌روِ امروزى بميرد كه البته مرده است، چون كاربستى اعتلابخش در زندگى مردمان ندارد و صرف يك شعار است و اگر انسان لاشه‌ى مرده‌ى عقيده به چنين خدايى ـ خداى پدر در مسيحيت ـ را كه شفاف سخن نمى‌گويد، از دوش بردارد و با دليرى، از غار وهم دينى و موهومات و پيرايه‌هاى مذهبى بيرون آيد و دليرانه راه تنهايى خويش را برود، آنگاه ابرمرد انسانى آفريده مى‌شود و انسان به معصوميت كودكانه و توان آفرينشگرى، خلاقيت و نُخبگى خويش رجعت مى‌كند و خورشيد رقصنده‌ى حقيقت و مقام وجود را مى‌يابد. او مى‌گويد من فقط به خدايى ايمان دارم كه بتواند باشنده‌ى ( بودن ) مطلق و بدون مرگ و لبريز از بخشندگى باشد و هيچ‌گاه از رقص دايمى‌اش دلزده و خسته نباشد. حقيقتى كه هيچ‌گاه فلسفى نمى‌شود و هرجايى هم كه باشد، فقط تأويلش در آغوش فلسفيان خواهد غنود نه بيشتر. حقيقت همان حيات و گوهر زندگى‌ست كه علم، عقل، اخلاق و دين در خدمت آن مى‌باشند.

مى‌گويم البته نظم كيهانى و تجلى آن‌به‌آنِ خداوند رقص بسيار موزون و زيباىِ هستى و ظهور و آزادى را به‌طور ازلى و ابدى رقم زده و عشق و وحدتش، ايمان به او را ضرورى ساخته است.

همان‌گونه كه در كتاب مقدس و سفر پيدايش آمده خداوند انسان را به صورت خويش آفريده است و انسان نيز اقتدار خَلق رقص آفرينش الاهى را داراست.

نيچه، عيساى مسيحيت را خداى پسرى مى‌دانست كه زير قدرت سنگين و نفوذ سخت اوهام مسيحيت و بارِ مفاهيم معنايىِ نامعقول دينى به بلوغ و رشد طبيعى و به تكامل نرسيده، بلكه خدايى‌ست بسيار متوقع، لوس و مزاحم كمال و رشد كه در جهل مسيحيت به تصليب و مرگ كشيده شده است تا چه رسد به آن‌كه بتواند انسان برتر طبيعى و نهايى و فراتر از انسان تنمندى كه تمامى ارزش او در همين دنياست و به تعبير مسامحى و غيردقيق وى در مقام فضيلت يكتا ابرانسان باشد. به‌خصوص معناى فدا و تصليب كه ترحم‌برانگيز است، ضعيف‌پرورى و تضعيف بشر و نگه‌داشت او در بندِ سستى و حقارت را در پى دارد. انسانى كه مى‌تواند به قدرت آزادمنشى و اراده، سرشت خود را تغيير دهد و تبديل كند. ترحم، برآمده از ضعف روانى و احساس محدوديتِ مضاعف است كه كام انسان را به تقوا و شادى بهشت و سنگين‌جانى ارزش‌هاى توصيه‌شده و پيروى منفعلانه، آن هم به‌طور مكانيكى و به حسب عادت، دلخوش مى‌دارد و مانع بسط و توسعه‌ى كمال ارادى او و نيل به قدرت، شادى و آرامش حقيقى‌ست كه در تهى‌جانى و دورى از هرگونه شكوه و شكايت و امر منفى و ترس و حتا فراسوى خوب و بد، برخوردارى از هستى سعادتمند و رقص شادى‌ست.

اين جهان‌بينى نيچه و طرحواره‌ى زندگى، به تعبير او انجيل پنجم و شادترين دستاورد و بشارت او براى بشر است كه رقص مقدس و كارهاى عاشقانه و بدون توقع پاداش و مكافات و طلب را به او مى‌بخشد.

كليسا نه‌تنها بر طبيعت افراد كه بر قدرت دولت نيز سايه افكند. رشد كليسا و قدرت‌گرفتن دين مسيحيت، اقتدار و سلطه‌ى دولت را به حاشيه برد و اسقف‌هاى اعظم همچون استانداران برخوردار از نفوذ و اطاعت بودند. ولادت كليسا رم را از رشد طبيعى و پايدارى ستاند و آن امپراتورى فرهنگ و ثبات را با مخدر چنين دينى به تاريكى و مرگ كشاند.

نيچه تصريح مى‌كند يهوديه‌ى مغلوب با چنين مسيحيت تهاجمى و نفرت‌پراكن و كليساى سازمان‌يافته‌اى، انتقام ويرانگر و خوفناك خود را از رم فاتح ستاند؛ مسيحيتى اقتدارگرا كه كينه‌توزى و خشم فورانى توده‌ها و احساس شورش‌آلود و انتقامجوى برده‌ها را در خدمت منافع يهوديه گرفته و داغ كشنده‌ى بشريت است.

