فصل دهم : دين مـُغان ( فرزانگان ) ابراهيمى
حدود ده قرن پيش از ميلاد و قبل از پادشاهى مادها ( حدود 678 ـ 549 ق. م. ) ، در دورهاى كه بشر عصر حجر ( پارينهسنگى از حدود يك ميليون و نيم سال پيش ) ، غارنشينى ( از حدود دويستهزار سال پيش ) ، دامدارى، بيانگردى و كوچروى ( از حدود هشتادهزار سال پيش ) را پشت سر گذاشته و به عصر كشاورزى ( از حدود دوازده هزار سال پيش ) رسيده بود، بوميان ايران بر دينى بودند كه « آيين مغان » و مجوسان نام داشت.
مغان طبقهاى مهم و بانفوذ در جامعه و روحانيان دين باستان بودهاند كه نيازهاى روانى و معنوى مردمان را پاسخ مىگفتند. گفتهاند فرمانروايى مغها از مادها ديرينهتر است و به دورهاى پيش از حكمت گاتها و حدود هزارسال پيش از ميلاد مىرسد. مغان اين دوره را مغان ابراهيمى گفتهاند.
نوشتهاى مستقل و تاريخى در مورد دين، فلسفه، اخلاق و فرهنگ مغان نرسيده است، اما گزارشها و روايتهاى پارهپاره و جزونگار مىگويد اين مغان بودهاند كه دين، فلسفه، حكمت، اخلاق، علم و صنعت را پايهگذارى كرده و نهتنها ايران، بلكه بهخصوص يونانيان دانش و فلسفه را از آنان گرفته و در صحنهى اجتماع و سياست نيز شاهان و شهرياران بدون تربيت، نظارت، تأييد و دخالت آنان به قدرت نمىرسيده و حكمرانى نمىيافتهاند.
مغشناسى، نيازمند مطالعات و تخصص ميانرشتهاىست و تنها با تخصص در تاريخ باستان نمىشود به كشف دين، اخلاق، دانش، فلسفه، سياست و صنعت اين طبقهى اجتماعى توفيق يافت و از آنان گفت.
واژهشناس مغ
در اوستاى غيرگاهانى ( اوستاى نو ) و در ونديداد كه محتوا و معنايش به پيش از زردشت مىرسد، واژهى مَغَ (magha ) و در گاتها به صورت مَگَ ( maga ) به كار رفته است. فارسى ميانهى مغ واژهى مغوپت ( magu pat=magok pat ) است كه بعدها موبد ( mowbed) گرديد كه واژهاى مقابل عوام است.
مگوشmagus ، شكل ايرانى magiيونانىست. معرب آن مجوس است كه يكبار در قرآنكريم آمده است.
پيشوايان دينى در غرب ايران، مُغ ناميده مىشدند. مغ بعدها به موبد يا مغگبد تبديل شد. موبد به معناى كسىست كه دانش فراوان در دين دارد و متعهد به وظيفهى خويش است. موبدان بعدى در رقابت با مغان اصيل بوده و تفاوتهايى به لحاظ فرهنگ سياسى و نيز سطح علمى داشتهاند.
به پيشوايان تعليمات زردشتى به يونانى ماگوس ( magos ) و جادوگر و به لاتين maga يا mageگفته شده است. مغ كه برابر لاتين آن مجىست ( Maga) از كلمهى مگو ( Magu ) ست.
در ريگودا كاربرد مناسب و دقيق واژه magavanoبه معناى محبوبى آمده است. محبوبى فنواژهاى معنوىست و به كسانى اطلاق مىشود كه خداوند به آنها بخشش بدون شرط و موهبتِ فارغ از پيشينهى عملكردشان دارد و دين به آنها بينش، و ديندارى با حضور آنها حيات مىگيرد.
با توجه به وضع ماده براى روح معنا و توجه به ريشهشناسى لفظ، mageمعناى محبوبى و دلنشينبودن دارد و به اصلهاى ديگرى كه براى اين ماده گفته شده يا نامگذارىهايى كه براى عموم افراد بوده است، ارتباطى ندارد.
مغ در قرآنكريم
مجوس در قرآنكريم معرّب و ترجمهى « مگوش و مجوشا » به معناى مغ است كه فرهنگ دينى قوم ايرانى به رهبرى روحانيان مغ را منعكس مىكند و رهبرى دينى، امرى فردى و متكى به شخصى خاص مانند زردشت نيست. قرآنكريم مىفرمايد :
( إِنَّ الَّذينَ آمَنُوا وَ الَّذينَ هادُوا وَ الصَّابِئينَ وَ النَّصارى وَ الْمَجُوسَ وَ الَّذينَ أَشْرَكُوا إِنَّ اللَّهَ يَفْصِلُ بَيْنَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ إِنَّ اللَّهَ عَلى كُلِّ شَيْءٍ شَهيدٌ ).
كسانى كه ايمان آوردند و كسانى كه يهودى شدند و صابئىها و مسيحيان و مُغان و كسانى كه شرك ورزيدند، البته خدا روز قيامت ميانشان داورى خواهد كرد، زيرا خدا بر هر چيزى گواه است. حج / 17 .
شاعران فصيحسراى عربى از واژهى عربىشدهى الْمَجُوس استفاده كردهاند. به هر روى، آيين مجوسى كه در اين آيه در كنار دين يهود، صابئى و مسيحيت با واو عطف از آن ياد شده و به آن ارزش و جايگاهى برابر ارزش اهلكتاب و متمايز از مشركان و چندگانهپرستان ( = وَ الَّذينَ أَشْرَكُوا ) داده شده، پيش از ظهور زردشت و همان دين و فرهنگ مغان بوده است.
دانشهاى انحصارى مغان
مغها هم براى مادها و هم براى پارسها، روحانى جامع دين و برخوردار از تخصص دانشى و مهندسى تربيت مىكردند. پيشگويى، تنجيم و اخترشناسى، سحر و طلسم، كهانت و طبابت، مهندسى صنايع، تعبير رؤيا و مشاوره، قضاوت و دادرسى، و روحانى و پيشواى دينى بودن و انجام مراسمهاى مذهبى و خدمت آيينى و پند و اندرز و ديگر لوازم و امور وابسته به دين و امور معنايى و روحانى به دليل گزينشىبودن و نيازمندى اين دانشها به منش پاك و سازگار، در انحصار مغان بوده كه گاه فقط از پدر به پسر مىرسيده است.
مغان دانشها و علوم ژرف و موشكافانه و مهارتهاى مگو و رازآلود، بهخصوص سحر و جادو و كهانت را بهطور انحصارى مىدانستند و اجازه نمىدادند اين دانشهاى درونى و مهارتهاى محرمانه به افرادى بيگانه و كسانى برسد كه مورد پذيرش و تأييد آنان نيست و رشته و پيوند نسبى و خونى با آنان ندارند يا شايستگى لازم براى اين تعليمات در آنان نيست و ديندارى و جوانمردى موهبتى و سرشتى در آنان قوت ندارد و منش باطنى اين تعليمات با آنان نيست.
سماع مغانى
مغان برخوردار از توان سَماع حالى و لطافت خلسه براى دريافت امور معنايى و غيبى بودهاند. سماع، توان شنيدن صوتى معنوى و كلامى راهنما يا نوا يا ندايى دلنواز از منبعى معنايى از طريق لطافت و نرمسازى باطن و از مسير عاشقىست كه بر نفس يا قلب بهطور انشايى القا مىشود و بهطور لازمى وجدزا و طربآورست.
بنا بر گزارش ديوگنس ( ديوجنس =Laertius Diogenes ) ، مغان از غذاهاى لطيفى چون سبزيجات، شير و دوغ تغذيه مىكردند. مغان اين سبك تغذيه را از آن رو برگزيده بودند تا قدرت رؤيت چشم و شهود باطنى خويش را با لطيفخوارى تقويت كنند. لطيفخوارى به ارتقاى انسان از تنمندى مادى به تجرد نفسانى منجر مىشود.
در معنايى عامتر، سَماع، لطافت و نازكيابى توليدى و انشايى به نيروى ادراك ايتايى و حكمت باطنى و ريزش تعين و محدوديت و آزادى از بندها و حجابها با توجه به عشق و وحدت و اطلاق حقتعالاست. عشق و وحدت از اوصاف وجود است نه بن هستى و ظهور. عالىترين سماع، يافت حقتعالا در دل است كه هر
خستگى و ملالى را مىزدايد و اوج عشق، وفا، وحدت و طرب و شادى معنوى را موجب مىشود.
مغان ضعيف براى ارتباط با مغيبات و توان سَماع، از بخور و بنگ و شاهدانه و مخدّرها و نيز از رقصهاى آيينى و نيايشى يا دويدنهاى مستمر و بىهوشكننده و سماع نطقى و موسيقى و صداها و آوازهاى نيكو و نيز رؤيت هدفمند زيبارويان و ظريفان و شاهدبازى استفاده مىكردند. توانمندى بر سماع، بعد از تحمل رياضتهاى سخت، حاصل مىشود. شريعت و احكام دينى مصداقى از وحى الاهىست كه بايد از منبع الاهى و از حقتعالى شنيده و دريافت شود و مستند به خداوند باشد. وحى نزولى با سماع تكوينى برابر است، ولى با استماع صعودى و با سماع و غناى صوفيه تفاوت دارد.
مغان به اعتبار سماع و وحدت، از اخلاقى نيكو و از كرامت و آزادگى برخوردار بودهاند. اين كرامت اخلاقى و آزادگى در غزليات فارسى رخنمون شده است. نمونهاى از آن در غزليات خواجه حافظ، چنين آمده است :
نيكى پير مغان بين كه چو ما بدمستان هرچه كرديم به چشم كرماش زيبا بود
البته پيرى كه مى صافى و ناب عشق و آگاهى وحدت نوشيده، در چنان سرمستى و بيدارىست كه بدمستان و كردههاى آنان را نمىبيند. براى پير مغان، ظهور جز خراباتى غرقه در سماع از حقتعالا و وحدت صرف نيست و او غير و بيگانه و بدمست نمىشناسد.
جناب خواجه حافظ در جاى ديگر گويد :
در خرابات مغان نور خدا مىبينم اين عجب بين كه چه نورى ز كجا مىبينم
جلوه بر من مفروش اى مَلِكُالحاج كه تو خانه مىبينى و من خانهخدا مىبينم
پير مغان نه در خرابات خود كه در ذرّهذرّهى ظهور به عشق و وحدت، ذات اطلاقى حقتعالا را رخنمون مىيابد. زيبايى هر ظهورى براى او از چنين معنايى برخوردار است.
جادودرمانى و كهانت مغان
بخشى از جادوگرى و كهانت، دانش پزشكى و طبابت بوده است. مغان مىدانستند بعضى از بيمارىها با مسائل معنايى ارتباط دارد و چون بعضى از آنها برخوردار از حكمت معنايى و رؤيت باطنى بودند، مىتوانستند از طريق جادوپزشكى بيمارىهاى معناتنى را بهبود بخشند. آنان تشخيص مىدادند چه منبع قدرت بيرونى و چه نوع معنايى مىتواند نوعى اختلال را در روان يا در تن فرد پديد آورد. مغ و كاهنى كه در تشخيص منبع و درمان سازگار اشتباه نداشت و آن را با مهارت و دقت و استحكام انجام مىداد، «حكيم» ناميده مىشد. طبيبانِ حكيم به اعتبار اينكه تشخيص و درمان آنان برخوردار از وفق، رفق و نرمى بود و پاكى و سلامت روان را در روندى مدارا، غيرتهاجمى و بدون تعدى و تجاوز انجام مىدادند، ساحر و جادوگر خوانده مىشدند؛ چه سحر به معناى نرمىست. چنين كاهنانى تخصص جامعِ علوم دين و دانشهاى فيزيكى و تنى و طبابت معناگرا، مانترهدرمانى ( روانپزشكى ) و تنپزشكى، فلسفه و علوم طبيعى داشتند. كلام چنين مغانى انديشهبرانگيز ( مانثره ) شفابخش و مقدس بود و به همين اعتبار آنان را « منثره پزشك = پزشكان قدسى » مىگفتند كه صاحب دَم، نفَس و نواى الاهى و مؤثّر بودهاند.
