متن درس
گفتگوهای صمیمی
برگرفته از درسگفتارهای آیتالله محمدرضا نکونام قدسسره، جلسه 686
مقدمه
سالها پیش، در مسیر طلبگی و جستجوی حقیقت، لحظههایی را تجربه کردم که هر یک چون چراغی راهم را روشن ساختند. این خاطرات، که گاه در درسگفتارهایم بهصورت گذرا به آنها اشاره کردهام، روایتهایی هستند از زیستن در جهانی پر از معرفت، تأمل، و تجربههای عمیق عرفانی و اجتماعی. این گفتگوهای صمیمی، نهتنها شرح زندگی من، بلکه دعوتی است به تأمل در مفاهیم عمیق دینی و انسانی که در لحظهلحظه زندگیام جریان داشتهاند. در این مجموعه، با شما از کودکی تا روزگار طلبگی، از محافل درویشان تا کلاسهای درس، سخن میگویم، با همان صمیمیت و صداقتی که در قلبم جاری بوده است.
بخش اول: تأملات در تکدی و معرفت
نقد تفکر تکدی و دعای الهی
در کودکی، وقتی هنوز جهان را با چشمهای ساده و کنجکاو میدیدم، از گداها و کیسههای تکدیشان شگفتزده میشدم. در تهران قدیم، شبهای جمعه که فرا میرسید، گداها با کیسههای پارچهای به در خانهها میآمدند. یکی چای میداد، یکی قند، یکی روغن، و گاه نصف نانی بیات. همه چیز در آن کیسهها قاطی میشد، و من، کودکانه، به خودم میگفتم: «اینها که قاطی میشود، به چه کار میآید؟» یک روز، کنجکاویام گل کرد. با یکی از آن گداها دوست شدم، نه برای گرفتن چیزی، بلکه برای دیدن آنچه در کیسهاش پنهان بود. به او گفتم: «هرچه میخواهی به تو میدهم، فقط بگذار ببینم این کیسه را چطور خالی میکنی.» او هم پذیرفت. نشستم و دیدم که با دقت چای را جدا میکرد، قند را کنار میگذاشت، و نانهای تکهتکه را مرتب میکرد. اما نکته عجیب این بود که به نان درسته بدبین بود. انگار فکر میکرد لابد سمی به آن مالیدهاند یا آشغالی به آن چسبیده است. آنجا بود که معنای ضربالمثل «آدم گدا از نان درسته بدش میآید» را فهمیدم. گدا به نان درسته عادت نداشت، چون همیشه تکههای بیات ته سفره نصیبش میشد.
این تجربه کودکی، سالها بعد در تأملات عرفانیام به من آموخت که تفکر تکدی، روح انسان را کوچک میکند. وقتی ذهن به وابستگی و تکهتکههای دنیا عادت کند، از درک حقیقت بازمیماند. در عرفان، دعایی هست که میگویم: اللَّهُمَّ أَدْخِلْنِی وَ أَخْرِجْنِی (خدایا، مرا به راه حق وارد کن و از گمراهی بیرون آور). این دعا، نه شوخی است و نه مجاز. واقعیتی است عمیق که از انسان میخواهد از بند وابستگیهای مادی و ذهنی رها شود. این دعا، مرا به یاد میآورد که باید از تفکر گداییمانند دوری کنم و به سوی معرفت الهی گام بردارم.
بازخوانی حدیث «الفقر فخری»
روزی در درسگفتاری، سخن از حدیثی منسوب به پیامبر (ص) شد که میفرماید: الفقر فخری (فقر، افتخار من است). من، با همان صراحت همیشگیام، گفتم که این حدیث را نمیپسندم، نه به معنای رد آن، بلکه به این دلیل که فقر مادی را افتخار نمیدانم. فقر عرفانی، اما، چیز دیگری است. فقر عرفانی، بینیازی از دنیاست، وابستگی به خداست، رهایی از بند مادیات است. این فقر، افتخار است، نه آن فقری که انسان را به ذلت میکشاند. همیشه از گدایی نفرت داشتم، نه بهخاطر گداها، بلکه بهخاطر ذهنیتی که انسان را به تکههای نان بیات وابسته میکند.
شجره ممنوعه و معرفت الهی
در قرآن کریم آمده است: لَا تَقْرَبُوا هَذِهِ الشَّجَرَةَ (به این درخت نزدیک نشوید، قرآن کریم، بقره: 35). سالها پیش، وقتی این آیه را میخواندم، به خودم گفتم: این شجره، میوه نیست، انگور نیست، خرما نیست. این شجره، نماد معرفت است. برخی آن را به میوهای مادی تقلیل دادهاند، اما من باور دارم که شجره ممنوعه، درخت معرفت الهی است. این معرفت، اگر به درستی فهم نشود، انسان را به گمراهی میکشاند. در کودکی، وقتی گداها را میدیدم، فکر میکردم چرا اینها به جای جستجوی معرفت، به دنبال تکههای نان هستند؟ این تأمل، مرا به این باور رساند که عرفان، راهی است برای رهایی از وابستگیهای ظاهری و رسیدن به حقیقت.
بخش دوم: محافل درویشان و تأملات عرفانی
خاطرهای از درویشان و خانقاهها
روزگاری که هنوز نوجوانی بیش نبودم، به خانقاههای درویشان میرفتم. آنجا، گاه عالمان دینی هم مهمان بودند. درویشان، گاهی از موادی مانند تریاک یا حشیش استفاده میکردند و معتقد بودند که اینها حالات معنوی را تقویت میکند. یک روز، درویشی به من گفت: «حشیش مصرف کن، آدم را بال میدهد.» با خنده پاسخ دادم: «من مشکلی با بالا رفتن ندارم، مشکلم این است که بتوانم پایین بمانم!» این پاسخ، نهتنها طنزی کودکانه بود، بلکه نشاندهنده باورم به حفظ تعادل و پایبندی به شرع بود. عرفان حقیقی، نیازی به این ابزارها ندارد. آنچه مرا در آن سالها مجذوب میکرد، نه مواد، بلکه صفا و سادگی برخی از آن درویشان بود که قلبشان پر از عشق به خدا بود.