اين نيچه است كه نفوذ دستگاهمند دولت يهود را چنين صريح مى‌گويد. وارونِ لوتر كه در اعتراض تاريخى خود گفته بود: تنها قوه‌ى حاكم در ميان مسيحيان و يگانه سند و ملاك معتبر، بايد كتاب مقدس ( Holy Bible ) باشد. از سويى، عهد عتيق يهوديان را قوم برگزيده‌ى خداوند و برتر از ديگران دانسته كه سرزمين‌هاى مقدس از سوى خداوند به آنها هديه شده و متعلق به آنهاست و نيز ربا و سود سرمايه مجاز و بانكدارى يهودى محترم است. همين يك اصل احياگرى كافى بود تا يهوديان بتوانند نهضت پروتستان ( Protestantism ) را همچون سرنوشت اولى مسيحيت به سود خود مديريت كنند و اين حركت روشنفكرى را از دين و فرهنگ خود متأثر سازند و مانع آن از درك درست واقعيت‌ها و رويدادهاى دينى شوند.

نيچه در آخرين سال سلامت عقل خود ( 1888 م در واكنش و مقابله با تعليمات انحرافى دين مسيحيت و رفتار كليسا، كتاب عليه مسيح ( دجال[7]  = تلاشى براى نقد مسيحيت ) دين‌ورزى فيلسوفانه و عقلانى خود را با قلمى پرشور و شاعرانه تعقيب كرده و روايت‌هاى نهاد كليسا را در باب عيسا و مسيحيت را به‌شدت مورد انتقاد قرار داده است. او در اين كتاب، شديدترين حملات را به مسيحيت فرمانفرما دارد و آن را دينى علم‌ستيز، عليه انسان متعالى، ستم‌پيشه و سلطه‌گر خوانده است كه انسانيت انسان را زايل و غرايز او را تحقير مى‌كند و انسان را به آداب بردگى، تسليم، ذلت و زبونى عادت مى‌دهد. از اين سال به بعد، علت زوال عقل و از هم‌پاشيدگى ذهنى نيچه مشخص نشده است و قلم بى‌باك و مهاجم او كه مى‌خواست كتابى ديگر در تكميل اين كتاب مسيحيت‌ستيز بنويسد، بعد از اين خشك گرديد.

نيچه در اين كتاب با مقايسه‌ى دين بودا كه از رنج مى‌آغازد و انسان را تهى مى‌خواهد و طلب را از او مى‌گيرد، با دين مسيحيت رايج كه از گناه مى‌آغازد و بزرگ‌ترين خطرش را دانش مى‌داند و همه را براى بردگى، تمكين و الزام به كشيشى مى‌خواهد كه در طلبْ سيرى ندارد و پيوسته دروغ مى‌گويد و از روى شهوت قدرت، عمل ستمگرانه دارد، بودا را واقع‌گرايانه و فلسفى مى‌بيند و به آن اظهار علاقه مى‌كند و مسيحيت را مذهب مخالف با طبيعت انسانى، ناسازگار با عقل، بلكه خردستيز بردگان توصيف مى‌كند كه به‌خاطر ضعف در دانش و آگاهى، استبداد مى‌كند و خشونت مى‌سازد؛ اگرچه بر زبان از محبت سخن مى‌گويد.

مسيحيتِ ضعيف به‌خاطر ضعفش كه پيشينه‌ى وى و اخلاق تاريخى او نشان داده است برخوردار از اخلاق نيست و پوچ‌گراست، كاربستى جز نفرت و خشونت ندارد. جنگ‌هاى مذهبى و صليبى دليلى بر درستى اين ادعاست.

البته بايد توجه داشت مسيحيت نيز از واژه‌ى ( Kenosis ) بهره مى‌برد كه به معناى خالى‌كردن است و بالاترين مظهر و نمود آن مرگ است. نه‌تنها مسيح زندگى عارى از گناهى دارد و خود را از هر خطايى مبرا كرده، بلكه به‌طور كامل تخليه و تهى شده است. تصليب اختيارى و پيروزمند كه امتياز مسيحيت شمرده مى‌شود، همين نكته را دارد كه بايد از خود خالى شد. تصليب دليل بر تجسم خدا در او و مغلوب‌شدن تاريكى و شرارت و هرگونه خودى‌ست.

در نظر نيچه مسيحيت يك خطا، تباهى و نفرين بزرگ است كه خدا را كشته و مسئول مرگ خداست. كليسا با اقدامات نامعقول و مضحكى كه تاكنون داشته، تمامى كاربست‌هاى خود را از دست داده است. نيچه الوهيت خدا را نقد نمى‌كند، بلكه نقد او متوجه الوهيت عيسا و نهاد تاريخى مسيحيت است. خود عيساى تاريخى و اصلى روحى آزاد و ابرانسان است كه تنها مسيحى حقيقى اوست. او از چيزهاى درونى و باطنى سخن گفته است و زندگى، حقيقت يا نورى كه او مى‌گويد تعبير او از چيزى درونى‌ست. در انجيل يوحنا به نقل از عيسا آمده است :

« من قيامت و حيات هستم هركه به من ايمان آورد، اگر مرده باشد، زنده گردد و هركه زنده بود و به من ايمان آورد تا به ابد نخواهد مرد. »  11 : 25 .