سحر و جادو در بين مغها رواج داشته است. اين پيوند چنان بوده است كه گاهى اصطلاح مغ را در مورد جادوگر به كار مىبردهاند. اما بعدها مهارت پيشرفتهى مغان در انواع جادو، كهانت و پزشكى به سحر عوامانه و طبابت خرافى تبديل شد و متولى سحر و جادو و طبابت، افراد نالايق، حقير، بىبهره از فرهمندى و وابسته به
حكومتها و مزدوران شدند. با چيرگى افراد ناشايست، بىخبر و فاقد تخصص، اين مهارتهاى بسيار پيچيده جايگاه علمى خود را از دست داد و به انواع خرافهها، پيرايهها و استورههاى عوامانه مبتلا و عامل تباهى، حيلهگرى و سوءاستفاده از ناآگاهان، زودباوران و موهوممداران گرديد. ترويج خرافهها را در صورتى كه مغان سطحىانديش و بىبهره از دانش و بينش حقيقى، خدعهگر و مسلط بر جامعه در دست گيرند، وجه مُغى مىيابد و به آنان مستند است.
استانن مغانى و استادى جادو
خشايارشاه با فتح يونان، معابد يونانى را ويران كرد و بهجاى آن اصول دين مغانى را رايج ساخت. مغ بزرگى كه خشايار را همراهى مىكرد و شاهنشاه از او مشورت مىگرفت، اُستانس، استاد ماهر در علوم رمزى و خفيهورزى كارآزموده بود. سيسرو انهدام معابد يونانيان را خواست مغان ايرانى مىدانست. پلينى در تاريخ خود مىنويسد :
« تو اى اُستانَس، پديدآور رسم آدمخوارى ( در يونان ) هستى ».
استانن (= اوستَن = اوستانوس = هوشتانه = هيوسايتانه به يونانى = هيوستانيوس به زبان مقدونى = Ostanas = Stone ) كه امروزه آستان ( جايگاهى نيكو ) خوانده مىشود و شايد عنوان مقام و مرتبهاى در سلسلهى مغان است، از مغهاى مادى آشنا به رشتهى جادوگرى بهخصوص در گرايش كيمياگرى ( شيمى ) و از استادان سلسلهى مغان بوده است كه در جنگ خشايارشا با يونان، همراه او بود و به مدد حمايت شاهنشاه، دين مغان را جايگزين دين يونانيان ساخت و فيلسوفان يونانى را بهويژه در زمينهى كهانت و جادوگرى متوجه خود ساخت و به شاگردى در محضر خويش كشاند.
براى نمونه دموكريت ( = دموكريتوس = ذيمِقْراتيس = Democritus ) بهمعناى « منتخبِ مردم » از آخرين فيلسوفان يونانى پيشاسقراتى، زيستهى حدود 435 پيش از ميلاد، ارايهدهندهى نظريهى اتم و جسم بسيط و بُعدناپذير و جزء لايتجزا در كنار شاگردى آناكساگوراس و لئوكيپوس، از شاگردان اُستانَس بوده است. اين فيلسوف مثبتگرا، خندان و مروّج شادى، لذت و نشاط، هم كيميا و هم نظريهى تجزيهناپذيرى اتم را از استاد ايرانىاش آموخته است.
در نظريهى اتميسم كه شكل تصحيحشده و توسعهيافتهى آن تا حدودى با فيزيك امروز سازگار است، جسم و ماده ذرّههايىست هماهنگ كه بهتناسب و ميلى كه دارد، همنشينى و همدوسى يافته و به جاى تركيبها و محدوديتها و تقسيمپذيرى و توان تجزيه، برخوردار از روند مكانيكى همنشينىهاى نامتناهى با حركت شوقى و نهايتناپذيرند و همنشينى كمّى آنها چنان كيفيت رقيق و لطيفى مىيابد كه ماده را به مجرد و فراتجرّد و بهطور وارون، مجرّد را به مادّه تحويل مىبرند و فرايند تكوين، آفرينش، ظهور و پديدارى را از منبع غنى وجود در نظام ظهور و وجود ـ و نه علت و معلول ـ رقم مىزنند و عليت غايى را بهطور كلى از منظومهى فلسفى و فكرى حذف مىكند. نظرگاه دقيق آن را به خلاصه در كتاب « آگاهى و انسان الاهى » آوردهام.
محمدبن زكرياى رازى ( 865 ـ 925 م )، هم در كيميا و هم در اين نظريه بىاطلاع و فاقد ربط و ارتباط با تلاشهاى ذيمقراتيس نبوده، بهخصوص كه استاد ايرانى وى از منابع اصلى براى شناخت دانش كدگذارىشده و رمزى انواع سحر و جادوگرى از جمله كيمياگرى و تبديل عناصر و نيز احضار روح و كاربرد طلسمات و طلسمشكن و باطلكنندهى سحر و طلسم و دانش حروف و اعداد بوده است.
پلينى دوم دربارهى مهارت اوستن در جادوگرى آورده است :
«بر پايهى نتايج پژوهش من، نخستين كسىكه در اين موضوع نوشت و آثارش تا به امروز بهجا مانده، اوستن است. او خشايارشا را در جنگ عليه يونانيان در كنار شاهزاده همراهى مىكرد؛ او بذرهاى اين هنر عفريتى را مىپراكند در هركجا كه مىرسيد و همه را مبتلا مىكرد. نويسندگان، زردشت ديگرى را اندكى پيش از او قرار مىدهند. اما بهطور قطع كسى كه با الهامبخشى خود در مردم يونان نه فقط عشق، بلكه ديوانگى براى اين علم را به وجود آورد، همين اوستن است. در عين حال من توجه كردهام كه در اين علم چه در گذشته و چه حال، بيشترين درخشندگى و شهرت براى مكتوبات را تنها اين يك نفر پيدا كرد. آنگونه كه اوستن آموزش داده است، انواع مختلفى از جادو وجود دارد: جادوهايى كه آب، ارواح، هوا، ستارهها، چراغها، حوضها، تيشهها، يا بسيارى از ديگر روشها را براى غيبگويى به كار مىگيرد، و بهعلاوهى صحبت با ارواح و درگذشتگان ».
چيستى جادو
جادو از واژهى يونانى mageia يا magicو برگرفته از واژهى مغان ( Magon ) است كه در عربى به صورت « مجوس » كاربرد دارد. يونانيان به سبب ارتباط و پيوند وثيق ميان مغ و جادو، magicرا از mageia گرفته و اين مهارت را به نام زردشت و تعليمات اوستَن ايرانى و آكادمى او مىشناختند. مغ در فرهنگ آرينها با حكيم و دانشمند برابر بود.
جادو، افسونگرى و كهانت، كاربرد عملى توان و اقتدار نفس قوى براى نفوذ در ماده و انرژى كاينات در يك سازوكار آزادكننده و سرعتبخش در تبديلسازى و مرتبهدادن به انرژى و ماده در يكى از دو ساحت خيال و ذهن يا خارج و عين است. بنابراين صرف اطلاع و آگاهى از چيستى و چگونگى سحر بدون كاربست و تصرف در عمل، عنوان سحر را ندارد و موضوع جادو نمىباشد.
اين تصرف مىتواند طبيعى و همراه با اذن يا به شكل تجاوز و نيز همراه با منفعت يا زيانبارى، آفت و شرّ براى تسخيرشده باشد. بنابراين جادو با شرّ و اهريمنى يا حرام و گناه برابر نيست و در صورت كاربرد درست و عارى از تجاوز و تعدّى، قابل آموزش و ترويج در نظامى گزينشى و نظارتىست.
جادو با خرافه، اباطيل و خوارمايگى برابر نيست و در برابر علم و دين قرار نمىگيرد، همانطور كه علم، فلسفه، معرفت و دين با خرافه برابر نيست، بلكه جادو مىتواند همانند چهرههاى گفتهشده براى آگاهى، به خرافه آلوده شود و در اين صورت از باب خرافىبودن دينستيز گردد.
خانوادههاى ابتدايى براى برطرف كردن پليدىها و زشتىهايى كه وجود آن را در خود احساس مىكردند، حيوانى را انتخاب كرده و با خواندن ذكرها و وردهايى، آن پليدىها را به آن منتقل كرده و سپس يا آن را كشته و يا در آب غرق مىكردند و معتقد مىشدند كه با اين كار، زشتىهاى درون خانواده خود را از بين بردهاند.
صنعت نوشابهسازى
آفتاب تيز و انگور شيرين فلات ايران و استعداد و مهارت مغها در ساخت نوشابههاى نشاطانگيز، آنان را در جايگاه اولى صنعت نوشابههاى نشاطزا قرار داده بود، چنانكه حتا بعدها ملافرجالله شوشترى شاعر قرن يازدهم قمرى سروده است :
مغان كه دانهى انگور آب مىسازند ستاره مىشكنند، آفتاب مىسازند
اين صنعت نيز همانند ديگر توانمندىهاى دنياى باستان رازآلود گشت و صنعت شرابسازى توسط سودجويان و شيادان بىرقيب جولان مىدهد. حرمت شراب از نواميس الاهىست كه در تمامى اديان و نيز در دستگاه مغان فرهمند، حكم آن رعايت مىشده است.
موسيقىدرمانى
افزون بر توان نفَسبخشى مغان، بخشى از نسخههاى قدسى مغان درمانگر، بر موسيقىدرمانى بهخصوص استفاده از موسيقى طبيعت يا موسيقىهاى مذهبى و نيز استفاده از صوتدرمانى بنياد داشته است. مغان طبيب و حكيمان كامل، رهبران موسيقى نيز بودهاند. آنان حكمت را بدون موسيقى و رقص و بهرهمندى از فوايد درمانى و عملى آن، برخوردار از تماميت نمىدانستند.
فرصتالدولهى شيرازى (درگذشته 1339 ه ق ) در كتاب بحورالالحان مىنويسد :
اهميتى كه آواز خوش دارد براى علاج امراض است كه جز مداواى آن به آن چاره نباشد؛ چنانكه حكماى يونانى و فارس بيماران را از اين طريق معالجه مىكردند و مجانين را نيز به الحان و اشعار مناسب حال ايشان علاج مىنمودند.»[1]
برخى از اختلالات خواب با دستگاههاى موسيقى متناسب با طبيعت فرد با رعايت تجويز به اندازه و الگوى مصرف يا با گفتوگو، همكلامى و آرامسازى او درمان مىشود. اين دانش مغانى نيز با غلبهى منسكگرايان و فتاواى افراطى به حرمت استفاده از موسيقى به محاق رفته است.
خوابگزارى
هرودوت گويد مغان بر دانش تعبير خواب احاطه دارند. خوابگزارى مهارتى مبتنى بر كشف است و نه روابط عقلى. خوابگزارانى كه تخصص و مهارت خود را در تعبير درست رؤياها و پيشبينى دقيق حوادث بهخصوص رؤياهاى هشداردهنده نشان مىدادند، مورد اعتماد براى خوابگزارى و طرف مشورت قرار مىگرفتند.
