متن درس
گفتگوهای صمیمی
برگرفته از درسگفتارهای آیتالله محمدرضا نکونام قدسسره، جلسه ۱۱۵۱
مقدمه
سالها پیش، در خلال درسگفتارهایم، گاه به فراخور موضوع، خاطراتی از زندگی و تأملاتم را با شاگردانم در میان میگذاشتم. این خاطرات، که گاه بهصورت گذرا در خلال مباحث علمی و معرفتی بیان میشدند، بازتابی از تجربههای زیستهام در مواجهه با مسائل فرهنگی، اجتماعی و دینی هستند. اکنون که این خاطرات را بازگو میکنم، گویی دوباره به آن لحظات بازمیگردم؛ به کوهستانهای رستم، به منبرهای پرشور، و به گفتوگوهای کودکانهای که ذهنم را به تأمل وامیداشت. این روایتها، نهتنها شرح وقایع گذشتهاند، بلکه تلاشی برای انتقال درسهایی هستند که از دل تجربهها آموختهام. در این مجموعه، که آن را «گفتگوهای صمیمی» نامیدهام، میکوشم با زبانی صمیمی و در عین حال متین، شما را به دنیای تأملاتم ببرم؛ جهانی که در آن، علم، معنویت، و تعهد به حقیقت، همواره چراغ راهم بودهاند.
بخش اول: بیخیالی رستم و درسهای اعتماد
در یکی از درسگفتارهایم، برای شاگردانم از رستم دستان گفتم، پهلوانی که نامش در شاهنامه فردوسی، چون ستارهای در آسمان ادب پارسی میدرخشد. رستم، آن قهرمان اسطورهای، در کوهستانی خفته بود، بیاعتنا به دشمنانی که در کمینش بودند. دشمنانش، که از زور بازوی او آگاه بودند و میدانستند در نبرد رو در رو حریفش نمیشوند، تصمیم گرفتند ناجوانمردانه او را از پای درآورند. از فراز کوه، تختهسنگی عظیم به سویش هل دادند. شخصی که خطر را دید، فریاد زد و خواست رستم را بیدار کند، اما رستم، گویی ناشنوا، به این هشدارها وقعی ننهاد. تختهسنگ با شتاب به سویش میآمد، و درست در لحظهای که به او نزدیک شد، رستم با لگدی چنان قدرتمند سنگ را به عقب پرتاب کرد که گویی هیچ خطری در کار نبوده است.
این داستان، که در خلال درسگفتارهایم برای شاگردانم روایت کردم، تنها یک حکایت حماسی نیست. رستم در این روایت، نمادی از اعتماد به نفس و آمادگی درونی است. بیخیالی او، نه از سستی یا بیتوجهی، که از اطمینان به توانمندیهایش سرچشمه میگرفت. پای قدرتمندش، که تختهسنگ را به عقب راند، نشان از این داشت که او در دل خود، آماده هر چالشی بود. این درس برای من، که عمری را در طلب علم و معرفت گذراندهام، همواره یادآور این حقیقت است که اعتماد به توانمندیهای درونی، میتواند انسان را در برابر تهدیدات استوار نگه دارد. اما در عین حال، بیتوجهی به هشدارهای دیگران، حتی اگر از سر اعتماد به نفس باشد، ممکن است ما را به ورطه غرور بکشاند.
| درنگ: اعتماد به نفس، چون پای قدرتمند رستم، میتواند انسان را در برابر چالشها استوار کند، اما بیتوجهی به هشدارها، حتی از سر اطمینان، ممکن است به غرور منجر شود. |
بخش دوم: نقد جنجال در خطابههای دینی
در کودکیام، وقتی هنوز ذهنم از پیچیدگیهای جهان بزرگسالان دور بود، به منبرهای عالمان دینی گوش میدادم. یکی از این عالمان، که خداوند او را رحمت کند، در منبرهایش چنان با شور و حرارت سخن میگفت که گویی کلماتش آتش بر دلها میزد. او به طلاب جوان میآموخت که اگر در سخنرانی خطایی کردند یا مطلبی را از یاد بردند، باید سرشان را به بلندگو نزدیک کنند و با فریادی بلند، توجه مردم را از خطایشان منحرف سازند. میگفت: «فریاد بزنید، هیاهو کنید، تا خطایتان در شلوغی گم شود.» او حتی توصیه میکرد که فاصلهای پانزده تا بیست سانتیمتری از بلندگو نگه دارند تا صدا اکو شود و تأثیرش دوچندان گردد.