« من راه و راستى و حيات هستم. هيچ‌كس نزد پدر جز به‌وسيله‌ى من نمى‌آيد. »  14 :  6.

اين تنها مسيح كه حيات، راستى، نور و ابد است و به اقتدار باطن خويش، زندگى مى‌بخشد، اين آورنده‌ى خبر خوش و بشارت‌دهنده كه با اين‌كه انسان است و بدون آن‌كه الوهيت داشته باشد، اقتدارى دارد كه مى‌تواند حيات ببخشد و گناهان را مورد عفو و آمرزش قرار دهد، اسير دولت يهوديه و انتقام كينه‌توزانه‌ى آن گشت. عيسا در
برابر اين همه بدخواهى و ددمنشى، بدون هيچ‌كينه‌توزى، هيچ خشم‌فروخورده‌اى و هيچ نفرتى، صليب خود را بر دوش كشيد و صبورى، تحمل و تاب‌آورى خود را نشان داد و بدون اين‌كه مقاومتى در برابر قضات، نگهبانان و در برابر هر نوعى از بهتان و استهزا انجام دهد و بدون اين‌كه كسى را مقصر شمارد، بلكه حتا در برابر انسان‌هايى شرور به آنها عشق مى‌ورزد. با اين عشق ژرف، پاك، خالص و بى‌طمع، مسيح يكى بود و او بر صليب رفت و غير او هركسى كه چنين اقتدارى يگانه ندارد، خود را با يك سوءتفاهمِ روان‌شناختى، مسيحى و عيسوى پنداشته است. دولت يهوديه هم عيسا را بر صليب كرد و هم تعليمات او را به انحراف، انحطاط و فرومايگى برد و مسيحيت او را مسيحيتى عليه سيره‌ى عملى عيساى آزاد و آزادمنش تبديل كرد. دولت يهوديه و روحانيان يهود، آيين عيسا را با اقدامات سنجيده و به موقع خود به بن‌بست و شكست كشاندند؛ يهوديانى كه پيام آسمانى و ملكوتى عيسا پسر خدا را شنيدند و محتواى آن را آگاه شدند و درك كردند، ولى براى حفظ موقعيت سياسى و منافع مادى خود حاضر نشدند به او و خدايش ايمان آورند و او را به مرگ با صليب محكوم كردند.

دولت يهوديه با نسخه‌بردارى از اديان و اساتير گذشته و خلق داستان رستاخيز عيسا، پيروان ساده‌دل مسيحيت را به وعده‌ى دروغين پاك‌شدن گناهانشان و ورود بدون زحمت به بهشت سرخوش داشت تا بتواند اهداف سياسى و آمال دنيوى خود را پى گيرد و بقاى خويش و دين يهود را مستحكم و تضمين كند. يهود اورشليم با به‌دست‌گرفتن سرنوشت مسيحيت توانست امپراتورى قديم رم را به نابودى كشاند و مرجعيت سياسى و اقتصادى خود را تا به امروز پايدارى دهد.

از نظر نيچه مجرى اين تحريف بنيادين كه عيساى تاريخى را در راستاى جاه‌طلبى دولت يهوديه و خاخام‌هاى يهودى به عيسايى استوره‌اى و به « خدا ـ انسان » تبديل كرد تا روحانيان يهودى بتوانند بدون مانع و مخالفى مسير رهاى دنياطلبى و طمّاعى خويش را بروند، پولس مقدس است. او با نفرت از علم و با تكيه بر ايمان پوشالى، جاهلانه و به‌شدت كمال‌گرايانه، آرمانى، فانتزى و غيرواقعى، مسيحيت را غيرعقلانى ساخت و در سازواره‌ى ديانت مسيح، بعضى از القائات سازمان يهود را دخيل داد و عهد جديد را ملغمه‌اى از آراى التقاطى اديان به همراه بن يهودى‌گرى[8] اما با التقاطى كه انجام داد، دينى مستقل از آن گرداند.

خداى مسيحيت غيرعقلانى پدرى پير، سالخورده و ضعيف است كه از اين‌كه رقيبى از جنس انسان جسور براى خود آفريد، پشيمان شد و خطاى خود را با دادن رنج به انسان از طريق ارتكاب به گناه براى احساس ضعف در نهاد انسانى جبران كرد.

