در حال بارگذاری ...
صادق خادمی
صادق خادمی

جستجوی زنده در تمام درس‌ها

یافتن درس بر اساس شماره (در این دسته)

گفتگوهای صمیمی 1242

متن درس

 

گفتگوهای صمیمی

برگرفته از درس‌گفتارهای آیت‌الله محمدرضا نکونام قدس‌سره، جلسه ۱۲۴۲

مقدمه

سال‌ها پیش، در خلوت درس و بحث حوزه، با عالمانی آشنا شدم که زندگی‌شان چون چراغی در تاریکی، راه را برای طالبان حقیقت روشن می‌کرد. این خاطرات، که گاه در درس‌گفتارهایم به‌صورت گذرا به آن‌ها اشاره کرده‌ام، شرحی است از روزهایی که با عالمان وارسته‌ای چون استادانم سپری شد؛ بزرگانی که با اخلاص و بی‌ادعا، علوم دینی را نه‌تنها درس می‌دادند، بلکه در زندگی‌شان جاری می‌ساختند. این مجموعه، که «گفتگوهای صمیمی» نام گرفته، دعوتی است برای تأمل در زندگی عالمانی که بی‌صدا، اما عمیق، بر جامعه اثر گذاشتند.

بخش اول: عالمان وارسته، ستون‌های گمنام حوزه

روزهایی در قم، در محضر یکی از استادان بزرگ حوزه بودم. او مردی بود پاک و وارسته، که بیش از پنجاه سال مکاسب را درس می‌داد. چهره‌اش چون آیینه‌ای صاف، نور اخلاص را بازمی‌تاباند. وقتی به خلوتش وارد می‌شدم، گویی به جهانی دیگر قدم می‌گذاشتم؛ جهانی که در آن علم و تقوا در هم آمیخته بود. او به من می‌گفت: «فلسفه را تا تهش درنیاوری، تمام نشده است.» من با لبخند می‌گفتم: «حاج آقا، شما که پنجاه سال مکاسب را درس داده‌اید و تهش را درنیاورده‌اید، حالا من فلسفه را چه کنم؟» او می‌خندید و می‌گفت: «من همین‌قدر که بلدم، بلدم. شهوت درس خارج گفتن ندارم.» این تواضعش مرا به شگفتی وامی‌داشت. در روزگاری که برخی به دنبال شهرت و عنوان بودند، او در گوشه‌ای از حوزه، بی‌هیاهو، شاگردان را چون مادری مهربان تربیت می‌کرد.

اما افسوس که این عالمان وارسته، که شصت سال حوزه را بی‌چشمداشت اداره کردند، کمتر شناخته شدند. جامعه ما گاه به جای تجلیل از این گوهرهای نایاب، به دنبال نام‌های پرآوازه و تصاویر تابلوها می‌رود. این بزرگ‌مرد، که هر روز صدها شاگرد را درس می‌داد، هیچ‌گاه عکسی از خود بر دیوارها ندید. او می‌گفت: «این‌هایی که ادعای قداست می‌کنند، دروغ می‌گویند. من چون خودم مقدسم، می‌فهمم که این‌ها راست نمی‌گویند.» این سخن او چون تیری بر قلبم نشست. راننده خوب می‌داند که چه کسی راننده است و چه کسی خواب‌آلوده پشت فرمان نشسته. او با همین اخلاصش، حقیقت را از باطل تمیز می‌داد.

درنگ: عالمان وارسته، چون ستون‌های حوزه، با اخلاص و بی‌چشمداشت به تربیت شاگردان می‌پردازند. اینان، با دوری از خودنمایی، الگویی برای طلاب در مسیر علم و تقوا هستند.

بخش دوم: نقد فرهنگ خودنمایی در حوزه‌های علمیه

یکی از عالمان بزرگ به من می‌گفت: «بعضی‌ها شهوت درس خارج گفتن دارند، شهوت شهرت.» او خود از این وسوسه دور بود و با تواضع، سال‌ها به تدریس مکاسب بسنده کرده بود. می‌گفت: «من همین‌قدر که می‌دانم، کافی است. نمی‌خواهم با درس خارج، خودم را نشان دهم.» این سخن مرا به فکر فرو برد. حوزه‌های ما گاه گرفتار آفت خودنمایی می‌شوند. برخی به جای تمرکز بر عمق علم، به دنبال عناوین و جایگاه‌های ظاهری‌اند. اما این عالم وارسته، با فروتنی، نشان داد که ارزش علم در اخلاص آن است، نه در نمایشش.