سياست مغانى
مغان در سياست، منشى اعتدالى و محافظهكار داشتند و بقاى آيين خويش را با هر دولت و سلسلهاى حفظ و بهروز مىكردند. آنان در هر دورهاى كه مىتوانستند، خود را به قدرت و حكمرانى مىرساندند و با القاب دينى، سلطنت روحانى و امارت سياسى را با هم داشتند. عنوان فرقهداره ( = نگهبان و حافظ آتش =Fratadara )، فرتره ( = حاكم و والى = Frataraka ) بَغا و بَغ يا بَگَه ( = خداوندگار و شاه =bagh ) از اين نمونه است. بغه به معناى خدا، آفريدگار و دادار نيز بوده است. بگه در ابتدا به معناى تعيينكنندهى سرنوشت و دارندهى قضا، حكم و قسمت از نامهاى خداوند بوده و به همين اعتبار به فرمانروا اطلاق بغ شده است.
لائوديكيه نزديك پاسارگاد ساختهشده در حدود سال 205 ق.م. توسط آنتيوخوس سوم، پادشاه سِلوكى، مركز تجمع مغان بوده است.
سيسرو ( زاده در 106 ق. م.) گويد :
« مغان ايرانى حكيمان و دانشمندانىاند كه بدون آموختن تعاليم آنان، حكمرانى به شاهى و شهريارى نمىرسد. »
شاهان در صورتى كه در مراسم احترامات مذهبى در يكى از پرستشگاهها تاجگذارى مىكردند، حقانيت و مشروعيت براى حكمرانى و بهطور قانونمند لزوم متابعت داشتند.
مغان بابلى
روايتهايى از مغهاى كلدانى كه بخشى از تمدن بابل است، بهويژه در دورهى نبوكدنَصَّر دوم ( زيستهى 642 ـ 562 ق. م. ) رسيده. بابل تمدنى علمى و شگرف در دورهاى پيش از ظهور هخامنشيان داشته است و مغها در آن مؤثر و تمدنساز بودهاند. مغهاى بابلى به زبردستى در سحر و جادوگرى و علوم غريبه شهره بودند.
در منابع عبرى و در صحف انبيا ( كتابهاى انبياى بنىاسرائيل ) از جمله در كتاب ارميا آمده كه قبل از اسارت ( اقامت ) بابلى ( 597 ـ 539 ق. م ) يك صاحبمنصب مغ و بزرگ مغان در دربار نبوكدنصّر حاكم بابل و در كنار سرداران، همراه پادشاه بوده است. مغان بابلى باعث تسخير آرام و بدون مقاومت بابل شدند. نبوكدنصر بابلى داماد هُوَخشَتَرَ (زيستهى 633 ـ 585 ق. م. ) مادى بوده است. مغان كلدانى كهانت، امارت و توليت دينى داشتهاند.
مغهاى مادى
مغها ( مگوىها Mages ) يكى از شش طايفهى مهم مادها بودهاند[2] . نخستين نام مكتوب ماد مربوط به سال 836 ق. م. است. پادشاهى مادها هفتسده پيش از ميلاد شكل گرفته و پايتخت آنان هَگمَتانَه ( همدان 708 ق.م. ) بوده است.
كهنترين نيايشگاه داراى آتشگاه مربوط به مادها و در تپهى نوشيجان ( حدود شصت كيلومترى غرب همدان ) حدود 750 ق. م. بنا شده است. نخستين بنيادگذار سلطنت سراسرى و امپراتورى مادها هُوَخشَتَرَ ( زيستهى 633 ـ 585 ق. م. ) است كه سومين پادشاه مادهاست. هوخشترا به معناى فرمانروا و سلطنت نيكىست.
مغهاى پارسى
پارسها يازده قرن پيش از ميلاد، در جنوب و جنوب غربى فلات ايران و سواحل شمالى خليجفارس مىزيستهاند. پارسه نام اين قوم بوده است.
فلات و پهنه، جايى كوهستانىست كه همواره داراى زمينى تخت و پهن باشد. فلات ايران منطقهاى وسيع و خشك است كه ايران امروزى به عنوان يكى از قديمىترين قلعهها و دژهاى مستحكم طبيعى، تنها بخشى از آن مىباشد؛ جلگهاى وسيع كه با رشتهكوههاى زاگرس، البرز، هندوكه و سليمان و نيز با دو صفحهى اوراسيا و عربى محدود، زلزلهخيز و كوهزا شده است. اين فلات خشك، برخوردار از منابع متنوع معدنىست. قناتهاى ايرانى تلاش مهندسى و خستگىناپذير براى تهيهى آب از زمينى خشك و جرياندادن زندگى بر آن است.
جنوب فلات ايران، خليج پارس و درياى عمان است كه اين فلات را به آبهاى آزاد جهان ارتباط مىدهد و اين بر اهميت اين فلات خشك براى داشتن ارتباط آسان دريايى با دنيا مىافزايد.
پارسها هم برخوردار از حس همدلى بوده و هم از ظلمپذيرى و آسيبديدن قسط و عدالت واهمه داشتهاند.
مغها و هخامنشيان
مادها با پارسها رابطهى دوستانهاى داشتند و مغهاى ماد با مغهاى پارسى تفاوتهايى داشتهاند. آستياگ عياش و ستمگر كه آخرين پادشاه مادهاست، رابطهى دوستانه با پارسها را به سلطه و جنگ براى تصرف سرزمين پارسها تبديل كرد. پارسها هم به رهبرى كورش كبير، عليه آستياگ شوريدند و سلسلهى پادشاهى مادها را منقرض كردند. پارسها به احترام هخامنش جد كورش كبير كه پادشاه پارسها بود، پادشاهى جديد به نام هخامنشى را بنيان نهادند. قوم پارس حكمرانى هخامنشيان و تمدن پارسى را رقم زدند. بعد از ظهور اسلام و تسلط اعراب بر ساسانيان، پارس به فارس ترجمه گرديد.
مغان با قوم مادى قبيله يا دستكم انجمنى استوار يافتند و تعاليم آنان با حمايت پادشاهى مادها نفوذ گستردهاى يافت بهخصوص كه دين مشترك مىتواند عامل مهمى در بازدارندگى از تجزيهطلبى باشد. مغان با دانش، حكمت، كهانتى و طبابت و علوم غريبه و خفيهاى كه داشتند مورد پذيرش قوم پايدار و دانشدوست پارس و نيز دربار هخامنشى و بهخصوص سامانى قرار گرفتند و حوزهى نفوذ خود را گسترش دادند.
هرودوت نوشته است فرقهى مغ يا مگوش، پيش از تهاجم قوم آريا به ايران و در دورهى سلطنت مادها تا زمان پارسيان ( هخامنشيان ) داراى پيروانى بوده است، اما در زمان پادشاهى پارسها ( هخامنشيان ) از نفوذ و اقتدار آنان ( مغان مادى ) كاسته شد.
با اين حال، مغها بهخصوص مغهاى پارسى در دربار پادشاه هخامنشى و ساسانى و در نظام حكمرانى و سياسى به عنوان روحانى نقش اساسى را ايفا مىكردند. انجام مراسم مذهبى، تعيين وليعهد، تاجگذارى شاه و تربيت و پرورش وليعهد با حضور مغها و به دست آنان انجام مىگرفته است. آنان توليت مقبرههاى پادشاهان را نيز عهدهدار بودند.
شورشهاى مغانى
از اسناد مهمى كه دربارهى مغها گفته است، كتيبهى داريوش كبير در كوه بيستون نزديك كرمانشاه است. گفتيم بيستون از واژهى « بغستان » به معناى جايگاه خدايان است. در كتيبهى داريوش كه شاهى هميشهمسلط بوده، آمده است: گئوماتاى مغ بر پادشاه عصر ( داريوش كبير ) شوريده و قصد خارجكردن سلطنت از خاندان او را داشته كه داريوش كبير توانسته است بر اين مغ غلبه كند و سلطنت خود را از شورش او محفوظ بدارد و اين شورش را مهار كند. بعيد نيست كه دستگاه تبليغاتى داريوش، از داريوش كودتاچى تصوير يك قهرمان ملى و رهبر مشروع را ساخته باشد. داريوش فرهمندى و عنايت الاهى نداشته، از اين رو مورد تاييد نظام مغان فرهمند نبوده است.
گئومات هشت سال بعد از مرگ كورش كبير دست به شورش زده است. گفته مىشود گئومات پس از قيام و شورش عليه كمبوجيه، مردم را به مدت سهسال از خدمات نظامى و پرداخت ماليات معاف كرد و رمهها و زمينها را به كشاورزان و تودههاى ضعيف مسترد كرد و بردگان را آزاد ساخت تا با مظالم طبقاتى اشراف مبارزه كرده و رفاه و آزادى را به طبقات ضعيف داده باشد. همينها از عاملهاى ناپايدارى وى گرديد. داريوش در كتيبهى خود، اين اقدامات گئومات را آورده و تأكيد كرده : زمينها، رمهها، بردگان و خانهها را كه گئوماتا از مردم ( منظور سپاهيان است ) گرفته بود، بازپس گردانده است.
داريوش با آنكه خود را پيرو اهورامزدا و برخوردار از عنايت و فرهى او مىداند و همين ادعاها سبب شده منابع يونانى او را زردشتى بدانند، اما تحليلگران مىدانستند كه او اعتقادى به مزدااهورا ندارد و يك زردشتى راستدين نيست و او تخت فرهمندان را غضب كرده است و پادشاهى وى قانونى نيست.
همچنين در كتيبهى بيستون از شورش مغى ديگر به نام فرهورتيش ( دوم كه غير از شاه مادىست) ياد شده كه مادى بوده و عليه داريوش آشوبيده است. او همدان را تسخير كرد، ولى حدود هجده ماه بعد به قتل رسيد. داريوش در سنگنبشتهى بيستون گويد: او با دست خود بينى، دوگوش و دهان فرهورتيش را بريده و يك چشم او را درآورده و سپس به زنجير كشيده تا عبرت همگان شود. نوشتهى وى سندى بر محروميت داريوش از منش جوانمردى و فرهايزدى و حرمان از انصاف و حقخواهىست، اگرچه او ارادهاى خشك، غيرمنعطف و قوّت نفسانى را به اعتبار ميزان فره عام داشته است. از فره عام بعدتر خواهيم گفت.
مغهاى اشكانى
با تازش اسكندر به هخامنشيان و سقوط آنها، مغان فرهمند در دورهى سِلوكيان و عصر هلنيستى (312 پ م ـ 63 پ م ) به انزوا رفتند و مغان دربارى مورد حمايت جانشينان اسكندر متولى دين شدند. بعد از آنان، اشكانيان ( 247 پ م ـ 224 م ) فرمانروايى كردند. در دورهى اشكانيان، مغان در جستجوى يك فرهمند الاهى به بيتلحم رفتند و عيساى مسيح را نوزاد پيامبر و والاترين مغ، يعنى محبوبى و دلنشين الاهى يافتند.
سه مغ ايرانى در دورهى ضعف اشكانيان با هماهنگى دربار پىجوى نوزاد فرهمند و منتظر زمان آموزگارى ربوبى و هدايت اشراقى وى بودند.
تاريخ تولد عيسا را سال چهارم پيش از ميلاد گفتهاند كه با دورهى شاهنشاهى فرهاد چهارم ( اشك چهاردم ) مقارن است. اختيار و قدرت واقعى دربار اشكانى در اين زمان در اختيار زنى رُمى به نام ملكه مىزا ( موزا ) بود. موزا همان زنىست كه با خوراندن زهر به همسرش فرهاد چهارم، به پادشاهى رسيد. پادشاهى شهربانو موزا با فرزندش مشترك بود. يوسف فلاوى از وى با اطلاعاتى مغشوش گفته است.
