متن درس
گفتگوهای صمیمی
برگرفته از درسگفتارهای آیتالله محمدرضا نکونام قدسسره، جلسه 1175
مقدمه
در درسگفتارهایم، گاه به فراخور بحث، خاطراتی از زندگی و تجربیاتم را بازگو کردهام. این خاطرات، که گویی چون نگینی در میان سخنانم میدرخشند، شرحی از زندگی، تأملات و مواجههام با مسائل دینی، فرهنگی و اجتماعی است. آنچه در پی میآید، روایتی است صمیمی و بیپرده از روزگار کودکیام در تهران، مباحثات علمیام، تجربههای شخصیام در مواجهه با بیماری مادرم، و تأملاتم درباره تدریس و زندگی. این گفتگوهای صمیمی، نهتنها بازتابدهنده تجربههای شخصی من است، بلکه تلاشی است برای پیوند زدن عقل و ایمان، علم و معنویت، و دعوتی است به تأمل در احوال خویش و جهان پیرامون.
بخش اول: روزگار کودکی و مینیهای تهران
کودکیام را در تهران، در محله کلانتری، جایی که زندگی جریان داشت و شهر پر بود از رنگ و صدا. روزی با اتومبیل از منطقه کلانتری به سمت پایینشهر میرفتم. آن زمان، مد لباسهای مینیژوپ تازه به تهران رسیده بود. در خیابان، حدود سی تا پنجاه دختر جوان را دیدم که سوار بر موتور، با لباسهای کوتاه و رنگارنگ، رژهمانند حرکت میکردند. منظرهای بود که در ذهن کودکانهام حک شد. با خودم گفتم: «ای ابومسلم خراسانی! اگر به این زمان سفر کنی و این صحنه را ببینی، چه میگویی؟ دخترانی که بیمحابا در خیابان رجز میخوانند و اینگونه آزادانه میتازند!»
نقل است که ابومسلم خراسانی، آن حاکم نامدار، روزی همسرش را بر اسب دید. چنان خشمگین شد که اسب را کشت و زینش را به آتش کشید و فرمان داد که هیچ مردی به همسرش ننگرد. اما به او گفتم: «ای ابومسلم! قانونی وضع میکنی که مردان به همسرت نگاه نکنند، اما خودت به زنان دیگران چشم میدوزی و این را بیاشکال میدانی؟» این تناقض، مرا به فکر فرو برد. دین اسلام چنین سختگیریهایی ندارد. نه آن سختگیریهای ابومسلم که ریشه در تعصبات شخصی داشت، و نه بیتوجهی برخی در روزگار پیش از انقلاب که به احکام اسلام بیاعتنا بودند، هیچیک به حقیقت دین ربطی ندارد. یکی افراط است و دیگری تفریط. ابومسلم، با همه شایستگی و جوانمردیاش، گاه دین را به میل خود تفسیر میکرد. این نشان میدهد که دین اسلام گاه دستخوش ذهنیتها و روحیات شخصی ما انسانها میشود. گویی هر کس، به فراخور خویش، دینی میسازد که با افکار و حالاتش سازگار است.
درنگ: دین اسلام، در ذات خود، راه اعتدال است. افراط و تفریط، چه در سختگیریهای تاریخی و چه در بیتوجهیهای مدرن، از حقیقت دین فاصله دارد و نشاندهنده تأثیر ذهنیتهای شخصی بر تفسیر احکام الهی است.
بخش دوم: مباحثات علمی و گفتوگو با مرحوم حلبی
از کودکی، دلم به جلسات علمی گره خورده بود. در محافل علمی حضور مییافتم، به سخنان عالمان گوش میسپردم و گاه خود نیز وارد میدان مباحثه میشدم. مرحوم حلبی، که خداوند او را رحمت کند، یکی از کسانی بود که با او گفتوگوهای بسیاری داشتم. گاه نیز با افرادی از عقاید مختلف، از جمله بهائیان، به بحث و جدل مینشستم. در این گفتوگوها، اعتقاد داشتم که حتی سر سوزنی تغافل جایز نیست. اگر در مباحثه، صداقت و دقت را کنار بگذاریم، سلامت بحث از میان میرود و گفتوگو ناقص میماند. این باور، مرا به جستوجوی حقیقت در گفتوگوهای علمی واداشت و آموختم که باید با شجاعت و صداقت، حتی با مخالفان عقیدتی، به گفتوگو نشست.