در همان سالى كه اشتراوس نظريه‌ى استوره‌بودن معجزات عيسا را طرح كرد، فرديناند كريستين باور ( 1792 ـ 1860 م ) معتقد بود پولس يك يهودى جداشده از دستگاه يهود است كه مسيحيت را در يونان قديم يهودى‌سازى و هلنيسمى و يونانيزه كرد. بنابراين آموزه‌هاى او با تعليمات عيسا و حتا عهد جديد يكسان نيست. او بيشتر رساله‌هاى پولسِ حوارى را مجعول دانست.

نيچه به شخصيت حقيقى عيسا مسيح علاقه دارد و آن را اظهار كرده.  همانطور كه به دين اسلام به عنوان كانون دو كمال مهم انسانى يعنى قدرت و دانش نگريسته است؛ اگرچه فهم فلسفه‌ى صعب اين نابغه‌ى خردورزى را به رقصيدنِ طبع‌پذير در تندباد توصيف كرده‌اند كه از هر كسى برنمى آيد.

نقدهاى برتراند راسل

از منتقدان برجسته‌ى كليسا و باورهاى مسيحى در قرن بيستم برتراند راسل ( 1872 ـ 1970 م ) فيلسوف سرشناس  انگليسى‌ست.

راسل با تعريف شهود به همدلى عقلانى و بينش درون‌يافتى كه قابل تبيين، سنجش و آزمون براى احراز حقيقت نيست، مدعى‌ست شهود نمى‌تواند جاى راه استدلالى، فلسفه و علم را بگيرد. اين در حالى‌ست كه شهود و مكاشفه مى‌تواند در مقام راهنما و با اشراف بر علم، به زبان علم تبديل شود و بين‌اذهانى گردد. البته خود شهود تجربه‌اى تمام‌شخصى نيست و قابل انتقال است. انتقال شهود مى‌تواند از طريق قلب تنى صورت گيرد كه با باطن در ارتباط است. تن و باطن و يافته‌هاى مفهومى ذهن و شهودى قلب اگر به فعليت رسيده باشد، به‌طور درهم‌تنيده و اشتباكى، تماميت آگاهى آدمى‌ست و نمى‌شود يكى را بدون ديگرى اعتبار كرد.

راسل در كتاب « چرا مسيحى نيستم » تذكرى بايسته دارد و مى‌گويد :

« من درباره‌ى عيساى تاريخى سخن نمى‌گويم، بلكه درباره‌ى آنچنان عيسايى حرف مى‌زنم كه از طريق انجيل معرفى گرديده است. »

راسل، مسيحيتِ برآمده از انجيل فعلى را مذهبى سازمان‌يافته و برخوردار از اربابانى داراى انسجام اما عارى از حقيقت مى‌داند و با رويكرد جامعه‌شناختى دليل اقبال مردمان به آن را ترس از آينده و رخدادهاى بعد از مرگ و احساس امنيت و پناه‌يابى از طريق حمايت برادر بزرگ‌تر و فدا و گناه‌بخشى عيساى پسر مى‌شمرد كه براى برانگيختن احساسات جمهور و سطحى‌انديشان پراندوهى موفق و تراژيك است. ضمن آن‌كه عامل ستمگرى‌هاى ارباب كليسا و مجازات‌هاى سخت بدكيشان براى ايجاد هراس‌انگيزى را بايد به آن افزود. بدين‌گونه بايد گفت نهاد كليساى مسيحى نه‌تنها عامل تحجر معنوى‌ست كه مانع هرگونه پيشرفتى از جمله توسعه‌ى اخلاق در جامعه است كه مسئوليت و رسالت آن با كليسا بوده و كليسا بدين‌گونه خودبرانداز، ناسازوار و پارادوكسيك شده است.

راسل اصل فناناپذيرى روح و بقاى ابدى آن را نمى‌پذيرد كه كليسا بر آن بنيان دارد. در نظرگاه او روح با ذهن و ذهن و فكر با جسم برابر است كه با مرگ تن متوقف مى‌شود و از دست مى‌رود. راسل مى‌نويسد :

« من اعتقاد دارم كه پس از مرگ تجزيه خواهم شد و معتقدم به زندگى ادامه نخواهم داد.»

معضل پايه‌اى راسل اين است كه موضوع تصور خدا و ايمان و تصديق به او را براى خود حل نكرده و هم در ندانم‌خدايى گرفتار است و هم دستگاهى براى يافت و شناخت بُعد بقاى انسان در اختيار نداشته است.

ندانم‌خدايى مشكلى اساسى‌ست كه در دين مسيح وجود دارد. مسيحيت نتوانسته است تصورى علمى از طريق درست و باطنى خدايابى و با تعهد به پژوهش ارايه دهد. راسل در مصاحبه‌اى مى‌گويد انسان نمى‌تواند بداند خدايى هست يا نه و او به ندانم‌خدايى گرفتار است.

در مسيحيت اصل وجود خداوند بديهى‌ست و انسان به‌طور ذاتى و سرشتى از خداوند آگاه است. دلايلى كه براى اثبات خداوند در فلسفه آورده مى‌شود تنها تبيينى شرح‌اسمى بر اين معرفت بديهى‌ست. از اين رو استدلال‌هاى فلسفى براى اثبات خداوند نه اعتبار دارد و به استنتاج مى‌رسد و نه براى ايمان و ديندارى كافى‌ست.