هنرمندان مسيحى حضور مغهاى ايرانى در بيتلحم را كه از دلايل مهم برگزيدگى الاهى و فرهمندى عيساست، در مجموعه نقاشىهايى با عنوان نيايش مغان يا نيايش مجوسان به تصوير كشيدهاند تا اين دليل تاريخى بر حقانيت عيسا مورد توجه باشد. گفتهاند مغان بر اساس اسناد مكتوبى كه در انحصار خود داشتند، معجزهى بكرزايى مريم و تولد عيسا را تعقيب مىكردند. اين سند مغانى در اختيار كورش فرهمند بوده و به عنوان سندى دينى ـ دولتى از او به مغان اشكانى رسيده بود.
به هر روى، در شب تولد عيسا سه تن از مجوسانِ ولىّشناس به زيارت مسيح مىآيند. شايد انتخاب سه مجوس با سه هديه، از برساختههاى يوحنا براى تلقين ثالوث و سهگانهپرستى مسيحيت باشد. ستارهى راهنماى آنان نيز ممكن است نورباطنى فرهمندى باشد كه به شكل ستاره تحريف شده است. به هر روى بر اساس انجيل يوحنا، مكانيابى مغان بر اساس اخترشناسى ( تنجيم ) و طلوع ستارهاى شگفتانگيزى كه بر آنان نمايان شده و حتا در روز هم قابل رؤيت بوده يا وقوع پديدهى خاص كيهانى به عنوان يك نشانه بر زايش مسيح انجام گرفته است.
بعدتر خواهيم گفت مغان حكيم، قدرت آيندهنگرى داشتند و شخصى مانند كورش فرهمند را از همان ابتدا براى تعليمات خود مورد اهتمام قرار دادند. در اينجا مغان در پى آموزگارىاند كه برخوردار از عنايتهاى ربوبى و سرشتى پربار است. اين آيندهنگرى در پايان روايت يوحنا در قالب رؤياى هشداردهنده تأكيد شده است نه بر پايهى دادههاى اخترشناسى :
« و چون در خواب بدىشان در رسيد كه به نزد هيروديس بازگشت نكنند، پس ازراه ديگر به وطن مراجعت كردند.»
بعضى از جامعهشناسان مسيحى چون ماكس وِبِر آلمانى ( 1864 ـ 1920 م )، عيساى ناصرى را نمونهاى از رهبران دينى فرهمند و كاريزماتيك و داراى قداست دينى دانستهاند. پيشتر از تفاوت فرهمندى با كاريزما گفتيم.
عيسا نهتنها برخوردار از كاريزما، بلكه فرزانهاى قدسى و سرشتىست. در حقيقت او در مرتبهاى بالاتر از فرزانگان، از محبوبان سرشتى، جمعى و پركمال است كه در حق او بايد گفت: چون كه صد آمد نود هم پيش ماست.
دين مسيح چنانكه در فصل آخر خواهيم گفت توفيق چندانى براى ماندگارى بر نسخهى اصل و الاهى نداشت و يهوديان با شتاب سرنوشت آن را در اختيار گرفتند و مسيحيتى يهودى ساختند.
در دو سلسلهى سلوكى و اشكانى، دين زردشتى تحريفى در قلمروى سلوكيان و پارتها با توليت مغانى سطحىانديش غالب بود. در اين دو سلسله، فرهمندان را بايد در انبياى بنىاسرائيل جستجو كرد كه روايت آنان در قرآنكريم آمده است. در دورهى سلوكيان ( هلنيسم )، يهوديان چند بار عليه آنان شوريدند اما با اشكانيان روابط نيكى داشتند و حتا موقعيتهاى اجتماعى در حد اشراف مىيافتند.[3]
مغان فرهمند ايرانى نيز از ناحيهى مغان سطحىانديش و كوتاهفكر به شدت در انزوا و محاق بودند.
در دورهى اشكانى، ايرانيان با مسيحيت رسولان آشنا شدند. مسيحيان در قلمروى امپراتورى ايران آزادى تبليغ و حتا اجازهى اسقفنشينى و حوزهى نفوذ شرعى و ناحيهى قانونى مديريت دينى داشتند و در آرامش بودند، در حالىكه در قلمروى رم مورد تعقيب سياسى، آزار و منع قرار مىگرفتند.
در زمان اين سلسله و در سال 70 م، يهوديان كه با فرمان آزادىبخش كورش، كنعان و اورشليم را به مدت 601 سال به عنوان سرزمين يهود در اختيار داشتند، با نخستين حملهى امپراتورى رم به يهوديان و نابودى معبد سليمان منجر شد، كشور خود را از دست دادند. ايران براى آنان بهترين كشور براى مهاجرت بود.
در سال 130، هادريانوس در سفر خود به اورشليم دستور داد در محل سوختهى معبد مقدس، معبدى را براى خداى روميان بسازند. برخى از يهوديان كه از اين اهانت بزرگ برآشفته شده بودند، دست به شورش زدند؛ اما امپراتور حكم قتل يهوديان را صادر و حكم كرد كه اورشليم به غير يهوديان تعلق دارد.
يهوديان ساكن در اروپا به مدت 1878 سال آوارگى كشيدند؛ يعنى تا سال 1948 كه رژيم صهيونيستى را به وجود آوردند و قوم بنىاسرائيل استقلال خود را يافت.
از آن سالها تا سال 1948، يهوديان فقط سالى يكبار در روز 25 ماه آب، اجازه داشتند كه به اورشليم رفته و به ياد روزگار آبادانى، از دور نظارهگر معبد ويران شوند و گريه كنند. ديوار مخروبهاى كه يهوديان سر بر آن گذاشته و زار زار مىگريستند، به نام ديوار ندبه معروف شد.
يهوديان مقيم كشورهاى اروپايى مجبور بودند در قلعههاى خاصى به نام «گتو» با ذلت تمام زندگى كنند. در اروپا شايع بود كه يهوديان پسران مسيحى را در عيد فصح قربانى مىكنند.
بعد از رنسانس و در عصر جديد كه يهوديان رنسانس را مديريت كردند، فردى به نام مندشهن از يهوديان آلمان، كتاب عهد عتيق را به زبان آلمانى ترجمه كرد و مسيحيان به بىپايه بودن تهمتهايى كه به يهوديان زده مىشد پى بردند و به آنها آزادى مطلق دادند.
در اواخر قرن نوزدهم، گروه بزرگى از يهوديان روسيه اخراج شدند. در همان زمان، يهوديان روسيه و اروپا براى كسب استقلال و عزت برخاستند و «صهيونيسم» را بنيان نهادند. اين عنوان براى توصيف حركت ملىگرايانهى قوم يهود به كار مىرود و هدف آن حفظ يهوديان وطنى بهوسيلهى دولت و قانون عمومىست.
«صهيون» نام تپهاىست در قدس شريف كه در زمان شكوه دولت بنىاسرائيل در عصر داوود و سليمان، مركز نظامى بوده است. اين نام همواره يادآور اقتدار آن قوم بوده و در كتابهاى انبياى متأخر، بسيار از آن ياد شده است.
پس از تأسيس حزب صهيونيسم، مهاجرت يهوديان به فلسطين آغاز شد. نهايت نيز نخستوزير انگليس، سرزمين فلسطين را به دو بخش براى اسرائيل و اردن هاشمى تقسيم كرد.
در اينجا بايد به دو نكته توجه داشت: آوارگى يهود، اگر هم راست تاريخى باشد نه يك برساختهى يهودى، ظاهر ماجراست و واقعيت ماجرا اين است كه اين اقليت دينى، بيشترين منابع ثروت و نفوذ را همواره در اختيار داشته و دولت آنان دولت در سايه بوده كه بيشترين محافظت، مصونيت، امنيت و رفاه را براى تمامى پيروان نژادى خود فراهم مىآورده و سرنوشت ديگر اديان را نيز با نفوذ و سلطه در دست مىگرفته است. آنان فلسطين را براى تداوم سلطه خود مىخواهند و آن را به هر بها و جنايتى حفظ خواهند كرد؛ زيرا فلسطين با موقعيت استراتژيكى كه دارد، برترى منطقه بر ديگر زمينها دارد.
نكتهى آخر اينكه اگر يهوديان روزى سرزمين كنعان را به سلطه گرفتند، به اينمعنا نيست كه به صورت جاويدان ميراثبرى نژادى خواهند داشت و حق تاريخى بر آن سرزمين دارند و هيچ نژاد ديگرى نمىتواند مالك آن گردد؛ اگرچه آن را بهطور قانونى به خود انتقال داده باشد. يهود، دولت و مالكيت بر سرزمين را نيز به قوميت و نژاد ذاتى يهود پيوند زده است.
مغهاى ساسانى
بعضى مغها روش حكمرانى در دولت اشكانى را تاب نياوردند و از ضعف و سستى پايههاى اين حكومت استفاده كردند و با حمايت جدى از اردشير بابكان كه خود فرهمندى جوانمرد و عيّار با شعار احياى دين مزدايى بود، او را در سال 224 ميلادى به حكومت رساندند. اردشير بابكان دربارهى خود در سنگنبشتهى نقش رستم آورده است :
« اين پيكر بغ مزداپرست اردشير، شاهنشاه ايران كه چهر از يزدان دارد، پسر بغ بابك شاه.»
چهر از يزدان، لقبىست كه بر روى سكههاى قرن سوم و چهارم ميلادىِ دولت ساسانى از جمله سكههاى اردشير بابكان ( 224 ـ 240 م ) حك شده است، در فرهنگ مغان، سيماى الاهى و ريشهى حيات معنا دارد. اين كلمه به سرشت خدايى شاه يعنى فرهمندى او اشاره مىكند. حيات، هر كسى، كيفيّت ممتاز، حكم مخصوص، فصل مقوّم وجودى ظهورى ( نه ماهوى ) و خويشتن خويش و حقيقت او، يعنى حيات انحصارى و وجهىست كه بهخاطر آن آفريده شده است. شاهان با اين تعبير ادعا داشتند حكم و كارويژهى مخصوص و منحصر و تكرارشدنى آنان، حكمرانى بر مردم است. آنان با چهرايزدى يعنى اين حيات ويژهى مزدايى، ارادهى خداوند براى مديريت مردمان و مايهى قوام و پايندگى آنان با دَمِ الاهى، حياتبخش، گوارا و كامرواى خود مىشدند.
تعبير چهر از يزدان، پس از قرن چهارم ميلادى، جاى خود را به تعبير پيشينى حكمت خسروانى يعنى كَى ( Kay ) و سرشت خدايى داد.
اردشير به احترام ساسانخداى، كه مغ بزرگى بوده است، نام دولتش را ساسانى گذاشت. ساسانخداى، از مغان و بلندپايهترين مرجع دينى قوم پارس، داراى مقام ارجمند يعنى توليت و سرپرستى معبد و آتشكدهى آناهيد در استخر پارس بوده است. پسوند خداى در نام او به معناى بسيار داراست. گفتهاند او جد اردشير است. او به اين اعتبار، از خانوادهى مغان و روحانيان پارسىست.
اقدامات دينى اردشير بابكان
اردشير در همان ابتداى حكومت خود، دين رسمى كشور را دين سرشتى مغان و آيين مزداپرستى قرار داد كه دين سرشتى، ملى و بومى قوم ايرانى بود. وى با اين اقدام، نظر مغان مادى را تأمين نمود و حكومتى را بر پايهى تمركز دينى و سياسى تأسيس كرد و بدينگونه بر تمامى پادشاهان سلطه يافت و شاهنشاه و شاه شاهان شد.