درنگ: مباحثه علمی، نیازمند صداقت و دقت است. تغافل، حتی به اندازه سر سوزن، سلامت گفتوگو را مخدوش میکند و از حقیقت دور میسازد.
بخش سوم: بهبودی مادرم و تأملات معنوی
بیماری مادرم و تجربه پزشکی
روزهایی را که مادرم به بیماری قند خون گرفتار شده بود. حالش وخیم بود و در خانه نمیتوانستیم او را درمان کنیم. او را به بیمارستان بردیم. گاه از ما دارچین میخواست، شاید به خیال اینکه قندش افت کرده است، اما حقیقت این بود که نیاز به انسولین داشت. دیگران از تزریق انسولین به او هراس داشتند، چرا که اگر بهموقع تزریق نمیشد، خطر مرگ او را تهدید میکرد. پزشک از بهبودیاش ناامید بود و میگفت تزریق انسولین بیفایده است. اما من اصرار کردم. گفتم: «یک بار، دو بار، سه بار، حتی چهار بار انسولین تزریق کنید!» پزشک ابتدا مقاومت میکرد و میگفت مسئولیت دارد، اما من پافشاری کردم. سرانجام، چهار آمپول انسولین به مادرم تزریق شد. هیچ پزشکی جرئت چنین ریسکی را ندارد، چرا که اگر این مقدار انسولین به بیماری بیاثر باشد، گویی قاتل او شدهای. اما به لطف خدا، مادرم پس از تزریقها از جا برخاست و گفت: «گرسنهام!» پزشک، حیرتزده، گفت: «گویی ندایی از درونم مرا واداشت که به حرف تو گوش کنم.» این تجربه، مرا به شگفتی واداشت. علم پزشکی، تخصص میطلبد، اما گاه شهود و ایمان، راه را روشن میکند.
نقد غفلت برخی عالمان دینی
این تجربه، مرا به فکر فرو برد. ما عالمان دینی، گاه چنان سرگرم درس و بحث و کاغذبازی میشویم که از مسائل عملی، مانند پزشکی، غافل میمانیم. به ما توصیه شده است که ذکر بگوییم و تسبیح خداوند را بر زبان جاری کنیم، اما گاه شغل ما به نوشتن مشق و کاغذبازی شبیه میشود، مانند کودکی که سرگرم دفتر و کتاب است. این غفلت، خطای بزرگی است. علم دینی باید با عمل پیوند بخورد و به مسائل روزمره مردم توجه کند.
توصیه به مادرم و روش عبادی او
به مادرم گفتم: «مادر، از بیماریات شکایت نکن. فقط ذکر سبحانالله بگو و وقتت را صرف گله نکن، که سودی ندارد.» مادرم، با ایمانی عمیق، روشی در عبادت داشت که مرا به شگفتی وامیداشت. او دو یا چهار سجاده پهن میکرد، دو رکعت نماز میخواند و از اتاق بیرون میرفت. میگفت: «از این پس، ملائکه نماز میخوانند.» مقداری از قرآن تلاوت میکرد و میگفت: «بقیه را ملائکه میخوانند.» ذکر میگفت و باور داشت که ملائکه ادامهاش را میگویند. این باور، نه از کتابی آموخته بود و نه از استادی، بلکه از قلب پاکش سرچشمه میگرفت. من نیز از او آموختم که عبادت، گاه با ایمان ساده و خالص، به کمال میرسد.
در قرآن کریم آمده است: وَيَسْتَغْفِرُونَ لِمَنْ فِي الْأَرْضِ (الشوری: ۵)، یعنی «و برای کسانی که در زمیناند آمرزش میطلبند.» و نیز: يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ (الشوری: ۵)، یعنی «پروردگارشان را همراه با ستایش تسبیح میگویند.» این آیات، نشان میدهد که ملائکه برای همه موجودات، حتی کافران، استغفار میکنند. این استغفار، در روز قیامت از گناهان میکاهد و رحمت الهی را شامل حال همه میسازد. مادرم، گویی این حقیقت را با قلبش دریافته بود.