وجود بديهى با تصور كامل به تصديق و ايمان مى‌رسد، اما مسيحيت به‌خصوص با طرح تثليث، نه خدايابى منطقى و شفاف ارايه مى‌دهد و نه مسيرى زودرس از طريق باطن و از مسير قلب و وجدان تا بشود خداى انجيل را به وجدان و سرشت ديندارى تصديق كرد.

اگر راسل مسأله‌ى تصور خداوند و طريق يافت او را كه مسير دل و شهود باطنى‌ست به درستى رفته بود و به جزميت عقلى و دگمى فلسفى يا ايمان به همه‌چيزدانى خود گرفتار نبود، هم به تصديق خدا و ايمان به او مى‌رسيد و هم كليد حل مسأله‌ى مرگ و زندگى ابدى را از طريق عدالت خداوند مى‌يافت و طريق يافت آن را فداى نامعقول عيسا و ايثار فرزند خدا نمى‌پنداشت كه حكيمانه نيست.

اگر بپذيريم خدايى هست، آنگاه حكمت و عدالت خداوند اقتضا مى‌كند انسان داراى بُعدى فناناپذير و خداوند و نظام هستى برخوردار از عالَمى ديگرى باشد تا هركسى به مجازات و مكافات متناسب با كردار مشاعى خود كه در كشتزار اين دنيا داشته است مبتلا شود و بر سفره‌ى برداشت عقايد و كردار خود بنشيند و پاداش و جزاى مناسب و در خور آن را بچشد. افزون بر اين، بزرگ‌ترين و محترم‌ترين انسان‌هايى كه ادراكى قوى‌تر از نوابغ داشته‌اند، از وجود عوالم جزايى خبر داده‌اند و انسان عاقل نمى‌تواند نسبت به خبرهاى بسيار مهم آنان بى‌اعتنا باشد.

راسل اعتقاد به جهنم را كه در مسيحيت آمده است يك دكترين ستمگرانه مى‌خواند و مى‌گويد چرا بايد مجازات گناه، آتشى ابدى باشد.

مشكل مسيحيت فقر معرفت و بنيادهاى غيرحكيمانه در نهاد الاهيات آن و ناتوانى كليسا از تبيين نقش اعتقاد و معرفت در ابديت‌سازى و پايداربخشى به باورمندان يا انكارگرايان است.

انسان به ذهن و فكر و آگاهى انديشارى و طينى و فصل ناطق‌بودن و سلامت منحصر نمى‌شود و افزون بر آن برخوردار از ساحت حكمت، معرفت، عقيده و رستگارى است. عقيده، هويت انسان را مى‌سازد و به آدمى ماندگارى و رستگارى يا بيچارگى مى‌دهد. توانايى نطق و انديشه از مبادى حكمت و عقيده است، نه خود عقيده و عقيده برآمده از انديشه است. انسانيت انسان به معرفت و به عقيده است و به دفاعى كه از آن دارد. سيستم‌هاى مدنى كه نياز عقيدتى انسان را توجه ندارند، شغل، مسكن و رفاه و رهايى و زندگى بدون آزار و مسالمت‌آميز را اگر فراهم كنند، عقيده‌ى درست و منطقى به كسى نمى‌دهند. عشق، ايثار، خويشتن‌دارى و سازگارىِ حقيقى و ساخت هويت ابدى انسانى همه خاستگاه اعتقادى دارد و مبتنى بر عقيده‌ى سالم، درست و حقيقى‌ست. انسان براى رسيدن به كمال مطلوب خود كه ابديت او را مى‌سازد، بايد بهترين و درست‌ترين عقيده را داشته باشد تا ارتقا يابد. تفكر و فصل طينى آدمى فقط سيستم مديريت ناسوتى و سلامت دنيوى را عهده‌دار است و به سعادت او ناظر نيست. انديشه را هم انسان مؤمن و هم انسان كافر دارد و در طهارت و نجاست آنها دخالتى ندارد و سرنوشت ابدى و بهشت و جهنم او را رقم نمى‌زند و مايز حقيقت آن دو نيست، بلكه اين اعتقاد است كه يكى را پاك و طاهر و ديگرى را نجس مى‌سازد و يكى را مستحق بهشت و ديگرى را به استحقاق آتش سوزان جهنم مى‌كشاند. راسل در اين متن، بُعد اعتقادى انسان را به‌كلى ناديده گرفته و آن را انكار كرده است.