رقابت طنزآمیز در خوردن
سفری به کرمان داشتم، جایی که درویشان مرا به خانهشان دعوت کردند. آنها از مرشدشان تعریف میکردند که دیگ درستهای را یکجا خورده بود. من، با همان روحیه شوخطبعیام، گفتم: «خب، من هم نامزد این رقابت میشوم!» در کافهای سنتی، ساعتها مشغول خوردن شدیم. مردم که ابتدا غذا میخوردند، کمکم دست از غذا کشیدند و فقط به ما نگاه میکردند. من و مرشدشان، با شوخی و خنده، رقابت کردیم تا ببینیم کداممان بیشتر میخورد. این خاطره، نهتنها مرا به خنده میاندازد، بلکه یادم میآورد که درویشان، با همه سادگیشان، گاهی در این رقابتهای صمیمی، صفای قلبشان را نشان میدادند.
خوردن دویست و شصت گردو
در کودکی، روزی نشستم و دویست و شصت گردو را با یک کاسه ماست خوردم. دوستم که کنارم بود، شصت گردو خورد و یک هفته بیهوش شد! این ماجرا، برایم درس بزرگی داشت. انسان باید بتواند نفسش را کنترل کند، چه در خوردن و چه در نخوردن. در قرآن کریم آمده است: إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ (ما از آن خدا هستیم و به سوی او بازمیگردیم، قرآن کریم، بقره: 156). این آیه به من آموخت که برد نفسانی، محدود است. انسان مومن باید بتواند بر نفسش مسلط شود، نه اینکه اسیر آن گردد.
بردهای عرفانی و نقد جادو
در تأملاتم، عرفان را به سه برد تقسیم کردهام: کوتاه، متوسط، و عالی. در برد کوتاه، برخی به جادو و تسخیر جن روی میآورند، گاه حتی با نجاست. این کارها، نهتنها حرام است، بلکه انسان را از قرب الهی دور میکند. در هندوستان، شنیدهام که برخی با این روشها قدرتهایی به دست میآورند، اما این قدرتها، برد کوتاه است. در مقابل، برد متوسط و عالی، به قرب الهی وابسته است. معجزات انبیا، که در قرآن کریم آمده، ریشه در اراده الهی دارد، نه در سحر و جادو. مومن باید به دنبال قرب باشد، نه تسخیر و جادو.
بخش سوم: طلبگی و عرفان
خاطرهای از عارف خاکی
عارفی را که خاکی و بیریا بود. او، با وجود جایگاه معنویاش، از پاسخ به مسائل شرعی پرهیز میکرد و میگفت: «از عالمان دینی بپرسید، من در این کار دخالت نمیکنم.» این فروتنی، مرا مجذوب کرد. او زنده بود، حتی در قبرش. این خاکی بودن، نشانهای از عرفان حقیقی بود که نیازی به ادعا نداشت.
عالم منبری و نقد عرفان طلاب
روزی با عالمی منبری همصحبت شدم که هم عالم بود و هم کمی عارف. او طلاب را نقد میکرد و میگفت: «طلبه عارف نمیشود، طلبه قاعده بلد است.» این سخن، مرا به فکر فرو برد. طلبگی، با همه سادگی و صفایش، گاه در قواعد علمی گرفتار میشود و از عرفان دور میماند. اما من باور دارم که علم و عرفان، اگر با هم پیوند بخورند، انسان را به حقیقت نزدیکتر میکنند.
استاد ترک و درس جامعالمقدمات
استادی ترک داشتم که مردی مهربان و نیکسرشت بود. وقتی درس جامعالمقدمات میخواندم، عجله داشتم که زودتر یاد بگیرم. او میخندید و میگفت: «تو طلبه نمیشوی، طلبه نباید عجله کند.» این سخن، درس بزرگی برایم بود. طلبگی، صبر میخواهد، تأمل میخواهد. عجله، انسان را از عمق علم دور میکند.
دریافت ذکر و نقد تشریفات
شبی که برای دریافت ذکر به نزد عارفی رفتم. همه چیز پر از تشریفات بود، تاریکی، دنگ و فنگ. من، با همان روحیه کنجکاو و طنزآمیزم، زیر خنده زدم. به خودم گفتم: «اگر این عارف بود، باید میفهمید که من دارم به او میخندم!» او اما چیزی نمیدید. عارف حقیقی، در تاریکی هم میبیند. این تجربه به من آموخت که عرفان، در سادگی است، نه در تشریفات.
جمعبندی
این گفتگوهای صمیمی، روایتهایی هستند از زیستن در جهانی پر از معرفت و تأمل. از کودکی در کوچههای تهران تا محافل درویشان و کلاسهای طلبگی، هر لحظه از زندگیام، درسهایی از حقیقت و انسانیت به من آموخت. نقد تفکر تکدی، تأمل در معرفت الهی، و جستجوی عرفان حقیقی، مرا به این باور رساند که راه حقیقت، در سادگی، صبر، و توکل نهفته است. این خاطرات، دعوتی هستند به شما برای تأمل در زندگی، دین، و معرفت، تا شاید، در لحظههای ساده، جرقهای از حقیقت بیابید.