این فرهنگ خودنمایی، گاه به رقابت‌های ناسالم منجر می‌شود. برخی، از سر حسادت، مانع پیشرفت عالمان دیگر می‌شدند. یکی از این بزرگان، که استاد بسیاری از عالمان بود، به من گفت: «اگر عالمی را دیدی که بی‌صدا کار می‌کند، قدرش را بدان.» او خود نمونه‌ای از این اخلاص بود. وقتی کتاب فقهی‌اش را منتشر کرد، به ظاهر و بسته‌بندی توجهی نداشت. می‌گفت: «محتوا مهم است. این جلد و ظاهر، روز قیامت از من سؤال نمی‌کنند.» این سادگی و تمرکز بر محتوا، درس بزرگی برایم بود.

درنگ: خودنمایی و شهوت شهرت، آفتی است که ارزش علم را در حوزه‌ها کمرنگ می‌کند. تواضع و تمرکز بر کیفیت آموزش، راه نجات از این آفت است.

بخش سوم: نقش فلسفه در پویایی حوزه‌ها

در یکی از درس‌گفتارها، از اهمیت فلسفه سخن گفتم. به شاگردانم تأکید می‌کردم که فلسفه، کلید قدرت معرفتی است. امروز، جهان با فلسفه پیش می‌رود. صنعت، تکنولوژی، و حتی قدرت‌های جهانی، همه بر پایه فلسفه بنا شده‌اند. اما فلسفه‌ای که من از آن سخن می‌گویم، نه صرف خواندن اسفار است و نه غرق شدن در الفاظ کهن. فلسفه‌ای است که حوزه را زنده کند، تازه کند، و قدرتی نو به آن ببخشد. اگر حوزه‌های ما نتوانند با فلسفه، علم تولید کنند و خود را نشان دهند، در جهان امروز گم می‌شوند.

یکی از عالمان وارسته، که شصت سال در حوزه تدریس کرد، به من می‌گفت: «علم باید کار کند. اگر علم کار نکند، نمی‌تواند خودش را نشان دهد.» این سخن مرا به فکر واداشت. حوزه‌های ما باید از انزوا خارج شوند و با ابزار فلسفه، به تولید دانشی پویا بپردازند. این عالم، که خود نمونه‌ای از اخلاص بود، معتقد بود که فلسفه، اگر با تقوا و تهذیب همراه شود، می‌تواند حوزه را به مرکزی برای تحول تبدیل کند.

درنگ: فلسفه، ابزاری برای تولید دانش و قدرت معرفتی است. حوزه‌های علمیه باید با بهره‌گیری از فلسفه، به مراکز پویا و تأثیرگذار تبدیل شوند.

بخش چهارم: نقد ناسیونالیسم و محلی‌گرایی

همیشه از پسوندهای محلی در نام عالمان انتقاد می‌کردم. این که فلانی تهرانی است، اراکی است، یا تبریزی، چه معنایی دارد؟ این‌ها نشانه‌ای از ناسیونالیسم است که با روح وحدت اسلامی در تضاد است. ما همه یاران امام زمانیم، اهل دیاریم. یکی از عالمان بزرگ می‌گفت: «زمین ملک من، خدا شاه من، جز این جان آگاه من، تو را رند و خوش است.» این سخن او مرا به فکر فرو برد. چرا باید هویت دینی‌مان را با نام شهرها و دیارها گره بزنیم؟ عالمی که کتاب فقهی‌اش را چاپ کرد، حتی به ظاهرش توجه نکرد، چه رسد به اینکه نام شهرش را بر آن بیاویزد. او می‌گفت: «من همین‌قدر که کتابم را چاپ کرده‌ام، روز قیامت باید جواب بدهم. دیگر چه نیازی به این پسوندها؟»

این محلی‌گرایی، گاه به تبعیض منجر می‌شود. برخی عالمان، به همشهری‌هایشان بیشتر توجه می‌کنند، شهره‌شان را تبلیغ می‌کنند و حتی کمک‌های مالی‌شان را به آن‌ها محدود می‌کنند. این آفت، وحدت حوزه را خدشه‌دار می‌کند. عالمی که خود از این آفت دور بود و به همه شاگردانش، از هر دیاری، یکسان نگاه می‌کرد. او معتقد بود که علم دینی، مرز نمی‌شناسد و باید همه را در بر گیرد.

درنگ: ناسیونالیسم و محلی‌گرایی، با روح وحدت اسلامی در تضاد است. هویت دینی باید بر هویت‌های محلی مقدم باشد.

بخش پنجم: انفاق بی‌منت، درس عالمان وارسته

عالمی شخصاً به دیدار دیگر عالمان می‌رفت و بی‌صدا به آن‌ها کمک مالی می‌کرد. او پول را در خفا می‌داد، گویی نمی‌خواست حتی خود عالم بداند که از اوست. این اخلاص مرا به شگفتی وامی‌داشت. او می‌گفت: «عالم نباید پول کم داشته باشد. مجتهد است، حرمتش باید حفظ شود.» این انفاق بی‌منت، درس بزرگی برایم بود. در روزگاری که برخی با کمک‌هایشان منت می‌گذارند و دیگران را تحقیر می‌کنند، او نشان داد که انفاق واقعی، آن است که کرامت انسانی را حفظ کند.