از سوى ديگر راسل بر اساس اعتقادات مسيحى و پيرايه‌هاى دينى خبرهايى نادرست از جهنم شنيده اما پژوهشى علمى راجع به آن نداشته و روايت سالمى از آن نيافته تا آن را در زنجيره‌ى اعتقاد به خدا و حكمت و عدالت او و ماندگارى اعتقادات و نقش آن در سازندگى هويت ابدى انسان تحليل كند. وانگهى نظام رحمت ارحم‌الراحمينى خداوند را نمى‌شناسد و مى‌پندارد همه‌ى گناهكاران به آتش جهنم مبتلا مى‌شوند كه وى آن را دكترين ستمگرانه خوانده است. اگر وى تصورى درست از جهنم و آتش ابدى و نظام مكافات و جزادهى الاهى و حكمت و عدالت خداوند و نظام حقيقى الاهيات داشت، فرض نبود و عدم جهنم را دكترين ستمگرانه و خلاف عدالت مى‌خواند.

راسل بر اساس واقعيت‌هاى تاريخ كليسا و پيشينه‌اى كه داشته است، سازمان كليسا را هميشه و در همه‌جا خصم پيشرفت جامعه و افيون توده‌ها مى‌بيند و شوربختانه همچنان نيز همين راه شوم را مى‌رود و مانع اعتلاى اخلاق در جهان باقى مى‌ماند. او مى‌گويد :

« من تأكيد مى‌كنم كه مذهب مسيح به آن صورت كه در كليسا رواج دارد، دشمن اصلى ترقى اخلاقى در جهان بوده است و همچنان خواهد بود. »

ليبراليسم؛ دستاورد پروتستانيسم

از نتايج نهضت پروتستان، شكل‌گرفتن فرهنگ ليبرال مى‌باشد. جان لاك (  1632 ـ 1704 م)، فيلسوف انگليسى را پدر ليبراليسم ( Liberalism ) و آزادى‌خواهى و حمايت‌شدن توسط قانون مى‌دانند. Libber به معناى آزاد و در برابر واژه‌ى مذهبى ارتدكس است. تأثير فلسفه‌ى او را كه بر جدايى كليسا از دولت و دين از سياست و آزادى‌خواهى با قوانين خاص و با پرهيز از خشونت و رعايت تسامح تأكيد مى‌كند، مى‌توان در اعلاميه‌ى استقلال ايالات متحده‌ى آمريكا ( 1776 م ) مشاهده كرد كه اولين دولت مدرنى‌ست كه بر پايه‌ى اصول ليبراليسم بنيان نهاده شد. شعار آنان سعادت، زندگى، آزادى‌ست. اين شعار در كشورهاى ديگر متناسب با فرهنگ و خواسته‌هاى مردم و رويدادهاى سياسى هر منطقه مهندسى و بازسازى مى‌شود.

جمهورى آمريكا با آرايى ليبراليستى و اومانيستى از جمله لزوم حذف كليسا و مذاهب رسمى از دولت و تفكيك دين از دنيا بنا نهاده شد.

لاك مى‌گفت: هرگز بدون تفكر از بزرگان علمى، سياسى و مذهبى پيروى نكنيد. براى خودتان به‌طور مستقل فكر كنيد. او مخالف يادگيرى مسائل تقديس‌شده توسط سنت بود.

بخشى از نوشته‌ى وى كلمه به كلمه در اعلاميه‌ى استقلال آمريكا آمده است. با اين بيانيه سيزده مستعمره‌نشين از بريتانياى كبير كه بخشى از بريتانيا بود، اعلام استقلال كردند.

در اين اعلاميه آمده است دولت نبايد از مذهب خاصى به‌طور رسمى حمايت كند. بر اين اساس، خواندن دعا و سرودهاى مذهبى در مدارس دولتى آمريكا ممنوع است. اين فرهنگ از طريق گسترش زبان انگليسى كه زبان علم تجربى‌ست و جهانى‌سازى آن، سلطه‌ى فرهنگى براى انگلستان و سوداى تثبيت و پايدارى نقش امپراتورى جهانى را براى ايالات متحده‌ى آمريكا و برترى نژادى را براى قوم

يهود مى‌سازد.

ليبراليسم نو جامعه را نه يك محيط آكنده از افراد خودخواه كه يك كل سازمان‌يافته مى‌خواهد كه هر فرد به‌طور آزاد و برابرى بى‌طرفانه و در فضاى كثرت‌گرايى با حفظ مدارا و تساهل، وظيفه‌اى براى توسعه‌ى خير عام يا فايده‌مند و لذت‌بخش در آن جامعه دارد.

دئيسم و انكار وحى

از پى‌آمدهاى جريان روشنگرى ( Enlightenment ) و پروتستانيسم، شكل‌گيرى جريان دئيسم (  deism) و خدا و دين طبيعى‌ست. در نظرگاه دئيست‌ها خداوند خالق و آفريننده است، اما عقل و دانش انسان و زندگى دينى بى‌نياز از وحى و التزام به شريعت، مى‌تواند به خداوند و به حقايق مورد نياز و به عمل دينى آگاهى يابد. آنان دين عقلانى و شريعت عقل را به جاى دين وحيانى حاكم كردند. به نظر آنان اگر وحى‌اى هم باشد، لازم است هماهنگ با عقل و به‌طور كامل عقلانى باشد.

