متن درس
گفتگوهای صمیمی
برگرفته از درسگفتارهای آیتالله محمدرضا نکونام قدسسره (جلسه ۶۲۶)
مقدمه: تأملاتی از زندگی و معارف
این خاطرات، روایتهایی هستند که گاه در درسگفتارهایم بهصورت گذرا بیان شدهاند و اکنون با دقتی بیشتر، آنها را برای شما بازگو میکنم. اینها نهتنها شرح وقایع زندگیام هستند، بلکه تأملاتی عمیق در مسائل دینی، جامعهشناختی، و چالشهای روزگار ما به شمار میروند. در این گفتگوهای صمیمی، میکوشم شما را به دنیای معرفت، معنویت، و تعهد به حقیقت ببرم؛ دنیایی که در آن، تجربههای شخصیام با عمق دانش و ایمان گره خورده است. آنچه پیشرو دارید، بخشی از زیستن من در مسیر علم و معنویت است که با صداقت و صمیمیت برای شما نگاشتهام.
بخش اول: کرامات عموی معنوی و شفاگری در جامعه
به یاد دارم، شصت سال پیش، عمویی داشتم، خدا رحمتش کند، که شوهرخالهام بود. او از اولیای خدا بود؛ مردی با کرامات، از اوتاد، که بیماران را شفا میداد. در محلهمان، هر صبح که از خواب برمیخاست، چهلپنجاه استکان آب جوش روی پلههای خانهاش ردیف شده بود. او هر استکان را برمیداشت، لحظهای آن را به دهانش نزدیک میکرد – نمیدانم تف میکرد یا نه، اما چیزی از وجودش به آب میافزود – سپس آن را دوباره سر جایش میگذاشت و میرفت. یهودیان، ارمنیها، و کلیمیها میآمدند، آن استکانها را میبردند و با نوشیدنش شفا مییافتند. حتی بیمارستان شوروی، که آن روزها مدرنترین بیمارستان ایران بود، برای برخی بیماران چارهساز نبود، اما آنها نزد عمویم میآمدند و شفا میگرفتند.
این صحنه برایم، که کودکی سهچهارساله بودم، شگفتانگیز بود. شبها خودم را به خواب میزدم تا در خانهاش بمانم. زیر پتوی او میخزیدم و تا صبح، پنهانی، تماشایش میکردم. او شب را با نماز، قرآن، و دعا زنده نگه میداشت. گاه که خواب به چشمانش میآمد، بلند میشد، راه میرفت، یا سجده و رکوعی خالی میکرد. این بیداری شبانه، این طلب در سحر، مرا به شگفتی وامیداشت. میگفتم: «خدایا، این چه معرکهای است؟» او به من آموخت که شب، زمان خواب نیست؛ شب برای بیداری و تقرب به خداست. این تجربه، بذر معرفت را در دلم کاشت و مرا به سوی حقیقتجویی سوق داد.
بخش دوم: تعامل با اهل کتاب و احترام متقابل
نکتهای که در آن روزها برایم جالب بود، رفتار غیرمسلمانان بود. یهودیان، ارمنیها، و کلیمیها با وجود آنکه در فقه ما نجس شمرده میشدند، به عمویم ایمان داشتند و برای شفا میآمدند. آنها میدانستند که او اقلام تر و خیس را نجس میداند، پس هدایایی چون گوسفند، بادام، گردو، و پسته میآوردند و از آوردن ترهبار پرهیز میکردند. این احترام متقابل، مرا به فکر فرو برد. آنها او را نجس نمیدانستند، اما او را بهعنوان شخصیتی معنوی میشناختند. این تعامل، نشاندهنده تفاهمی عمیق در جامعهای بود که تفاوتهای دینی، مانع همزیستی مسالمتآمیز نمیشد.
