متن درس
گفتگوهای صمیمی
برگرفته از درسگفتارهای آیتالله محمدرضا نکونام قدسسره (جلسه 1316)
مقدمه
در درسگفتارهایم، گاه به فرازهایی از زندگیام اشاره کردهام که هر یک چون آیینهای، گوشهای از تجربیات و آموختههایم را بازتاب میدهد. این خاطرات، که در این مجموعه با عنوان «گفتگوهای صمیمی» گرد آمدهاند، روایتهایی هستند از روزگار کودکی، جوانی، و سالهایی که در مسیر علم و معرفت گام برداشتهام. هر خاطره، چون چراغی است که نهتنها گذشته را روشن میکند، بلکه درسهایی از انصاف، اخلاق، و وحدت را به ما میآموزد. در این بخش، از روزگار کودکیام در مدرسه، از انصاف معلمی باکمال، از وحدت مؤمنان، و از رازهای حرفه زرگری سخن میگویم؛ خاطراتی که هر یک، جلوهای از حکمت الهی و زیباییهای اخلاق انسانی را به نمایش میگذارند.
بخش اول: انصاف و اخلاق در روزگار کودکی
شیطنتهای کودکی و دفاع از عدالت
در کودکی، وقتی پای به مدرسه گذاشتم، روحی پرشور و شیطان داشتم؛ برخلاف امروز که آرامش در وجودم ریشه دوانده است. آن روزها، اگر معلم به سخنانم گوش نمیداد، راهی کودکانه برای اعتراض مییافتم. گوشهایم را میگرفتم تا سخنانش را نشنوم؛ گویی با این کار، جهان را به چالش میکشیدم! روزی معلم قصد تنبیه یکی از همکلاسیهایم را داشت. دلم نیامد که ساکت بمانم. با همان جرئت کودکی، از او خواستم که دست از تنبیه بردارد. معلم اما گفت: «این به تو ربطی ندارد!» من، طبق عادت، دست بر گوش گذاشتم و گوش دادن به او را تحریم کردم!
این رفتارم، معلم را برآشفت و مرا به دفتر مدرسه فراخواند. در دفتر، از من پرسیدند که چرا چنین کردهام. گفتم: «من درس را از بر میخوانم. کتاب درباره سیره امیرالمؤمنین علیهالسلام بود، پنج یا شش صفحه. بگویید معلم بخواند، اگر توانست!» این سخن، نه از سر تکبر، بلکه از باور به عدالت بود. میدانستم که معلم، معنای برخی عبارات کتاب را نمیداند و حفظش هم نیست. با این حال، وقتی از حفظ خواندم و عبارات را یک به یک بازگفتم، معلم نرم شد و سخنم را پذیرفت. این لحظه، برایم درسی بزرگ از انصاف بود.
درنگ: انصاف، حتی در برابر کودکی که حق را میبیند، نشانه کمال اخلاقی است. معلم من، با پذیرش حقیقت از شاگردش، نشان داد که ادب و تواضع، از دانش ظاهری ارزشمندتر است.
ماجرای پنجه بوکس و عدالت شرعی
ماجرای آن دانشآموز، به پنجه بوکسی گره خورده بود که به مدرسه آورده بود. معلم، آن را از او گرفته و حاضر به بازگرداندنش نبود. من اعتراض کردم و گفتم: «از نظر شرعی، حق ندارید مال او را بگیرید. باید آن را به خودش یا به پدرش بازگردانید. اشتباه او، مجوز مصادره مالش نیست.» معلم ابتدا مقاومت کرد و حتی گفت که آن را به چاه خواهد انداخت! اما من پای حرفم ایستادم. سرانجام قرار شد به خانه معلم بروم تا این مسئله را حل کنیم.
وقتی به خانهاش رسیدم، همسرش با چای و مهماننوازی از من استقبال کرد. معلم برای او از من تعریف کرده بود؛ از اینکه شاگردی دارم که درس را از حفظ میخواند و جرئت دفاع از حق دارد. این لحظه، مرا به فکر فرو برد. معلم، با همه اقتدارش در کلاس، انسانی بود باکمال، که نهتنها حق را پذیرفت، بلکه از شاگردش نزد همسرش ستایش کرد. این رفتار، مرا به یاد این حقیقت انداخت که انسان خوب، حتی اگر در لحظهای با ما اختلاف داشته باشد، چون عسل گواراست؛ اما خویشاوندی که اخلاق ندارد، هیچ مزیتی به همراه نمیآورد.
درنگ: انسان خوب، حتی اگر در موضع دشمنی باشد، به دلیل کمالات اخلاقیاش ارزشمند است. انصاف و ادب، فراتر از روابط خویشاوندی، قلبها را به هم پیوند میدهد.
قُلْ لَا يَسْتَوِي الْخَبِيثُ وَالطَّيِّبُ وَلَوْ أَعْجَبَكَ كَثْرَةُ الْخَبِيثِ ۚ فَاتَّقُوا اللَّهَ يَا أُولِي الْأَلْبَابِ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ
قرآن کریم: پاک و ناپاک یکسان نیستند، هرچند کثرت ناپاک تو را به شگفت آورد. پس ای خردمندان، از خدا پروا کنید، باشد که رستگار شوید (مائده: 100).