ميرچا الياده در دائرة‌المعارف دين، دئيسم را مبتنى بر عقل طبيعى معنا كرده است. بنابراين انسان نيازى به وحىِ فوق‌طبيعى مسيح و آموزه‌هاى كليسا ندارد و از مسأله‌ى وساطت عيسا بركنار است؛ چرا كه خداوند نمى‌خواهد چيزهايى را وحى كند كه خود انسان آن را نمى‌فهمد. در اين عقيده، خداوند جهان را آفريده و آن را به عمل قوانين آن واگذاشته است و در خير و شر امور آن دخالتى ندارد.

ديويد هيوم ( 1711 ـ 1776 م ) از فيلسوفان دوره‌ى روشنگرى‌ست.او كتاب گفت‌وگوها درباره‌ى دين طبيعى را دارد. وى مى‌گويد وقتى انسان بر اساس حس انسانيت خود كه يك حس قوى در وجود است رفتار مى‌كند، ديگر نياز نيست به دنبال توجيهات ضعيف‌ترى همچون توجيهات باستانى، تاريخى يا كتاب مقدس برود كه سرشار از تعارض و تناقض هستند. او عقل را منشأ توحيد مى‌داند.

نمايندگان بارز دئيسم، يكى ولتر (1694 ـ 1778 م) و ديگرى ژان ژاك روسو ( 1712 ـ  1778 م ) است.

ولتر با آن‌كه خداباور بود، از مخالفان فرانسوى كليساى كاتوليك و مدافع آزادى مذهب به شمار مى‌رفت. كليسا حكم به ممنوعيت مراسم مذهبى خاكسپارى او داده بود.

روسو، فيلسوف رومانتيك و احساس‌گراست كه نظريه‌ى بازگشت به طبيعت را در برابر مراجعه‌ى افراطى به عقل بشرى طرح كرد. او معتقد بود وجود كليسا به برقرارى دو قانونگذار و دو حكمران و دو ميهن مى‌انجامد و هر فردى بايد ميان ايمان به دين و وفادارى به دولت، يكى را انتخاب كند. بنابراين كليسا بايد زير نظر دولت باشد. او در كتاب اعترافات، در ميانه‌ى پوچ‌گرايى و بحران هويت گرفتار است و برون‌رفتى براى خود سراغ نداشته است.

ويكتور هوگو ( 1802 ـ 1885 م بنيانگذار مكتب رومانتيسم و نويسنده‌ى فرانسوى كتاب معروف بينوايان از ديگر تابعان دين طبيعت‌گراست. كليسا كتاب بينوايان وى را جزو كتاب‌هاى ممنوعه قرار داده بود و اجازه‌ى انتشار آن را نمى‌داد.

پيوريتانيسم و مسيحيت صهيونيستى

پروتستانيسم ( protestantism )، پيوريتانيسم (  Puritanism) يعنى يهودى‌گرى انگليسى و هوادارى غيريهوديان از يهود و شاخه‌اى از آن، يعنى مسيحيت صهيونيستى (  Christian Zionism)[9]  را پديد آورد.

مسيحيت صهيونيستى، احكام اعتقادى و عبادى خود را با استناد به تورات دنيامحور دارد و كاپيتاليسم را قدرت داده است. آنان مى‌گويند: حكومت بايد در اختيار كسانى باشد كه مالك سرمايه‌هاى كشورند؛ يعنى زمين‌داران بزرگ و ملّاكان، ثروتمندان و صاحبان تجارت‌هاى بزرگ؛ اينان سرمايه‌دارى سياسى و حزب جمهورى‌خواه آمريكا را پديد آوردند كه حزب سرمايه و ثروت و جناح منعفت‌طلبى و پول‌پرستى بود و روح دينى و معنوى را به لزوم ثروت‌اندوزى و انباشت سرمايه تبديل كرد.

مسيحيت صهيونيستى همانند مسيحيت كاتوليك، يهوديان را قاتلان عيسا نمى‌پندارد، بلكه وارون، با محور قراردادن تورات، قوم يهود را به‌طور ويژه محترم مى‌شمرد؛ چراكه يهوديان حافظان فرهنگ و زبان تورات بودند. دقت شود كه مسيحيت صهيونيستى غير از يهوديان صهيونيسمى‌ست كه آنان هم با پول و نفوذ خود در تار و پود ايالات متحده تنيده‌اند.

در نظرگاه آنان يهوديان بايد قبل از رجعت مسيح به سرزمين‌هاى مقدس، باز گردند؛ از اين رو تأسيس دولت اسرائيل در 1948 بر اساس مشيت و تقدير خداوند و سازگار با كتاب مقدس و مشروع، بلكه لازم است تا زمينه‌ى ظهور مجدد عيسا فراهم آيد. بنابراين حمايت تمام و كمال آمريكا از اسرائيل بر اساس اين باور دينى و ايدئولوژيك است و تأمين منافع ملى آمريكا و اسرائيل منطبق با مسلك مذهبى و بينش عقيدتى آنان است.