من، که کودکی بیش نبودم، این روش را در دلم نقد میکردم. با خود میاندیشیدم: چرا به جای فریاد و جنجال، به خطا اعتراف نمیکنند؟ مگر اعتراف به اشتباه، آسمان را به زمین میآورد؟ این رفتار، که بعدها آن را «آخوندی» نامیدم، برایم نمادی از بازیگری و نمایش بود، نه طلبگی راستین. طلبگی، برای من، چون کار خیاطی است که با دقت و ظرافت، کوک به کوک، پارچه دانش را به لباسی زیبا بدل میکند. اما آخوندی، چون کار بزازی است که پارچه را بیتوجه به دوخت و دوز، پاره میکند و به نمایش میگذارد.
این تأملات کودکانه، که گاه در درسگفتارهایم برای شاگردانم بازگو میکردم، ریشه در اعتقادم به صداقت و اصالت در علم و خطابه دارد. خطیب باید با آرامش و طمأنینه سخن بگوید، تا مخاطب بتواند مرادش را بهدرستی دریابد. جنجال و هیاهو، هرچند در برخی فرهنگها و مناطق، از روستاها تا شهرهای بزرگ، بهعنوان نشانهای از تأثیرگذاری تلقی میشود، اما در حقیقت، مانع از انتقال عمیق معرفت است. من همواره به شاگردانم آموختهام که سخن آرام و منطقی، بیش از فریاد و هیاهو، دلها را به سوی حقیقت هدایت میکند.
| درنگ: خطابه دینی باید با صداقت و آرامش همراه باشد. اعتراف به خطا، نه نشانه ضعف، که نشانه اصالت و تعهد به حقیقت است. |
تأملی بر آیهای از قرآن کریم
در این زمینه، به یاد آیهای از قرآن کریم میافتم که میفرماید:
قُلْ إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحَى إِلَيَّ
بگو: من تنها بشری مانند شما هستم که به من وحی میشود (قرآن کریم، سوره کهف، آیه ۱۱۰). این آیه، به ما میآموزد که حتی پیامبران، با همه عظمتشان، بشری مانند ما بودند و خطاپذیری، بخشی از طبیعت انسانی است. اعتراف به خطا، نهتنها از اعتبار انسان نمیکاهد، بلکه او را به حقیقت نزدیکتر میکند.
بخش سوم: داستان خرفروشی و درسهای زندگی
در یکی از درسگفتارهایم، برای شاگردانم داستانی ساده اما پرمعنا روایت کردم. روزی پدر و مادری، که فرزندی داشتند، به او نگاه کردند و با خود گفتند: «خدا را شکر، فرزندمان بزرگ شده و دیگر نگرانی نداریم.» آنها تصمیم گرفتند الاغشان را بفروشند تا با پول آن، زندگی بهتری برای خود و فرزندشان فراهم کنند. فرزندشان، که از این تصمیم شادمان شده بود، مدام با پدرش از آیندهای سخن میگفت که با فروش الاغ ساخته میشد. هر سخنی که میگفت، به الاغ ختم میشد. گویی تمام امیدش به آن حیوان بسته بود.
این داستان، که گاه با شاگردانم در میان میگذاشتم، تمثیلی از وابستگی بیشازحد به یک عامل برای تحقق آرزوهاست. فرزند در این حکایت، همه آیندهاش را به فروش الاغ گره زده بود، بیآنکه به دیگر امکانات و توانمندیهای زندگی بیندیشد. این درس برای من، که عمری را در طلب علم و معرفت سپری کردهام، یادآور این حقیقت است که امید به آینده، باید بر پایه تفکری چندوجهی و واقعبینانه باشد. وابستگی به یک راهحل، گاه ما را از دیدن امکانات دیگر بازمیدارد و به خیالبافیهایی میکشاند که از حقیقت دورند.
| درنگ: امید به آینده، باید بر پایه تفکری چندوجهی و واقعبینانه باشد، نه وابستگی بیشازحد به یک عامل. |
جمعبندی
این خاطرات، که از خلال درسگفتارهایم برایتان بازگو کردم، تنها شرح وقایع گذشته نیستند. آنها بازتابی از تأملاتم در باب زندگی، علم، و معرفتاند. داستان رستم، به من آموخت که اعتماد به نفس، اگر با هوشیاری همراه شود، میتواند انسان را در برابر چالشها استوار کند. نقد جنجال در خطابههای دینی، مرا به این باور رساند که صداقت و آرامش، بیش از هیاهو، دلها را به سوی حقیقت هدایت میکند. و داستان خرفروشی، یادآور این حقیقت بود که امید به آینده، باید بر پایه تفکری واقعبینانه و چندوجهی بنا شود. این گفتگوهای صمیمی، دعوتی است به تأمل در زندگی و تعهد به حقیقت، که همواره چراغ راهم بوده است.
| با نظارت صادق خادمی |