در حال بارگذاری ...
صادق خادمی
صادق خادمی

جستجوی زنده در تمام درس‌ها

یافتن درس بر اساس شماره (در این دسته)

گفتگوهای صمیمی 1185

متن درس





گفتگوهای صمیمی

گفتگوهای صمیمی

برگرفته از درس‌گفتارهای آیت‌الله محمدرضا نکونام قدس‌سره، جلسه 1185

مقدمه

این خاطرات، شرح تفصیلی رویدادهایی است که گاه به‌صورت گذرا در درس‌گفتارهایم بیان شده‌اند. در این روایت‌ها، تلاش کرده‌ام تا لحظه‌هایی از زندگی و تجربیاتم را با شما به اشتراک بگذارم؛ لحظه‌هایی که نه‌تنها بازتاب‌دهنده مسیر علمی و معنوی‌ام هستند، بلکه گوشه‌ای از تعاملاتم با انسان‌هایی از جنس‌های گوناگون را به تصویر می‌کشند. این گفتگوها، دعوتی است به تأمل در زندگی، دانش، و پیوندهای انسانی که در بستر فرهنگ و عرفان شکل گرفته‌اند.

بخش اول: یادبود محمد کرمانی، جوانی پویا و حقیقت‌جو

، روزهایی را که محمد کرمانی، آن جوان نابغه و سرشار از هوش، به جلسات درس من پا گذاشت. خداوند او را رحمت کند! او از خانواده‌ای درویش‌مسلک بود؛ عمو و پدر همسرش مرشد بودند و اهل خانقاه. اما محمد از تکرار سخنان درویش‌مآبانه خسته شده بود و در جست‌وجوی چیزی نو و عمیق‌تر بود. وقتی به جمع ما پیوست، حدود سی تا چهل طلبه کرمانی در کلاس‌های درس حضور داشتند. این طلاب، که در خدمت او بودند، هر روز به حوزه‌ها و نقاط مختلف شهر سر می‌زدند و او را با عالمان گوناگون آشنا می‌کردند.

محمد کنجکاو بود. می‌خواست بداند در این مکان چه کسی درس می‌دهد و چه سخنی برای گفتن دارد. در آن زمان، من از شهرت برخوردار نبودم و طلاب، او را به نزدم نیاوردند. اما وقتی سرانجام با من ملاقات کرد و در کلاس درس نشست، مجذوب شد و ماندگار گردید. بحث‌هایم برایش تازگی داشت و شگفت‌زده‌اش می‌کرد. ما جلسات را ضبط می‌کردیم، اما من به این نوارها بی‌توجه بودم. این محمد بود که به آن‌ها سر و سامان داد، فرآیند پیاده‌سازی و تکثیرشان را راه‌اندازی کرد و سخنانم را منتشر نمود. طلاب دیگر از درس‌هایم در کلاس‌های خود بهره می‌بردند، اما به نوارها چندان توجهی نداشتند.

درنگ: محمد کرمانی با پویایی و تعهد خود، نقشی بی‌بدیل در نشر دانش و مستندسازی درس‌های من ایفا کرد و نشان داد که چگونه یک فرد حقیقت‌جو می‌تواند تأثیری ماندگار بر جامعه علمی بگذارد.

خواهرش بعدها برایم تعریف کرد که محمد پیوسته از من سخن می‌گفت. حتی در گفت‌وگوهای روزمره‌اش با غریبه‌ها، از درس‌هایم نقل می‌کرد. چنان بود که گویی خانواده‌اش خود در کلاس‌هایم حضور داشتند. او دانشش را در دل انبار نمی‌کرد؛ سخاوتمندانه با دیگران به اشتراک می‌گذاشت. این ویژگی‌اش، روحیه‌ای پویا و نادر بود. کمتر کسی چنین تحرکی دارد، اهل ایستایی نبود و همواره در مسیر پیشرفت گام برمی‌داشت.

متأسفانه، محمد به قتل رسید. او وصیت کرده بود که من بر جنازه‌اش نماز میت بخوانم. به همین سبب، به کرمان سفر کردم. او نزد دراویش از من بسیار تعریف کرده بود، اما ظاهر ساده‌ام با آن تعاریف همخوانی نداشت. وقتی از هواپیما پیاده شدم، با ساکی ساده و بدون همراه، دراویش با دیدنم شگفت‌زده شدند. آن‌ها به ظاهر اهمیت می‌دادند و انتظار داشتند شخصیتی با ویژگی‌های ظاهری خاص ببینند. داستان امام جواد (ع) را، که به دلیل کودکی‌اش در امامت مورد تردید قرار گرفت. من هم در آن لحظه، با قضاوت‌های ظاهری روبه‌رو شدم.