درنگ: علم پزشکی و ایمان، در کنار هم، راه نجات است. همچنین، استغفار ملائکه، نشانهای از رحمت بیکران الهی است که حتی کافران را در بر میگیرد.
بخش چهارم: پرهیز از تکرار و تأملات در تدریس
به طلابم همیشه گفتهام که برای یادگیری، باید وقت کافی بگذارند و صبر و تحمل خود را بالا ببرند. گرفتاریهای روزمره، گاه به درس و بحث ما آسیب میرساند. من آدمی خودجوشم. کارهای طبیعی و از سر اشتیاق را بهراحتی انجام میدهم، اما از کارهای مصنوعی و تکراری گریزانم. ده سال است تدریس میکنم و این کار برایم مانند نوشیدن آب، آسان و دلپذیر است. اما برخی نوارهای درسیام که محتوای جلساتم بود، خراب شدهاند. از من خواستهاند که آن درسها را تکرار کنم، اما نمیتوانم. تکرار، برایم حس مصنوعی بودن دارد، گویی به قهقرا میروم. این، نقطه ضعف من است.
مثالی میزنم. پنجاه سال است که رانندگی میکنم و رانندهای حرفهایام. اما دنده عقب رفتن برایم سخت است. ترجیح میدهم دور بزنم تا مسیر را ادامه دهم. پسرم، مهدی، گاه سی کیلومتر را دنده عقب رفته است، کاری که نشان از مهارت او دارد. اما من از بازگشت به گذشته گریزانم. این روحیهام، در تدریس هم پیداست. نمیتوانم بحثی را که از بین رفته، دوباره تکرار کنم. این عیب من است و از طلابم میخواهم که مرا به خاطر این کاستی ببخشند.
در تدریس، همیشه به ظرفیت مخاطبم توجه دارم. مانند دستگاهی خودکار، مطالب را متناسب با فهم شاگردانم تنظیم میکنم. هیچگاه بیش از ظرفیتشان سخن نمیگویم. جلسهای با حقوقدانان داشتم که خود را معیار حق و حقیقت میدانستند. پرسشهایی از آنها کردم، اما پاسخهایشان بیاستدلال بود. این تجربه، مرا به این باور رساند که گفتوگو باید بر استدلال استوار باشد، وگرنه بیثمر است.
هدفم از تدریس، تنها آموزش نیست، بلکه حل مشکلات و رسیدگی به گرفتاریهای مردم است. وقتی نوارهای درسیام خراب شد، بیش از هر خسارت مادی، قلبم شکست. این حساسیت، نقطه ضعف من است، اما نشاندهنده عشقم به حفظ دانش و انتقال آن به نسلهای آینده است. از شما میخواهم که با مهربانی، مانند پدر و مادر، عیبهایم را بپذیرید و مرا در این مسیر یاری کنید.
درنگ: تدریس، زمانی ارزشمند است که با خودجوشی و توجه به نیاز مخاطب همراه باشد. هدف علم، خدمت به مردم و حل مشکلات آنهاست، نه صرف آموزش.
جمعبندی
این خاطرات، که از دل درسگفتارهایم برآمدهاند، روایتی است از زندگیام، از کودکی در تهران تا مباحثات علمی، از تجربههای پزشکی و معنوی با مادرم تا تأملاتم در تدریس. در این گفتگوهای صمیمی، تلاش کردم تا پیوند میان علم و ایمان، عقل و معنویت، و دانش و عمل را نشان دهم. هر خاطره، گویی آینهای است که گوشهای از حقیقت را بازمیتاباند: از نقد افراط و تفریط در دین تا اهمیت صداقت در گفتوگوهای علمی، از نقش پزشکی در کنار ایمان تا ارزش خودجوشی در تدریس. این روایتها، دعوتی است به تأمل در زندگی و جستوجوی راهی که عقل و ایمان را در هم آمیزد.
با نظارت صادق خادمی