اردشير، دين مزداپرستى را به سرعت و بدون مانعى در خور بر پهنهى ايران و در قلمروى حكمرانى خويش فراگير نمود و كار دين و فرهنگ و دادورى و آموزش را به موبدان مزدانى اما زير نظر و تسلط خود سپرد. اردشير در سنگبشتهاى در نقش رجب مرودشت، چنين آورده است :
« آيين زردشت از ميان رفته بود، من كه شاهنشاهم آن را از نو برقرار كردم. »
مغان در اين دوره، دين زردشتى را سيال و منعطف و بهطور پويا هماهنگ با زمانه بهروزرسانى كردند. بهروزرسانى دين به معناى درست آن، موضوعشناسى دقيق پديدههاى زمانه و داشتن تصور سالم و درست از موضوعات احكام بهويژه در ناحيهى ملاكشناسى حكم است، نه تغيير در احكام دينى و بدعتسازى كه اگر هر دينى آن را نداشته باشد، به دام تحجر و تصلب يا التقاط و تلفيق مىغلتد.
اردشير همانند كورش، سياست تحميل دين خاص بر ديگران را نداشت؛ زيرا آنان دين را سرشتى مىدانستند و براى همين درسدد برنمىآمدند با سياست يكسانسازى فرهنگى و دينى براى نمونه هندوها، يهوديان يا در دورهى ساسانى فرقهى ميتراپرستان رمى و نيز مسيحيان تحريفى را بهطور اجبارى به كيش مزدايى درآورند يا آنان را قلع و قمع و ريشهكن سازند، بلكه به آنان آزادى عمل دينى مىدادند تا هركسى از جمله آنان كه منش و سرشت و شايستگى دين مزدايى را نداشتند، بدون تحمل زور و ظلمى، سرشت و منش طبيعى خود را زيست كنند.
پس از دورهى طولانى تسلط سِلوكيان يونانى بر ايران و شكستهاى پياپى پارتها از رمىها و پيروزىهاى چند سدهى رميان، در كمال ناباورى، اردشير بابكان، امپراتور رم را از آسيا بيرون راند و بهطور خودخواسته او را به مرزهاى اروپا وا نهاد و در تعقيباش نرفت.
مغان و مردمان آن زمانه اين پيروزىها را پىآمد سرشت الاهى، فرهمندى و تاجگذارى آسمانى اردشير مىدانستند كه توسط مغان مادى و قوم پارسى به درستى انتخاب و حمايت شده بود. در نقش رستم، در كنار آرامگاه شاهان هخامنشى، نگارهاى او را سوار بر اسب نشان مىدهد كه در حال گرفتن تاج خسروانى از فَروَهَر مزدااهوراست.
اردشير پس از كورش كبير، محبوبترين پادشاه در ميان مردمان و از بزرگترين قهرمانان ملىست كه قوم ايرانى را وحدت و يگانگى داد.
اردشير پس از شانزده سال حكمرانى، با تحقق اهداف دينىاش و پاياندادن به خودمختارى ايالتها و شهرها و تمركز قدرت و قانون در مركز شاهنشاهى و براندازى خانسالارى و محصورساختن امپراتور رم به مرزهاى اروپايى خود، در سال 241 م و در سن شصتسالگى از مقام خود كنارهگيرى كرد و در سالهاى پايانى عمر به گوشهنشينى و نيايش مزدااهورا روى آورد و چنين نبود كه سياست سلطنت از تخت تا تابوت را داشته باشد.
مسئوليت پادشاهى بر جامعه نيازمند كفايت، يعنى ملكهى قدسى و فرزانگى و توانمندى عملى و دورى از ناتوانى و ضعف نفس در زمينهى عمل و نقص و بيمارى و كندى ذهن است كه با كهولت سازگارى ندارد؛ چه كهولت شاهنشاه به وهن و سستى جامعه و ضعف در اقتدار اجتماعى وى و حرمت و پشتوانهى مردمى او و از بينرفتن صفت كفايتاش مىانجامد. كهولت سن نمىگذارد نفس و بدن كشش كار فراوان و سنگين و قدرت حفظ نواميس و خون و اموال مردم و تحمل صعوبت آن را با خويشتندارى و بدون برانگيختگى و تعادل داشته باشد. كفايت رهبرى سياسى از آگاهى و تخصص علمى او مهمتر است و با نبود آن، صرف تخصص علمى و توان نظريهپردازى براى سمت رهبرى كافى نيست. رهبرى سياسى يك مقام اجرايىست كه غير از زعامت دينىست كه نظريهپردازى و مديريت كلان انديشارىست و حيث اجرايى ندارد.
اقليت مسيحيت ايرانى
در آغاز دورهى ساسانى مسيحيان اقليت دينى بودند كه بيش از ديگر اقليتها با دربار ساسانى در ارتباط بودند. مسيحيان در اين دوره داراى كليساى رسمى در قلمروى ايران شدند. مسيحيت از اقليتهاى رو به رشد در ايران بود. مغان كه با رشد مسيحيت، موقعيت مذهبى و مكانت دينى خويش را در خطر مىديدند، از روابط حسنه و نيكى كه با يهوديان داشتند استفاده كردند و از آنها حمايت نمودند تا افكار و پايگاههاى مسيحيت را نابود كنند.
در اواخر دورهى ساسانى زردشتيان براى نابودى يهوديان نيز اقداماتى داشتند؛ بهخصوص كه يهوديان نقاط استراتژيك دنيا مانند ميانرودان را انتخاب مىكردند و در آنجا قدرت مىگرفتند. در اين دوره، مراكز علمى و دينى يهوديان در بابل مانند آموزشگاههاى دينى سورا و پومبديتا بسته شد. اما اين دايمى نبود و براى نمونه يزدگرد يكم كه دو سال تا 420 م فرمانروايى كرد، در تلمود به احترام ياد شده است. او دختر رهبر يهوديان ايران را به همسرى مىگيرد. اين كار براى يهودىسازى نژادى شاهان ايران انجام گرفت، زيرا يهوديان انتقال نسل از مادر را معتبر مىدانند.
بعد از اردشير بابكان، پسر وى شاپور در 240 م به فرمانروايى رسيد. او ابتدا به مسيحيان آزادى عمل دينى داده بود، اما با فشارهاى مغان زردشتى، دستور تعقيب و ايذاى مسيحيان را صادر كرد. كتيبهى كرتير در كعبهى زردشت، تلاش كرتير براى سركوب نزاريان (مسيحيان بومى ايران ) و كريستيان ( مسيحيان يونانىزبان ) گفته است.
برساختهى شبهمسيحى مانى
آيين التقاطى مانى ( 216 م ـ 277 م ) در سال تاجگذارى شاپور علنى شد. دين شبهمسيحى مانى تناسخ برهمنى را تبليغ مىكرد. برهمن ( Brahmana ) به روحانيان هندو گفته مىشود.
بعضى مورخان عقيده دارند مانىِ صورتگر و نقّاش كه گاه نقاشىهاى خود را اعجاز و نشانهى نبوت و دين التقاطىاش مىدانست، نقصعضو داشته است.
علت استقبال مردمان آن زمان از مانى اين بود كه مانى با زبانى ساده و با ابزارهاى هنرى بهخصوص استفاده از قالب خيالانگيز داستان و قصه و با بومىسازى آيينش مطابق با رسوم هر منطقه، به تبليغ برساختهى خود مىپرداخت. وى هنر نقاشى، مينياتور و نگارگرىاش را معجزه و دليل حقانيتش مىدانست.
همچنين مانى خود را فارقليط نجاتبخش و حوارى عيسا معرفى مىكرد كه مسيح وعدهى ظهور و نويد قيامش را برپايى عدالت و نجات ضعيفان از ستمگران داده بود. مسيحيت ظهور فارقليط ديگرى پس از عيسا را كه فقط در انجيل يوحنا آمده، به روحالقدس تفسير كرده است. بعضى آن را بشارت به ظهور پيامبر ديگرى دانستهاند.
فرقهى مانوى در قرن چهارم و پنجم ميلادى در غرب بهخصوص در سوريه و مصر چنان اقبالى يافت كه كليساى كاتوليك تهديد اين رقيب سرسخت در قلمروى اين كليسا را بحرانى تشخيص داد كه با تلاش براى فرقهسازى مسيحيان، سياست اغواى پيروان كليسا را با اهدافى نظامى دارد.
دين شبهمسيحى مانى چون برخوردار از سازمان و سلسلهمراتب منظم و دقيق مبلغّان و نظاممحور و با مديريت دستگاهمند بود نه وابسته به شخص، بسيار مورد استقبال تودههاى ضعيف، مستمندان، درويشان، بىچيزان و كمبرخوردارانى قرار مىگرفت كه از اختلاف فاحش طبقاتى و بهرهمندى موبدان از انواع مواهب مادى و دنياطلبى سيرىناپذيرشان آزرده بودند. موبدان مرفّه نهتنها توجه و عنايتى دستگيرانه و محبّتى به تودههاى ضعيف نداشتند، بلكه مانند زالو نيز دارايىهاى آنان را مىمكيدند و با مالاندوزى بيشتر، فاصلهى غنا و بهرهمندى خود را با مستمندان و ناداران دورتر مىكردند.
در سال 732 م امپراتور چين، فعاليت آيين مانى و بناى معابد براى آنان را در اين امپراتورى آزاد اعلام كرد.
از آنجا كه دين مانى تجرد را بر روحانيان مذهبى الزامى ساخته بود و آن را به افراد عادى توصيه مىكرد و مىگفت ترك دنيا و خرابى اين عالم بهخصوص با نداشتن ارتباط با زنان و قطع نسل موجب خشنودى خداست تا بتواند دنياى ديگرى بسازد، پايههاى خانواده را تهديد مىكرد و از آنجا كه دين وى پرچمى براى خيزشهاى سياسى عليه حكومتها و شورشهاى نظامى شده بود و آرمان جهانگيرىِ بدون مرز و تسخير تمامى جهان را داشت، حكومتها براى تأمين بقاى جامعه و امنيت ملى، به شدت با پيروان اين فرقه برخورد مىكردند.
با افزايش سختگيرى بر مانويان دوگانهپرست از ناحيهى روحانيان زردشتى، و دستور قتلعام مانويان توسط كرتير و خلفاى اسلامى و تكفير آنان توسط آگوستين قديس و سركوب توسط امپراتورى رم كه گاه مانويان را زندهزنده در آتش به جرم ايمان به مانوى مىسوزاندند و اموالشان را غارت مىكردند و بعدها كه كليسا عليه آنان كه حاضر به توبه نشدند اعلام جهاد داد ( 1209 م) تا از پاكدينى پاسدارى كند، بيشترشان از وحشت آدمسوزىهاى مهيب كليسا يا به مسيحيت رو آوردند و يا به طرف سرزمين چين مهاجرت كردند تا امنيت خود را تأمين كنند. يهوديان نيز با مانويان كه آرمان جهانگيرى داشتند، ستيزه مىكردند. در غرب، پيروان مانى مانند مهرپرستان زير فشار و كشتار و شكنجهى دستهجمعى از بين رفتند. فرانسوا دِكْرِه ( Decret Francois) در كتاب مانى و سنت مانوى بهطور گسترده از مانى و آيين مانويان گفته است. مسلمانان مانويان را زنديق مىخواندند. زنديقان، امنيت زيستى ندارند. آنان به ظاهر مسلمان شدند و نهايت توسط دستگاه خلافت اسلامى بهكلى از بين رفتند.