در کرمان، جمعیت زیادی گرد آمده بودند. آن‌ها می‌خواستند سخنان محمد درباره من را آزمایش کنند. من هم کوتاه نیامدم و با صراحت هر آنچه می‌دانستم بیان کردم. همسر محمد به من گفت که او پیش از مرگش تأکید کرده بود درویش نیست، و بااین‌حال، در خانقاه برایش مراسم عزا برگزار شده بود. من گفتم این اشکالی ندارد؛ خانقاه هم مانند حسینه، مکانی برای مراسم است. ما با دراویش اختلافی نداریم. این سخن، برایشان خوشایند بود و نشان داد که می‌توان با احترام به تفاوت‌ها، پیوندی انسانی برقرار کرد.

درنگ: ظاهر ساده من در برابر انتظارات دراویش، یادآور اهمیت نگاه عمیق‌تر به باطن افراد است، همان‌گونه که قرآن کریم می‌فرماید: يَا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْنَاكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَأُنْثَىٰ وَجَعَلْنَاكُمْ شُعُوبًا وَقَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا (الحجرات: ١٣)؛ «ای مردم، ما شما را از مرد و زنی آفریدیم و شما را به‌صورت اقوام و قبایل گوناگون قرار دادیم تا یکدیگر را بشناسید.»

بخش دوم: تابلوی کار، تأثیر کلام بر روان

تابلویی که سال‌ها پیش در خانه‌ام نصب شده بود. روی آن نوشته بودم: «فکر کنید، تصمیم بگیرید، عمل کنید.» این کلمات، توصیه‌ای ساده اما عمیق به شاگردانم بود. روزی کارگری جوان برای تعمیرات به خانه‌ام آمد. او گفت چند سال پیش این تابلو را دیده و چنان تحت تأثیر قرار گرفته که مشابه آن را در خانه‌اش نصب کرده است. می‌گفت این کلمات را سرلوحه زندگی‌اش قرار داده و بر اساس آن‌ها فکر می‌کند، نقشه می‌کشد و عمل می‌کند. این ماجرا برایم شگفت‌انگیز بود. او را نمی‌شناختم، اما کلامم راه خود را به زندگی‌اش باز کرده بود.

این تجربه نشان داد که سخن، اگر از دل برآید، بر روان انسان‌ها اثر می‌گذارد. همان‌گونه که قرآن کریم می‌فرماید: وَأَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّكَ فَحَدِّثْ (الضحى: ١١)؛ «و از نعمت پروردگارت سخن بگو.» این آیه مرا به یاد سخاوت محمد کرمانی در نشر دانش انداخت، که چگونه سخنانم را با دیگران به اشتراک می‌گذاشت و تأثیری ماندگار بر جای گذاشت.

درنگ: کلام صادق و معنادار، حتی در قالب یک تابلوی ساده، می‌تواند الهام‌بخش زندگی دیگران شود و تأثیری عمیق بر جای گذارد.

بخش سوم: بادبادک، استعاره‌ای از تلاش و پیشرفت

کودکی‌ام را، زمانی که بر پشت‌بام خانه‌مان بادبادک به هوا می‌فرستادم. به هوا بردن بادبادک کاری دشوار بود. گاه بر زمین می‌افتاد یا از مسیر منحرف می‌شد. اما وقتی به آسمان می‌رسید، کنترلش آسان‌تر بود. کافی بود نخ را بکشی تا در آسمان بماند. در سفری به شمال، کنار ساحل، کودکان را دیدم که با بادبادک بازی می‌کردند. برخی با مهارت آن را به پرواز درمی‌آوردند و برخی ناشیانه عمل می‌کردند. این صحنه مرا به تأمل واداشت.

کار ما در نشر دانش و فرهنگ نیز مانند به پرواز درآوردن بادبادک است. آغازش دشوار است، اما اگر هدف به آسمان جامعه برسد، پیشرفت خودبه‌خود ادامه می‌یابد. این تمثیل، مرا به یاد تلاش‌های محمد کرمانی انداخت که چگونه با پویایی‌اش، دانش را در جامعه نشر داد و تحولی ایجاد کرد.

درنگ: تلاش‌های اولیه برای نشر دانش، مانند به پرواز درآوردن بادبادک، دشوار اما بنیادی است و می‌تواند به پیشرفت‌های خودجوش در جامعه منجر شود.