پدرم نیز چنین بود. او همیشه مقداری پول کنار می‌گذاشت تا اگر نیازمندی به خانه‌مان آمد، شرمنده نشود. می‌گفت: «آدم هرچه دارد، نباید بخورد. باید چیزی کنار بگذارد که خجالت مردم را نکشد.» این درس سخاوت و انفاق بی‌منت، از کودکی در جانم نشست. اما افسوس که امروز، گاه انفاق به گداپروری تبدیل شده است. برخی با کمک‌هایشان، دیگران را کوچک می‌کنند و شخصیت‌شان را خرد می‌کنند. این نه انفاق است، که اذیت و آزار است.

درنگ: انفاق بی‌منت، با حفظ کرامت انسانی، نشانه اخلاص است. کمک به دیگران نباید به تحقیر یا وابستگی منجر شود.

بخش ششم: تواضع و دوری از تکبر

عالمی خود را با طنز «لنگه‌کفش» خطاب می‌کرد. وقتی به او می‌گفتم: «حاج آقا، شما که از همه مقدسترید، چرا این‌گونه سخن می‌گویید؟» می‌خندید و می‌گفت: «من چون می‌دانم این‌ها دروغ می‌گویند، بدشان را می‌گویم.» این تواضعش مرا به فکر فرو می‌برد. او با این طنز، از تکبر و خودنمایی دوری می‌کرد و نشان می‌داد که عالم واقعی، کسی است که خود را در برابر خدا هیچ می‌بیند.

این درس تواضع، در عبادات هم به کارم آمد. کودکی‌ام را، وقتی شب‌ها یواشکی به مسجد می‌رفتم تا در تاریکی نماز بخوانم. یک شب، با خود گفتم: «همه خوابند و من دارم عبادت می‌کنم.» اما ناگهان غروری در دلم جوانه زد. نشستم کنار ستون مسجد و با خود گفتم: «این چه نمازی است که تو را به غرور می‌کشاند؟» آن لحظه، درس بزرگی گرفتم: عبادت باید برای خدا باشد، نه برای فخرفروشی به دیگران.

درنگ: تواضع و دوری از تکبر، شرط لازم برای عالم واقعی و عبادت خالص است. غرور، آفت علم و عبادت است.

بخش هفتم: تربیت عملی و مهارت‌های زندگی

در کودکی، در همان مسجد تاریک، یاد گرفتم چگونه در تاریکی کلید را به قفل بیندازم. این مهارت ساده، که در شب‌های بی‌چراغ مسجد آموختم، به من آموخت که زندگی، چیزی بیش از درس و بحث است. طلبه باید مهارت‌های زندگی را بیاموزد. در ییلاقی، به طلاب یاد می‌دادم که آشپزی کنند. می‌گفتم: «چرا همیشه خورشت نخود؟ کباب بزنید، مهمانی بدهید!» این‌ها را از سر شوخی نمی‌گفتم. باور داشتم که طلبه باید دست‌به‌کار باشد، نه دست‌نیاز. باید بدهد، نه بگیرد. انگشترش را، خودکارش را، حتی قرآنش را هدیه کند.

این فرهنگ دست‌دادن، در برابر فرهنگ گداپروری بود. به طلاب می‌گفتم: «اگر این بیماری گداپروری از سرمان نرود، ناکام می‌مانیم. عالم باید سخاوتمند باشد، نه وابسته.» این درس را از عالمانی گرفتم که خودشان با دست خالی، به دیگران کمک می‌کردند. یکی از آن‌ها، هر روز به حجره‌های طلاب می‌رفت و شهریه‌شان را با احترام می‌داد. می‌گفت: «این‌ها غرور دارند. اگر دیگری این پول را بدهد، غرورشان خرد می‌شود. من پدرشانم، از من نمی‌رنجند.»

درنگ: تربیت عملی و یادگیری مهارت‌های زندگی، برای طلاب ضروری است. عالم باید سخاوتمند و مستقل باشد، نه وابسته و گداپرور.

بخش هشتم: درس حضرت زهرا (س) در تربیت و انفاق

همیشه از حضرت زهرا (س) به‌عنوان الگوی تربیت و انفاق یاد می‌کردم. در روایات آمده که زنی نزد ایشان آمد و سؤالی پرسید. چندبار نفهمید و باز پرسید. حضرت با صبر و حوصله، بارها توضیح دادند و گفتند: «ناراحتم که چرا نمی‌توانم به تو خوب حالی کنم.» این صبر و اخلاص، درس بزرگی برایم بود. عالم باید با شاگردش این‌گونه باشد: بدون منت، بدون اذیت. اگر درسی داد، وظیفه‌اش بوده. اگر شاگردش سلام نکرد، خودش پیش‌قدم شود.