كليساى مسيحيت ايران
در دورهى شاپور دوم با اعلام آزادى مسيحيان از ناحيهى كنستانتين، مسيحيان ساكن مرزهاى غربى در جنگ با رم شركت نكردند. در نتيجه آنان دوستدار قيصر و دشمن امپراتورى ايران و عامل نفوذى امپراتورى رم تلقى گرديدند. شاپور دوم نيز دستور تعقيب مبشران، معلمان و مبلغان مذهبى اين دين را داد. در دورهى حكمرانى بهرام چهارم كه قدرت در دست همسر وى موزاى رمى بود، مدارا با مسيحيان اوج گرفت و موبدان حق تعقيب مبلغان مسيحى را نداشتند.
در دهمين سال فرمانروايى يزدگرد اول (399 ـ 420 م ) اسقفان ايران شوراى مدائن را تشكيل دادند و چهل ناحيهى اسقفى زير نظر خليفه اعظم يا جاثليق كل مسيحيان در ايران تأسيس شد. آنان زير سايهى اين آزادى، برخى از آتشكدههاى زردشتى را ويران يا به كليسا و نمازخانه تبديل كردند. يزدگرد نيز بر آنان سخت گرفت و بزرگان آنها زندانى يا كشته شدند. در سال 424 م كليساى ايران اعلام استقلال كرد و از نظارت كليساى رم خارج شد. اين كليسا با اعلام حمايت از كليساى نستورى كه كليساى رم آن را منحرف و بدعتگزار مىدانست و به رسميت شناختن آن، ايران به يكى از مهمترين مركز تبليغ و اشاعهى مسيحيت نسطورى تبديل شد. دربار ايران تحت نفوذ آيين مسيحى بود. بعضى درباريان و بازرگانان مسيحى بودند و شاهان همسرانى مسيحى مىگرفتند و نظام پزشكى در اختيار مسيحيان بود. بدينگونه مسيحيت همچون زردشتى از پايههاى قرار و تثبيت شاهنشاهى ايران شده بود.
انوشهزاد پسر انوشيروان كه مادرى مسيحى داشت، با حمايت مسيحيان دست به شورش زد ولى زخمى برداشت كه موجب مرگ او شد. او را به شيوهى مسيحيان دفن كردند.
خسروپرويز، شورش بهرام چوبين را با حمايت رم و مسيحيان مهار كرد و به غير زردشتيان به ديگر اديان اجازهى مسيحىشدن را داد. او تحت تأثير همسران مسيحى خود بود. حمايت وى از مسيحيان يعقوبى كه نسبت به مسيحيان نستورى در اقليت بودند، سبب نارضايتى مسيحيان نسطورى از سياست مذهبى خسروپرويز و عاملى براى خلع وى از پادشاهى شد.
پس از وى پوراندخت ( 630 ـ 631 م ) جاثليق مدائن را نمايندهى خود در مذاكرات صلح با رم كرده بود[4] كه با هجوم تازيان خلفايى اسلام، لشكر نيمهمسيحى ساسانى كه انگيزهاى براى شهادتطلبى نداشت، جنگ را با شكستى سنگين واگذار كرد.
مرى بويس در چكيدهى تاريخ كيش زرتشت آورده است :
« با ظهور اسلام، موبدان زردشتى خود به نابودى و امحاى گسترده و تعمدى نسخههاى پهلوى و كمياب اوستايى اقدام كردند تا نشان دهند تصميم آنان به گرويدن اسلام هميشگى و پايدار است. اين در حالىست كه آنان پيشتر توسط كليساى سازمانيافتهى ايران رو به ضعف و نابودى گذاشته بودند ».
در اين ميان، آشنايى ايرانيان با معارف و محبت خاندان اهلبيت پيامبراكرم صلی الله علیه و آله و سلم حيات تازهاى به ديندارى فرهمندى در ايران داد، اما ايرانيان هيچگاه برترىطلبى نژادى و سلطهى اعراب خلفايى و قرائت آنان از اسلام را نپذيرفتند و با حفظ هويت ايرانى و استقلال فرهنگى و علمى خويش به ساخت و بازسازى قدرت دوبارهى خويش پرداختند. نمونهى بارز اين گفته، جناب سلمان محمدىست كه بعد از اسلام به فرماندارى مدائن رسيد و خلفاى غاصب حق اهلالبيت و معاند با فرهنگ علوى ناچار بودند نخستين فرماندار خود در پايتخت ايران را از ايرانيان برگزينند و تن به حكمرانى فردى از سلالهى فرهنگ ايرانى، فرهمندى ولايى و عشق علوى و صاحب دانشهاى قرآنى دهند.
سلمان محمدى
از مغان نامآور و جهانديدهى ايرانى كه از علم سرشار و بينش وافرى برخوردار بود[5] ، جناب ماهبه ( يا روزبه ) مشهور به سلمان محمدى متولد پارس و از خانوادهى فرهمندان مزدايىست كه به وصايت عيسا رسيده و از امامان مسيحيت ايرانى و در انتظار منجى الاهى و سعادت ابدى بوده است.
جناب سلمان گفته است سرزمين در جاى عمل و كردار نمىنشيند و حسب و تبار هر كسى دين و اعتقادات او و زيستن در نور و ارادهى خداست[6] . او را آبشار گوارايى خواندهاند كه حكمت و فرزانگى ارزانى مىدارد. پيامبراكرم صلی الله علیه و آله و سلم فرمودهاند :
« سَلْسَلُ يَمنَحُ الحِكمَة».[7]
اين فرهمند روشنضمير و برخوردار از دانش توسّم[8] و نشانهشناسى و صاحب علم كامن و پوشيدهى باطنى و اديانشناسى كه دانشهاى كاهنان گذشته را جمع كرده و خود از موبدان بود و شرايط انفجارى جامعهى آن روز را خوب مىشناخت، همانند سه مغى كه همزمان با تولد عيسا به اورشليم رفتند تا تولد او را تأييد كنند، در جستوجوى حقيقت و منجى فرزانهاى، يعنى دين اصيل الاهى و پيامبر راستين آن كه امتداد اسلام حنيف است، بر اساس آگاهىها و اطلاعات خويش، نهايت در مدينةالنبى، پيامبراكرم صلی الله علیه و آله و سلم را به عنوان خاتم رسولان الاهى و داراى نشانههاى رسالت و مهر نبوت مىيابد.
سلمان با درك پيامبراكرم صلی الله علیه و آله و سلم از مقرّبترين ياران بينشى ايشان و از اهل سِرّ و محرم اسرار مىگردد و از آنجا كه حسب و نسب هر كسى دين و ايمان اوست كه شخصيت و هويت وى را مىسازد، عنوان پرافتخار « سلمانُ منّا اهلَ البيت »[9] را دريافت مىنمايد كه گوياى رازورزى عميق اين فرهمند مغانىست، بهگونهاى كه او پور اهلبيت از طريق همزيستىِ علمى و پيروى ايمانى و با ملاك جارى مسانخت معنوى، صفات عالى انسانى و محرميت با خانوادهى عصمت و طهارت مىگردد و فرشتهى وحى واسطهى ابلاغ سلام الاهى به او مىشود[10] .
سلمان به دستور عمر والى مدائن شد[11] ، ولى او امارت را بهشرطى پذيرفت كه حكم ولايت خود را از دست اميرمؤمنان على علیه السلام و با اذن ايشان بگيرد. تيسفون مدائن، پايتخت اشكانيان و ساسانيان بوده است. اين نشان مىدهد فرهنگ و بينش ايرانى به هيچ وجه تسليم امارت خلفايى نمىشده است و فرهنگ مغانى زندگى بر ارادهى الاهى در جناب سلمان نهادينه بوده است. عمر به نحوهى حكمرانى وى انتقاداتى دارد كه از آن در نامهاى گفته است، ولى جناب سلمان اين انتقادات را نمىپذيرد و حكمرانى را بر فرهنگ فرهمندى و جوانمردى خود مىآورد. او خطاب به عمر تصريح مىكند :
« من كسى نيستم كه ارادهى الاهى را زمين گذارم و فرمان تو را بر امر الاهى مقدم بدارم ».
سلمان، نخستين فرماندار مسلمان در ايران است كه حكم فرماندارى پايتخت ايران را از دست اميرمؤمنان علیه السلام گرفت و با فرهنگ بينشى امام على علیه السلام حكمرانى داشت نه بر اساس ميل و سليقهى خليفه.
او با توجه به دانش فراگير و تسلط بر برهانهاى قاطع، از روحانيان دعوتگر به اسلام ( داعى ) و از معلمان قدسى و آموزگاران الاهى بود[12] . از جناب سلمان محمدى بايد در فصل اسلام به تفصيل گفت.
سلطهسازى و تكصدايى موبدان و انزواى مغان فرهمند
در دورهى ساسانيان، دستگاه مغان و نهاد دين زردشتى، متمركز و تكصدايى گرديد و دولت كه به اين دستگاه كمك مىكرد، شمشيرى گرديد در دست موبدان سطحىانديش زردشتى كه بهرهاى از حكمت و فرزانگى نداشتند. تَنْسَر يا توْسَر روحانى هيربدان هيربد، زيسته در سدهى سوم ميلادى و معروف به گردآورنده و ثبتكنندهى كتاب اوستا در آغاز دورهى ساسانيان، در نامهاى به گُشْنَسْب شاه تبرستان، شاه شاهان ايران را به عنوان تعقيبكنندهى كافران و بدعتگزاران در راه عظمتبخشيدن به كيش رسمى توصيف مىكند، چراكه ملت، بسيار بدكيشى مىكنند. او در اين نامه معمولداشتن چندين نوع شكنجه براى پاكسازى جادوگران و بدعتگزاران را لازم مىشمرد و از آن دفاع مىكند.
بهطور غالبى خسروان و فرزانگانِ برگزيده كه حكمت و معرفت باطنى را دارا بودند، شهره نمىشدند و غالب آنان كه نامآور شدهاند، ضعيفان راه و علاقمندان متلبّس و متشبّهان چسبيده و فاقد استاد كارآزموده يا موبدان مورد حمايت دولتها بودهاند، نه محققان واصل، فرزانگان چكيده و قدّيسان حقيقى و برخوردار از اعتبار و حكم باطنى.
مغان، روحانيان كامل، فرهمند و حنيف
على بن حسين مسعودى ( 896 – 957 م ) مورخ نامدار كه از او به عنوان هرودوت اعراب و طرفدار خاندان امام على ياد مىشود، پادشاهان فارس را حُنفا و اخترگرا دانسته است. اختر در اينجا نماد اشراقِ نور الاهى در باطن است.
صحاحالفرس ( فرهنگ محمدبن هندوشاه ) كه كهنترين لغتنامهى فارسى به فارسى ( 728 ه . ق. ) نوشتهى شمس منشى از نويسندگان نامآور قرن هشتم است، زردشت مغ را از امامان ملت ابراهيم و تابع دين سهله، سمحهى حنيف و يكتاپرست خوانده است.
ابراهيم حنيف
تحقيقات باستانشناسى لئونارد وولى ( Leonard Wooly ) توانسته شهر اور كلدانيان و بخشى از محيطزيست و موقعيت تاريخى حضرت ابراهيم ( حدود 1900 ق م ) از پيامبران مُحبّى و فرهنگ پيشرفتهى زمان وى را به دست آورد.
بر اساس منابع يهودى، ابراهيم ( ابرام ) از نخستين مناديان توحيد در ميان عبرانيان بوده است. او فرزند تارح است كه در زمان امرافل ( حمورابى ) حاكم بابل در قبيلهى هيرو متولد شد.