به یاد دارم که این غیرمسلمانان، به داوود (ع) ایمان داشتند و عمویم را در این جایگاه میدیدند. این نشان میداد که نجاست فقهی، مانع تأثیر معنوی نیست. قرآن کریم میفرماید:
فَلَمَّا جَاءَهُمْ مَا عَرَفُوا كَفَرُوا بِهِ فَلَعْنَةُ اللَّهِ عَلَى الْكَافِرِينَ
هنگامی که آنچه شناختند برایشان آمد، به آن کفر ورزیدند، پس لعنت خدا بر کافران باد (بقره: ۸۹). این آیه به من آموخت که کفر آگاهانه، انکار حقیقت پس از شناخت آن است. اما مردمان عادی، که مستضعفاند و از سر ناآگاهی عمل میکنند، با کافران آگاه متفاوتاند. مشکل ما با ائمه کفر است، نه با مردمی که هر یک به اعتقادی پایبندند.
بخش سوم: تأمل در کفر و لعن الهی
در تأملاتم، به این نتیجه رسیدم که قرآن کتاب خشونت نیست. کفر آگاهانه، که در آن حقیقت شناختهشده پنهان میشود، با لعن الهی مواجه است. این لعن، مانند آه مظلوم است که چون سوهان، برنده را تیز میکند. خدا کافران آگاه را لعن میکند، نه مردمان عادی را. این آیه مرا به فکر فرو برد:
وَلِلْكَافِرِينَ عَذَابٌ مُهِينٌ
و برای کافران عذابی خوارکننده است (بقره: ۹۰). این عذاب مهین، خواری ابدی کافران آگاه در جهنم است. آنها که حقیقت را میشناسند و انکار میکنند، با پوسیدگی و زوال روبهرو میشوند. این تصویر، مرا به یاد تهماندههای بار میاندازد؛ سیب یا شلغمی که له و فرسوده شده است. این خواری، نتیجه کفر آگاهانه است.
بخش چهارم: انتقال نبوت و حساسیتهای قومی
به یاد دارم که در درسگفتارهایم، به انتقال نبوت از بنیاسرائیل به بنیاسماعیل اشاره کردهام. این انتقال، که با بعثت پیامبر اکرم (ص) رخ داد، حسادت برخی از اهل کتاب را برانگیخت. آنها نتوانستند تحمل کنند که نبوت به بنیاسماعیل برسد. این حسادت، ریشه در تعصبات قومی داشت. حتی در متون عرفانی مانند فصوصالحکم، اشتباهاتی دیدم که ذبح اسماعیل را به اسحاق نسبت دادهاند، حال آنکه قرآن کریم صراحتاً از اسماعیل سخن میگوید (صافات: ۱۰۲-۱۰۷). این تحریفها، نتیجه تعصبات قومی است که حقیقت را مخدوش میکند.
حساسیتهای قومی، مانند اختلاف بر سر عایشه و خدیجه (س)، یا اسماعیل و اسحاق، مانع هدایت است. ما به هر دو پیامبر، اسماعیل و اسحاق، احترام میگذاریم، اما حقیقت را نباید فدای تعصب کرد. این تعصبات، گاه در جامعه ما نیز دیده میشود. به یاد دارم استادی که میگفت: «میدانم فلانی اهل نیست، اما چون همشهریام است، از او تقلید میکنم.» این سخن مرا به فکر فرو برد. آیا تقلید از حق است یا از همشهری؟ ایمان حقیقی، تبعیت از «ما أنزل الله» است، نه از میل نفسانی.
بخش پنجم: نقد التقاط دینی و چالشهای حوزهها
در روزگار پیش از انقلاب، افکار التقاطی رواج یافت. برخی کوشیدند اسلام را با مارکسیسم آشتی دهند و از این التقاط، فتنههایی چون منافقین زاده شد. این گروهها، با آگاهی از امور، فتنهها را در جامعه پراکندند. این تجربه، مرا به این باور رساند که التقاط دینی، هویت دین را تضعیف میکند. ما باید به «ما أنزل الله» پایبند باشیم و از ترکیب حقیقت با باطل پرهیز کنیم.