مكتب مسيحيت صهيونيسمى، به عنوان روح فرهنگى شكل‌دهنده‌ى تمدن و از اركان هويت ايالات متحده‌ى آمريكا، اين كشور را زير سلطه‌ى نظام عقيدتى خود دارد. نيواسرائيل ( اسرائيل جديد) به همين دليل به جاى نيوانگلند براى نام‌گذارى آمريكا پيشنهاد گرديده بود.

ملغمه‌ى اديانِ مسيحى ـ صهيونيستى

امروزه آمريكا به عنوان قدرت مسلط به همراه سيّارگان منظومه‌ى قدرت و نظم فرهنگى خويش، فرهنگ غالب بر جهان را مسيحيتى صهيونيستى به جاى اديان ديگر مى‌خواهد و هرجا نتواند به‌خصوص اسلام را به‌كلى مضمحل سازد، اسلام آنجا را به اسلامِ مسيحى ـ صهيونيستى تبديل خواهد كرد تا دين اسلام از نظر كاركردى با ارزش‌هاى دين مسيحيت صيهونيسمى و يهوديان در تعارض نباشد و سازگارى نمايد.

در اين سياست، از اديان قداست‌زدايى مى‌شود و دين‌ها سكولار مى‌گردند؛ روندى كه مى‌شود از آن به مهندسى سفاهت تمسخر اديان تعبير آورد. از اين سياست و ملغمه‌ى نوظهور كه تلفيق و آميخته‌اى از چند دين، فرهنگ و سياست همزيست و استعمارى‌ست، بايد در جاى خود به تفصيل گفت و نقش و موقعيت روشنفكران دينى را در اجراى اين سياست به دست آورد.

[1] اگر شارل در جنگ تور ( 732 م ) شكست خورده بود، اسلام خلفاى اموى كه حاكمش هشام بن عبدالملك (691 ـ 743 م ) بود و جنوب فرانسه را در تسخير خود داشت، سراسر غرب اروپا معروف به سرزمين گل ( شجاع وتوانمند ) را فتح مىكرد. سرزمين گل شامل فرانسه، بلژيك، غرب سوئيس و بخشهايى از هلند و آلمان را در برمىگرفت. براى همين شارل را رهايىبخش مسيحيت در برابر اسلام اموى مىدانند.

[2] ر. ك  : ويل دورانت، تاريخ تمدن، ترجمهى فريدون بدرهاى و ديگران، ج 18، تهران، انتشارات و آموزشانقلاب اسلامى، چ سوم، 1371، ص 349 ـ 351.

[3] ر. ك  : صادقپور، ابوالفضل، دانش، بينش و مديريت، مجلهى مديريت دولتى، بهار 1373، شمارهى 24،صص 4 ـ 5 .

[4] هيك، جان، عيسا و اديان جهانى، ترجمهى عبدالرحيم سليمان، هفت آسمان، شماره 6، 1379.

[5] هيك، جان، عيسا و اديان جهانى، پيشين.

[6] انجيل متا، باب 27 و 28، انجيل مرقس، باب 15 و 16، انجيل لوقا، باب 23 و 24، انجيل يوحنا، باب 16 و21. ترجمهى هنرى موتس، تهران، اساتير، چ اول، 1380 ش.

[7] دجال، واژهاى عبرى، به معناى پوشاننده و تلبيسكنندهى خدا، مركب از دجّ به معناى پوشاننده و تاريككنندهاست. اين روح معنا در مقابله و دژخيمى و در دشمنى و مخالفت است و ال به معناى خداست. ر. ك  خزائلى،محمد، اعلام القرآن، تهران، اميركبير، پنجم، 1378، صص 478 ـ 479.به مطلا به اعتبار اينكه آب طلا روى آن را پوشانده و تلبيس ساخته است، دجال گفته مىشود. دجال شرير، حقالاهى را با فتنهگرىها و باطلهايى كه آنها را حق مىنمايد، پنهان مىدارد. بنابراين دجال در برابر واسطهى الاهىبراى ديندارى درست و سالم است كه مىتواند در هر دورهاى مصداق داشته باشد. در الاهيات مسيحى بهمسيحيان دروغزن، منجيان كاذب و آنتىكرايست، دجال گفته مىشود كه به جاى مسيحاى حقيقى برساختهشدهاند. دجال در رسالهى اول يوحنا بدينگونه معرفى شده است: «دروغگو كيست؟ جز آن كه مسيحبودن عيسا راانكار كند و آن دجال است

[8] جانهيك اين بن يهودى را در مقالهى عيسا و اديان جهانى توضيح داده است.

[9] ر. ك  فهيم دانش، على، مسيحيان صهيونيسم را بهتر بشناسيم، تهران، انتشارات موعود عصر، 1385.

آیا این نوشته برایتان مفید بود؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

فوتر بهینه‌شده