محل تولد او شهر اور در بينالنهرين است. ابراهيم به مقام رياست آن قبيله رسيد. اين قبيله در پى حملههاى متعدد قبايل شرقى مجبور به مهاجرت به منطقهى غرب و به «حرّان» در شمال جزيرةالعرب شد. در اين منطقه بود كه «يهوه» ابراهيم را به عنوان «خليل» و دوست خود برگزيد. كمبود آب و علوفهى هران، اين قبيله را مجبور به مهاجرت به كنعان نمود. كنعان در ساحل درياى مديترانه قرار دارد. حضرت ابراهيم تا پايان عمر در اين شهر زندگى كرد. از او دو پسر به نامهاى اسماعيل و اسحاق باقى ماند كه دو قوم عرب و يهود از آنها پديد آمدند.
قرآنكريم در هشت مورد، عنوان حنيف يعنى ميل ارادى و آزاد به حق را دربارهى دين حضرت ابراهيم به كار مىبرد. حنَف به معناى گامبرداشتن به درون است.
حنيف، تعادل و راستكيشى، گروندگى و ميل آزاد و ارادى به حق و درستى و دورى از هرگونه شرك، بتپرستى، ديوپرستى و اخترپرستى و كناربودن از هرگونه غرض و قصد غيرالاهى و سازگارى با حق در نظامى طبيعىست.
شاخص حنيفبودن يكتاپرستى آزاد و بدون اكراه و اجبار است. در خداپرستى آزاد، عاملى قهرى نيست تا آن را به شرك و ناخالصى بيالايد. عظمت حضرت ابراهيم به توحيد و يكتاپرستى ارادى و به هيمان و عشق وى به خداوند و به سازگارى اختيارى او با تمامى خَلْق خدا و پاكى او از هرگونه آلايش بوده است.
ابراهيم پيش از مغان ايرانى و بهروايتى حدود چهارهزار سال پيش از ميلاد و به روايتى ديگر 1900 قبل از ميلاد و به تقويم دينى زرتشتيان، حدود دويست سال پيشتر از زردشت زيسته است. اما نه ابراهيم و نه زردشت، هيچيك از شخصيتهاى دانش تاريخ نيستند تا بشود براى به دستآوردن سرگذشت آنان بررسىهاى تاريخى به ميان آورد.
منابع و تحقيقات تاريخى راجع به ابراهيم، اين پيامبر حنيف الاهى تاكنون كشف نشده و از او نشانهاى جز كشفيات شهر اور در دست نيست، ولى براى آگاهى بر رويدادهاى او مىشود به قرآنكريم استناد كرد و با ايمان به قرآنكريم از وى گفت كه او شخصيتى قرآنىست. حجيت قرآنكريم و صحت استناد به آن در موضوعات دينى و ربوبى و در رويدادهاى تاريخى مورد تأييد حضرات معصومين بوده است. قرآنكريم در مورد امامت حضرت ابراهيم مىفرمايد :
( وَ إِذِ ابْتَلى إِبْراهيمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قالَ إِنِّي جاعِلُکَ لِلنَّاسِ إِمامآ قالَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتي قالَ لا يَنالُ عَهْدِي الظَّالِمينَ ).
و چون ابراهيم را پروردگارش با كلماتى بيازمود و وى آن همه را به انجام رسانيد، ( خدا به او ) فرمود من تو را پيشواى مردم قرار دادم. ( ابراهيم ) پرسيد: از دودمانم ( چهطور؟ ) فرمود: پيمان من به بيدادگران نمىرسد. بقره / 124 .
امامان حنيف مغانى
مغان ايرانى با برخوردار از فَرّهمندى و حكمت قدسى و با همين بنمايه، كمالات دينيارى و زعامت نهاد دينى و مشروعيّت و رهبرى سياسى و فرمانروايى و پادشاهى و پيشوايى دينى را دارا بودند. آنان خود را در مقامى مىديدند كه تمامى كردارشان جز ستايش و نيايش براى مزدااهورا نبوده است.
مغان، منش و سرشت نيك و تعليمات اهورايى و صدق داشتند. در ميان آنان رسولى مستقل و صاحب شريعت ممتاز و منحصر و نيز كتابى آسمانى كه انشاى خداوند باشد، روايت نشده است، بلكه آنان مكتوباتى به انشاى خود داشتند. آنها فاقد شريعت و آيين اختصاصى بودند. اين روحانيان مغ، تابع رسولى الاهى از آن دوران بودند كه مشخصات حنيفيت را داراست اما سندى در دست نيست كه آنان چگونه از حضرت ابراهيم پيروى داشتهاند و تاريخ آنان تخمينى و در تاريكىست. در اين تاريخ تخمينى، حضرت ابراهيم پيشتر از آنان بوده است. بايد توجه داشت
يهوديان همواره با تحريفهاى مكرر تاريخى بر آن بودهاند تا ابراهيم و سپس قوم بنىاسرائيل را خاستگاه تمامى اديان الاهى بدانند و نقش معنويت و حكمت ايرانى را هرچند با امحاى سندهاى تاريخى آن، نفى و فقط خود را بهطور انحصارى دنبالهروى حضرت ابراهيم معرفى كنند.
قديمىترين اشاره متون باستانى به اسرائيل مربوط به 1207 ق م و دوران حكومت مرنپتاه فرعون ( 1224 ـ 1214 ق م ) است. اسرائيل از نامهاى خداست و معناى حاكميت الله را مىرساند و با مالك در عربى برابر است.
اسلام حنيف
دين اسلام را در ابتدا بهطور رايج حنيف ( مايل به حق ) مىخواندند و بعدها عنوان اسلام جايگزين رسمى آن شده است. اسلام اسممصدر و همانند سلام به معناى سلامت، امنيت، صلح و سازگارىست. كسى كه با خداوند و خَلق او سازگار است و همزيستى مسالمتآميز و هماهنگ با طبيعت و سرشت آنان بهطور آزاد و ارادى دارد، اسلامىست. اين همزيستىِ نرم با جريان ظهور و پديدارى و تابآورى خَلْقِ هر پديدهاى و آزادى عمل آن و دورى از ستيزهجويى، قهر، خشونت و اعمال زور، بدون آگاهى، اقتدار، ايمان، محبت و عشق ممكن نمىشود. چون چنين همزيستى جز با عشق ممكن نمىشود، اسلام به لحاظ محتوايى و معنايى با عشق برابر است.
يكتاپرستى، توحيد، عشق و وحدت، شاخص فرزانگىست و اوج حنيفبودن و كمال آن با فرزانگى و قرب به خداوند و فرهمندى و موهبت دريافت حكمهاى خداوند در نظام وحيانى پيوند مىخورد.
دعوت به دين يكتاپرست مغانى
در گاتها، هات 53 بند 7 مردمان بدينگونه به آيين مغ فراخوانده شدهاند :
« و شما را مُزد، اين آيين مُغ خواهد بود، تا چند كه كوشش دلدادهتر در بن و ريشهى شماست، در آنجايى كه روان دروغپرست بركنار و نگون، دوتا گشته نابود خواهد شد. اگر اين آيين مُغ فرو هليد، بانگ دريغ در انجام، گفتار شما خواهد بود… به بدكيش تباهى سزد. اينان كه آرزومندند ارجمند را خوار كنند، آن پستشمرندگان آيين كه به كيفر ارزانىاند. »
مغان ترويج يكتاپرستى را به عنوان فرهمندانى هدايتگر و راهنما و آموزگار كامل و كارآزموده كه به اشراق دل، قرب به خداوند يافته و اهورايى گرديده بر عهدهى خود مىديدند. آنان پرستندهى مزدااهورا، خداى هستىبخشِ دانا و واحد و يكتاپرست بودند. در تعليمات آنان، اهريمنى، ددمنشى و بدسگالى، امرى مخلوق است و بُنى همتاى مزدااهورا نيست.
مغها آن نوع ديندارى را داشتند كه برخوردار از فرهايزدى بود و به نور ايزدى و روشنشدگى از او مىتوانستند دين را از بدعتها و خرافات و پيرايهها و جامعه را از ستمها و بيدادها نجات بخشند؛ همانطور كه حكمرانى مىتواند هدايت سياسى و رابطهى ملتدولت و قدرت كشور را به دست گيرد كه فرّهايزدى داشته و از جانب خداوند براى آن حكم و مأموريت گرفته باشد. از اين رو نمىشود مغان را شاگردان مكاتب و اساتيد يونانى دانست، بلكه آنان شاگردان مرام فرهمندان الاهى و حكمت خسروانى بودند.
فرهايزدى مغان
در نقشرستم، سنگنگارهى زيباى نرسىست. نرسى هفتمين پادشاه ساسانىست كه از سال 293 ـ 302 بر ايرانشهر پادشاهى داشت. او در اين سنگنگاره، حلقهى نواردار را كه نشان پادشاهىست، مىگيرد.
فرهايزدى، موهبت ويژهى اهورايىست كه به انسان توان ارتباط با خداوند و استناد به او را از طريق حكمت ايتايىِ الاهى و معرفت توحيدى مىدهد. نماد فرهمندى باطنى در مغان، دستار ( تكهاى پارچه به عنوان سربند ) و عمامه بوده است. در سنگنگارهها خسرو فرّهمند و مشروع، دستارى به تاج خود آويخته يا آن را از مزدااهورا مىگيرد. در فرهنگ شيعه نشان عمامه حتا بعد از مرگ و در عوالم ديگر نشانهى فرّهمندى خاص است. مردمان، سلاطين و صاحبان حكم و امارت در آن عوالم را به عمامه و دستار به عنوان تاجبخشى الاهى مىشناسند. در باستان به چنين كسانى خسروان و صاحبان حكم الاهى و نيز فرزانگان مىگفتهاند.
فرزانه، مركب از فَره و زانك، به معناى بسيار داناى باطنى و الاهى و برابر با حكيم است كه دانشهاى هجومى و قدسى مبتنى بر دستگاه ادراك قلب دارد و حكمهاى خداوند و ارادهى او را زندگى مىكند و دانستههاى او فقط ذهنى و مفهومى و محدود به معقول و نبوغ نيست.
فرهايزدى را كه حيات خاص، ويژه و داراى كمال افزونىست، نبايد با نور فَروَهر ( فرَوَرتى = در فارسى فروهر = نيروى پيشبرنده و راهنما ) كه در آيين زردشتى نماد گوهر مزدااهورا و اصل حيات است، اشتباه گرفت. فروهر يا فرهوشى در آيين زردشتى نيرويىست از وجود اهورايى كه با روان هر انسانى بلكه هر پديدهاى همراه است و انسان را از دروغ باز مىدارد و محافظ او از ناراستىست و آن را به دلاورىِ حفاظتكننده معنا مىكنند. فروردين از اين واژه است.
فروهر و روان دو نيرو از پنج نيروى باطنى انسان در كنار اهو (جان و نيروى زندگى كه با مرگ پايان مىپذيرد)، دئنا ( دين و وجدان و نيروى تشخيص خوب از بد ) و بئوذ ( نيروى درك و فهم ) است. روان پس از مرگ از تن جدا مىشود و جاودان و مسئول كردار نيك و بد است و فَروَهَر ( فروغ آفرينش ) بعد از مرگ به هستىبخش مىپيوندد، همانطور كه پيش از ورود به اين دنيا آفريده شده بود.
در نسخهى اصلِ نشان و سمبل مزدايى، فروهر با پرهاى پرندگانى چون هما، شاهين يا عقاب و دايرهى وسط، فرّ باطنى و قلبى حكايت و نشان شده است. در نشان هخامنشى، نگارهى فروهر تغييراتى كرده است. انسان هم خرد ذاتى دارد كه پرتوى از خرد اهورامزداست و هم خرد اكتسابى دارد. خرد ذاتى بدون خرد اكتسابى كارايى و نوربخشى ندارد. دين و وجدان نيز در انسانها ذاتىست كه توسط پيامبران و رسولان الاهى، در جهت بهتر و دقيقتر صدق و راستى و انتخاب درست حركت و پويايى مىگيرد.