حوزههای علمیه نیز از این آسیبها در امان نبودهاند. به یاد دارم که نجف و قم، روزگاری کانون قداست و علم بودند، اما غفلت و دنیاگرایی، برکت را از آنها سلب کرد. علم دینی، نیازمند تمرکز و دوری از امور دنیوی است. طلاب و عالمان باید در قرنطینه علمی باشند، نه درگیر دلالی و منبر. اجتهاد، استفراغ الوسع میطلبد؛ تلاشی بیوقفه برای استنباط حقیقت. مجتهد باید چنان غرق علم باشد که چشمانش از حدقه بیرون زند، نه اینکه گرفتار امور روزمره شود.
بخش ششم: برزخ و حقیقت اعمال
در تأملاتم درباره برزخ، به این اندیشیدهام که انسان در آنجا با حقیقت اعمالش روبهرو میشود. به یاد دارم که این تصویر را برای خودم چنین ترسیم کردهام: مانند کسی که بار کوهنوردی بسته، اما وقتی به کوه میرسد، میبیند کفشش سوراخ است، شلوارش پاره، و همه چیز قاطی شده – روغن با چای، قند با زغال. این است حال اعمال ما در برزخ، اگر خالص نباشد. اما اولیای خدا، در برزخ چون نور حرکت میکنند، گویی در یک آن، همه عالم را دور میزنند و امور را مدیریت میکنند.
این آیه مرا به فکر فرو برد:
لَمْ تُقْتَلُوا أَنْبِيَاءَ اللَّهِ مِنْ قَبْلُ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ
چرا پیشتر انبیای خدا را نکشتید، اگر مؤمن بودید؟ (آلعمران: ۱۸۳). ایمان حقیقی، در پذیرش حقیقت و عمل صالح است، نه در تعصبات شاکمی. ایمانهای مبتنی بر میل نفسانی، در برزخ بیارزشاند.
بخش هفتم: منطق قرآن و ضرورت بازخوانی
قرآن کریم، کتاب منطق است. تمام آیاتش، از استدلالهای نقضی و حلی بهره میبرند، اما ما نتوانستهایم این ساختار منطقی را بهخوبی تبیین کنیم. تفاسیر کشکولی، که پراکنده و بیساختارند، نمیتوانند پاسخگوی نیازهای امروز باشند. به یاد دارم که بیست سال روی اسمای حسنی کار کردم و آنها را در دفترم قاب گرفتم، اما کسی به آنها توجه نکرد. این بیتوجهی، مرا به فکر فرو برد که چرا جامعه ما به گنجهای معرفتی بیاعتنا است؟ قرآن، حاوی حضور معنوی پیامبر و ائمه است، اما ما با آن انس نمیگیریم.
کفر اسکاتی، که از تکبر و ادعای دانایی سرچشمه میگیرد، بدترین نوع کفر است. چنین کسانی، با وجود آگاهی، حقیقت را انکار میکنند. این تجربهها، مرا به این باور رساند که باید به «ما أنزل الله» چنگ بزنیم، گویی به قطاری تندرو که با سرعت میرود. ایمان، در این چنگ زدن به حقیقت است، نه در بازی با ماشینهای دودی کودکی.
جمعبندی: سفری در مسیر حقیقت
این گفتگوهای صمیمی، روایتهایی از زندگیام هستند که با تأملات دینی، عرفانی، و جامعهشناختی گره خوردهاند. از کرامات عمویم تا نقد التقاط دینی و چالشهای علم دینی، هر خاطره مرا به سوی حقیقت رهنمون ساخته است. ایمان خالص، تبعیت از «ما أنزل الله» است، نه تعصبات قومی یا میل نفسانی. امیدوارم این روایتها، شما را نیز به تأمل در حقیقت و تقرب به خداوند دعوت کند.