بخش دوم: وحدت مؤمنان و امداد الهی
تمثیل نخود و راز وحدت
در کودکی، بازیای داشتیم که معلم دانه نخودی را میان انگشتانش پنهان میکرد و از ما میپرسید: «چند تاست؟» ما، با شوق کودکانه، میگفتیم: «دو تا!» اما وقتی انگشتانش را باز میکرد، تنها یک نخود بود. این بازی، برایم تمثیلی شد از وحدت مؤمنان. وقتی مؤمنان دست در دست هم میدهند، گویی دو نفرند، اما در حقیقت، عددشان سه است؛ زیرا خداوند با آنهاست. حدیث شریف میفرماید: «یدالله مع الجماعة»؛ دست خدا با جماعت است. این وحدت، امداد الهی را به همراه دارد و مؤمنان را در مسیر حق یاری میکند.
درنگ: وحدت مؤمنان، نهتنها نیروی انسانی را دوچندان میکند، بلکه با حضور خداوند، قدرتی الهی به آنها میبخشد. این وحدت، راز پیروزی و رستگاری است.
وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِيعًا وَلَا تَفَرَّقُوا
قرآن کریم: همگی به ریسمان خدا چنگ زنید و پراکنده نشوید (آل عمران: 103).
بخش سوم: فوت و فن زرگری و اخلاق در تجارت
زرگری با قلب ایثارگر
در اوایل انقلاب، زرگری را میشناختم که روحی بزرگ و آرزویی والا داشت. او به من گفت: «یک عمر آرزو داشتم دین احیا شود. حالا که وقت خدمت در جبهه است، دلم میخواهد بروم، اما نگران کاسبی و طلاهایم هستم.» به او گفتم: «مشکل تو را حل میکنم، به شرط آنکه تو هم مشکل مرا حل کنی!» پیشنهاد کردم که مغازهاش را ببندد، طلاهایش را در جای امن نگه دارد، و به جبهه برود. گفتم: «اگر زیانی دیدی، من مسئولم.» همچنین به او توصیه کردم که حتی یک دینار از وجوهات جبهه استفاده نکند، زیرا به دلیل تجارتش، شرعاً جایز نیست.
او چنین کرد. مغازه را بست و به جبهه رفت. در آن روزها، قیمت طلا روزبهروز بالا میرفت. وقتی بازگشت، نهتنها زیان ندید، بلکه وضع مالیاش چنان بهبود یافت که دهها خانوار از کاسبی او ارتزاق کردند. او مغازه را نه برای خود، بلکه برای فرزندانش باز کرد و گفت: «من نیازی به این کار ندارم.» این ایثار و نگاه بلند، مرا به شگفتی واداشت. این مرد، نمونهای بود از انسانی که قلبش برای دین میتپید و دستش برای خدمت به دیگران باز بود.
درنگ: ایثار و خدمت به دین، نهتنها انسان را از نظر معنوی غنی میکند، بلکه گاه به برکت الهی، خیر مادی را نیز به همراه میآورد.
رازهای زرگری و اخلاق در تجارت
در ازای این راهنمایی، از زرگر خواستم فوت و فن حرفهاش را به من بیاموزد، گویی بیست سال شاگردیاش کردهام. او با صفا و صداقت گفت: «زرگری قوانین بسیاری دارد، اما اگر کسی فکر کند از زرگر فریب نخورده، کمعقل است.» توضیح داد که مشتری چانه میزند و تخفیف میخواهد. زرگر تخفیف را میپذیرد، اما در حقیقت، طلا را با یکی دو سوت کمتر میفروشد. مشتری گمان میکند معاملهای ارزان کرده، اما زرگر سود خود را حفظ کرده است.
این سخن، مرا به فکر فرو برد. نه از آن رو که فریب را ستایش کنم، بلکه از این جهت که پیچیدگیهای تجارت را نشان میداد. زرگری، حرفهای است که ظرافت و دقت میطلبد، اما اخلاق در آن، چون چراغی است که مسیر را روشن میکند. این زرگر، با وجود حرفهای پر از وسوسه، قلبی پاک داشت و ایثارش، او را از دیگران متمایز کرده بود.
درنگ: در تجارت، صداقت و ایثار، ارزشی فراتر از سود مادی دارد. حرفهای که با اخلاق همراه شود، نهتنها به صاحبش خیر میرساند، بلکه جامعه را نیز بهرهمند میسازد.
جمعبندی
این خاطرات، چون گوهری از دل زندگیام، درسهایی از انصاف، وحدت، و ایثار را پیش رویم میگذارند. از کودکی که در برابر بیعدالتی ایستاد، تا معلمی که حق را پذیرفت، از وحدتی که امداد الهی را به همراه دارد، تا زرگری که قلبش برای دین میتپید، هر یک مرا به یاد این حقیقت میاندازد که انسانیت، در انصاف، ادب، و خدمت به دیگران معنا مییابد. این روایتها، دعوتی است به تأمل در زندگی و ارزشهایی که ما را به خدا و خلق او نزدیکتر میکند.
با نظارت صادق خادمی