این درس را در انفاق هم به کار بردم. عالمی را که وقتی شهریه می‌داد، چنان با احترام رفتار می‌کرد که گویی خود او مدیون طلبه است. او می‌گفت: «این‌ها می‌خواهند مجتهد شوند، رهبر شوند. نباید معتاد گداپروری شوند.» این سخن مرا به فکر فرو برد. انفاقی که منت دارد، اذیت است. انفاقی که شخصیت را خرد می‌کند، حرام است. باید چنان کمک کنیم که کرامت طرف حفظ شود، نه اینکه او را گدا کنیم.

درنگ: الگوبرداری از حضرت زهرا (س) در تربیت و انفاق، به ما می‌آموزد که بدون منت و اذیت، با صبر و اخلاص به دیگران خدمت کنیم.

بخش نهم: نقد فرهنگ گداپروری و اصلاح انفاق

همیشه از فرهنگ گداپروری انتقاد می‌کردم. در جامعه ما، گاه انفاق به تحقیر منجر می‌شود. دیده‌ام که در مراسم‌ها، مردم برای گرفتن غذا صف می‌کشند و شخصیت‌شان خرد می‌شود. یک بار در تهران، در روز عاشورا، گفتم: «خدا دست‌هایتان را بشکند که با این انفاق، مردم را گدا می‌کنید.» انفاق باید چنان باشد که کسی نفهمد، کسی نببیند. باید غذا را بگذارند و بروند، نه اینکه با چهار غذا، آدمی را تحقیر کنند.

این فرهنگ، در حوزه‌ها هم دیده می‌شود. طلبه‌ای که چهل سال درس خوانده، با چند تومان شهریه تحقیر می‌شود. این حرام است. انفاق باید عزتمندانه باشد. باید به طلبه شخصیت داد، نه اینکه او را معتاد گداپروری کرد. عالمی را که می‌گفت: «این‌ها می‌خواهند ابوذر شوند، مقداد شوند. نباید با چند تومان، شخصیت‌شان را خرد کنیم.» این سخن، راهنمای من شد در اینکه انفاق باید راهی برای رشد باشد، نه تحقیر.

درنگ: انفاق باید عزتمندانه و بدون تحقیر باشد. فرهنگ گداپروری، کرامت انسانی را خدشه‌دار می‌کند و با روح انفاق اسلامی در تضاد است.

بخش دهم: قدرت الهی و توحید در حیات و ممات

در درس‌گفتارهایم، از آیه‌ای سخن گفتم که همیشه مرا به تأمل وامی‌دارد:

قرآن کریم: رَبِّيَ الَّذِي يُحْيِي وَيُمِيتُ

پروردگار من کسی است که زنده می‌کند و می‌میراند. (سوره بقره، آیه ۲۵۸)

این آیه، که در گفت‌وگوی ابراهیم (ع) با نمرود آمده، به من آموخت که تنها خدا حیات‌بخش و مرگ‌آفرین است. ما چه هستیم در برابر این قدرت؟ ذهن انسان با یک تلنگر، همه‌چیز را فراموش می‌کند. به شاگردانم می‌گفتم: «شب و روز فقط بگویید خدا، خدا. این اقبال و ادبار دنیا چیست؟ تنها اقبال خدا، اقبال است.» این توحید، مرا از خودبینی دور کرد و به من آموخت که عالم باید در برابر خدا، خود را هیچ ببیند.

درنگ: توحید در حیات و ممات، عالم را از خودبینی و تکبر دور می‌کند. تنها خدا اقبال و ادبار را رقم می‌زند.

جمع‌بندی

این خاطرات، که از عمق تجربه‌هایم در حوزه و در محضر عالمان وارسته برمی‌خیزد، تلاشی است برای بازنمایی ارزش‌هایی که حوزه‌های علمیه را زنده نگه داشته‌اند. از اخلاص و تواضع عالمان گمنام گرفته تا نقد فرهنگ خودنمایی و گداپروری، همه این‌ها درس‌هایی است که از سال‌ها زیستن در این فضا آموخته‌ام. فلسفه، به‌عنوان کلیدی برای پویایی حوزه‌ها، و انفاق بی‌منت، به‌عنوان راهی برای حفظ کرامت انسانی، دو بال برای پرواز به سوی جامعه‌ای پویا و قرآنی‌اند. امیدوارم این گفتگوهای صمیمی، خواننده را به تأمل در این ارزش‌ها دعوت کند و راهی برای اصلاح و پیشرفت نشان دهد.

با نظارت صادق خادمی