بخش چهارم: در میان کردهای سنندج

در گذشته، که فراغت بیشتری داشتم، گاه شب‌ها در خیابان‌ها قدم می‌زدم. برخی، که ظاهراً مأموران سازمان اطلاعات بودند، به من توصیه می‌کردند شب‌ها بیرون نروم، چون خطرناک است. من با مزاح پاسخ می‌دادم که کسی مرا به قتل نمی‌رساند و شاید برعکس شود! یک شب با گروهی از طلاب، که بعدها فهمیدم مأموران زبده‌ای بودند، گفت‌وگو کردم. آن‌ها پیشنهاد کردند برای رفع خستگی سفری کنم. با پنج، شش نفر از آن‌ها راهی سفر شدیم.

در کرج، به باغی عجیب رسیدیم که آدم‌های مشکوکی در آن رفت‌وآمد داشتند. پرسیدم این باغ متعلق به کیست؟ گفتند متعلق به رفقاست. من با طنز گفتم گمان می‌کنید من ساده‌لوح‌ام که این را باور کنم؟ این باغ مال سازمان اطلاعات است! آن‌ها انکار کردند، اما من ساکت شدم. سپس به سنندج رسیدیم. در پارکی بزرگ و زیبا تصمیم گرفتم شب را همان‌جا بمانم. همراهانم مخالفت کردند که خطرناک است، اما من اصرار داشتم که می‌خواهم مردم را بشناسم. آلاچیقی در نقطه‌ای مرتفع انتخاب کردم و گفتم اگر کسی به من نگاه کرد، اعتنا نمی‌کنم، مگر اینکه لازم باشد!

همراهانم مسلح بودند و نگرانم شدند، اما من خواستم دور شوند. صبح دیدم همچنان در اطراف کشیک می‌دهند. این تجربه، غربت و مظلومیت مردم را برایم آشکار کرد. ما شناخت درستی از مردم نداریم. آن‌ها نه قصد قتل دارند و نه در کار ما دخالت می‌کنند. در سنندج، با مغازه‌داران و بقال‌ها گفت‌وگو کردم. آن‌ها از وضعیت اقتصادی گلایه داشتند، اما مزاحمتی برایم ایجاد نکردند. با طنز از کردها پرسیدم چرا سرشان صاف است؟ خواستم سرشان را ببینم! این شوخی‌ها برایشان خوشایند بود و گفت‌وگوهایمان را صمیمی‌تر کرد.

مردم توضیح دادند که کردها دو طایفه شمالی و جنوبی دارند و صافی سرشان به رسوم خاصی برمی‌گردد. این گفت‌وگوها برایم جذاب بود و نشان داد که مردم، برخلاف پیش‌داوری‌ها، صمیمی و بی‌آزارند. یک روز در مغازه کبابی، پیرمردی سنی با احترام از من پذیرایی کرد. گوشی‌ام را برای شارژ به او سپردم. او فراموش کرد و گوشی را در دخل قفل کرد. با طنز گفتم با شاه‌کلید دخل را باز کردم! او نه‌تنها ناراحت نشد، بلکه ارادتش به من بیشتر شد. این تجربه نشان داد که مردم از عالمان دینی انتظار متفاوتی دارند، انتظاری که گاه برآورده نشده است.

درنگ: تعامل صمیمی و بی‌غرض با مردم، فارغ از تفاوت‌های مذهبی و فرهنگی، می‌تواند پیوندهای انسانی عمیقی ایجاد کند و پیش‌داوری‌های نادرست را از بین ببرد.

جمع‌بندی

این خاطرات، روایتی از لحظه‌هایی است که در آن‌ها دانش، تواضع، و تعامل انسانی در هم آمیخته‌اند. از پویایی محمد کرمانی در نشر دانش گرفته تا تأثیر یک تابلوی ساده بر زندگی یک کارگر، از استعاره بادبادک برای تلاش‌های فرهنگی تا گفت‌وگوهای صمیمی با مردم سنندج، همه نشان‌دهنده این حقیقت‌اند که کلام صادق و رفتار انسانی می‌تواند تحولی عمیق در جامعه ایجاد کند. این تجربیات، مرا به این باور رسانده که شناخت دقیق مردم و پرهیز از پیش‌داوری‌ها، راهی است به سوی هدایت و اصلاح جامعه با رویکردی عقل‌گرا و انسان‌محور.

با نظارت صادق خادمی