فروهر فرّ نيست، ولى نشانى فرهنگىست. فرهنگ مركب از فرّ و آرمان انسانى و هنگ به معناى هماهنگكننده است.
تمامى ذّرات و پديدهها فروهر، همهى ذرّات مادى تن، نباتات جان، حيوانات روان و انسان افزون بر آنها كه برتر و پيچيدهترش را دارد، برخوردار از دين و خرد است. آنچه انسان را انسان مىكند و به او قرب به خداوند و خدايابى، بلكه خدادارى مىبخشد، دين و خرد و وجدان و عاطفه در كنار انديشه و بر محور فرهمندىست. هر كسى خدا را بيابد، رستگار است و مهم يكتاپرستىست؛ اگرچه توحيد با ولايت به كمال و تماميت مىرسد.
فروهر را مىشود همانند اعتقاد به مانا گرفت كه از عناصر و صفات مشترك اديان ابتدايى بوده است. مانا عبارت است از نيرويى بالاتر از عادت طبيعى كه در همهى اشيا و موجودات با شدت و ضعف ظهور دارد. براى نمونه نيروى مانايى شير را بهخاطر توانايى افزون او بر ديگر حيوانات و خصال جوانمردانه و ارادهى طبيعىِ مهارشده، بيش از بقيهى حيوانات مىدانند. همچنين نيروى مانايى رئيس قبيله بر تابعان خود بيشتر است. آنان معتقدند زمانى كه قبيلهاى بر قبيلهى ديگر غلبه پيدا كند و پيروز مىشود، نيروى مانايى قبيلهى مغلوب در اختيار قبيلهى غالب قرار مىگيرد و نيروى مانايى آنها بيشتر مىگردد. گاهى نيز مغان و موبدان با گرفتن دستمزد و با خواندن وردها و ذكرهايى، نيروى مانويى شخصى را به شخصى ديگر يا نيروى مردهاى را به نيروى شخصى زنده منتقل مىكنند. تمامى پديدهها نيروگرفته از ولايت عام هستند. آنان كه نيرو و توانمندى يا ظهور بيشتر و غالبى دارند، برخوردار از ولايت خاص و فرهمندىاند. ولايت، تعبيرى دينى از مرتبهى فعلى و تكوينى هر پديده است. فرهمندان سرشتى و تكوينى، مرتبهاى از ولايت و لطف باطن و حكم ربوبى خويش را نمود دادهاند و شخصيت و هويت و ميزان آگاهى، اراده و عشق انحصارى و افراد همزيست و مرتبط با آنان به اين لطف و حكم باطنى و ولاى تكوينى سنجه و تعريف مىشود.
فرّهايزدى موهبت به بعضى انسانهاى خاص و برگزيده است. فرهايزدىها داراى اقتضاءات پيشين الاهى و در ملكوت او بودهاند و پديدههاى نيك گيتى از جمله فرزانگان و حكمرانان فرهمند را باشندگى ويژه و عالىمرتبه مىدهند و دوباره به او مىپيوندند. آنان خداوند را بزرگ كارساز با تجلّى اشراقى و در نظام ظهور مىدانند. با كارسازى مؤثر خداوند و داورى و حكم وحيانى او، انسان پناه و حصن حصينى مىيابد كه هيچ ديو و اهريمنى نمىتواند او را بيازارد.
واژهى سانسكريتى ديو، معناى خدا ( خودآى و ناآفريده ) يعنى خود بهخود آ و خودبنياد و برخوردار از ذات است. ديو و اهريمن به پديدههاى معنايى و نامحسوس و توانمند در دخالت و تصرف امور و شرّانگيز اطلاق مىشود.
مغان اولى بهخاطر پيوند باطنى با خداوند فرّهمند از برگزيدگى خاص و نور تأييد خداوندى و برخوردار از حقيقتى الاهى، قدسى و كمال و كيفيّتى معنوى به عنايت او بودند كه به آنان مشروعيت، حكمت، تندرستى و سلامت و زيبايى اندام، سعادت ( رستگارى ) و قدرت ايزدى و نيروى كيهانى مىبخشيد. آنان در پرتو اين قرب نورى و الهام الاهى، حقايقى را مىدانستند كه موجب مىشد از ديگران برترى يابند و برگزيده، قدسى و فرزانه گردند. حتا پادشاه در صورتى دادگر و برازندهى تاج و تخت و كامياب و كامل مىشود كه اين برگزيدگى و فروغ ايزدى را داشته باشد.
تحريف معنايى فرهايزدى
با آنكه در حكمت خسروانى، فرزانگى موروثى و ژنتيك نيست، ولى شاهان اين معنا را تحريف و مديريت الاهى و فرّ كيانى را به رياست و امارت و سلطنت موروثى و به خودكامگى و استبداد تبديل كردند و آتش متصل و اختر و روشنشدگى باطنى را به آتشكدههاى منفصل تحويل بردند و آن را از مسايل مهم در مذهب زردشت ساختند. آتشكدهها در زمان زردشت نبوده و بعدها رسميت يافته است. اصل حكمت خسروانى و كيان ايرانى نيز به محاق رفت و بهخصوص فلسفهى مشّا با باورهاى يونانى، تا قرنها گفتمان غالب بر مدرسههاى فلسفى و جهانبينى مسلط گرديد. آنان عقل و خرد منتشر در عالم را بر اساس هيأت قديم به ده عقل محدود و منحصر كردند و انديشهى وحدت را از فلسفه گرفتند. زردشت از فرجام پيروان سلطهگرانِ بدمنش، نامشروع و تزوير دينى در بند 11 هات 49 گفته است :
« ايدون ( اينچنين باد)، كسانى را كه در ( فرمان ) حاكمان بد هستند، كه بدكردار، بدگفتار، بدديدن، بدمنشاند، آن پيروان دروغ را روانها با خورش زشت پذيره شوند، آنان در خان و مان دروغ از ياران آشكار هستند. »
فرهايزدى عياران
افزون بر حكيمان و حاكمان، پهلوانان و عيّارانى نيز بودند كه خوى جوانمردى موهبتى، شور انصاف و مشعلدار حقطلبى و آتشِ آزادمنشى اعطايى داشتند. آنان نيز چهرهاى ديگر از فرهمندان و در مقامى نازلتر از حكيمان و حاكمان فرهمند بودند كه تأييد ايزدى را در سرشت خود دارند. چهرهى شاخص اين پهلوانان قدسى كه آيين فتوت و مردانگى سرشتى و جوانمردى موهبتى دارند، پورياى ولى ( 1255 ـ 1322 م = 653 ـ 722 ه ق ) در ايران با نام اصلى پهلوان محمود خوارزمىست. آرامگاه او در خوى است.
فرهمندنامهى فردوسى
جناب فردوسى ( 940 ـ 1025 م = 319 ـ 403 ه خ ) شاهنامه يعنى فرهمندنامه را به يادآورى رادمردانى اختصاص داده است كه به حكمرانى يا به پهلوانى، جوانمردى و عيّارى و يا به موبدى و پيامبرى فرهمند شده باشند. در شاهنامه فره به اين معنا آمده است و شكوه از لوازم معنايى فرهمندىست نه معناى مطابقى فره. نام شاهنامه بعدها توسط مردمان براى اشعار فردودسى عنوان شده و تعيّن يافته و خود او اين نام را براى شعرهايش به تعيين برنگزيده است.
نمونهى فرهمندان شاهنامه رستم دستان و آزادمنش است. فردوسى، پادفرهمندانِ ناجوانمرد و نامردان روباهصفت و شغالنژند يا مدعيان دروغين فرهمندى يعنى تزويريان را نيز به تقابل آورده است. نمونهى پادفرهمندان شغاد است كه به عقدهى حقارت مبتلاست و رستم افسانهاى را نه با نبرد ميدان و تن بهتن كه با توطئه و نيرنگ و تعبيهى چاهى پر از تير بر سر راه او به قتل مىرساند. شاهنامه آز و طمع را ريشهى تمامى نامردىها دانسته است.
فرهنگ فرهمندى و پهلوانى گاه در لوتىگرى ( پابرهنگى ) و گاه در بىنيازى و درويشى رخنمون مىشود. لوتىگرى غير از لاتى و خشونتورزى اراذلىست كه در تقابل با فرهمندىست. پهلوانى اگر فرهمندى داشته باشد فتوت، جوانمردى، عيّارى و درويشى را به موهبت و بهگونهى سرشتى داراست و چنانچه اين عنايت با او نباشد، اگرچه قهرمان و پيروز ميدان باشد، فرهمند نيست.
حاكمان فرهمند در خدمت واسطهى الاهى و فرزانهى دينى دوران بودند و پهلوانانِ برخوردار از فرهى عيّارى در خدمت حكمرانِ ايزدكيان. اينگونه بود كه فرهمندى و تأييد و محافظت الاهى در خدمت بندگى خداوند و ارادهى ربوبى بهدرستى و با دينپرورى قرار مىگرفت. فرهمندان يا كيانفرهها در قرب و محبوبيت خداوند و در پناه عنايت و حمايت خاص او و مجريان خواستههاى الاهىاند.
فنواژهى فرهمند
در مكتب مُغانى خداوند خود فرهمند است و فرهمندترين از نامها و اوصاف خداوند است. در كتاب حاضر معناى فره و فرهمند بر اساس اصل وضع و تاريخ حكمى و فرهنگ فرزانگى و فنواژهى آن آمده، نه بر اساس موارد استعمال عرفى و كاربرد آن كه بهخصوص در موج پادعلمىِ مقالهنويسىهاى سطحى هم به مسامحات آلوده است و هم در غالب كتابهاى پيشينيان به اساتير و معانىِ دگرديسىشده. بعضى از آنها فرهنگ فرزانگى فرهمندى را بهخصوص در شاهنامه بهدرستى نشناختهاند.
فرهمندى، امرى سرشتى، دستنيامدنى و موهبتى و از ناحيهى خداوند است كه واسطه نمىپذيرد و اكتسابى و تحصيلى نيست. البته فره جبر و بختى را ضرورى نمىسازد. در ناسوت اقتضا و دنياى آزاد مادى فرهمندى مىتواند به اراده، همت و تمكين آشكارشدگى بيابد و پروريده شود يا در كمون و نهاد فرد با زمينههاى نامناسب تربيتى و مربيان نالايق و يا در كشاكش حوادث بازدارنده پوشيده بماند.
تأييد و عنايت الاهى فرهمندان را هم روشنا و راهنماست و هم محافظ و نگهدارنده از معارضان، بدسگالان و اهريمنان.
تازشها و هجومها به حكمت فرهمندى
هم حملهى اسكندر مقدونى و يغماى فرهنگى او و هم حملات خلفاى اهلتسنن به ايران، منابع حكمت اشراقى فرهمندان را از بين برده است. بر آن بيفزاييم حملات بدخواهان يهودى و متوليان دين مسيحيت كه بهطور سازمانيافته و هم با سامانههاى حكومتى و هم از طريق سازمان كليساى خود، حكمت خسروانى را هدف تاخت خشونتآميز خود قرار مىدادند؛ سازمانى كه در تمامى قلمروى پادشاهى ايران، كليساى مقتدر داشت و كيش خود را تبليغ مىكرد و حتا محتواى دانشى و معرفتى مراكز علمى ايران از جمله جندىشاپور را مسيحيت رومى و فلسفه و كلام ترسايان با خوى رومىگرى به دست گرفت؛ بهگونهاى كه اگر ظهور اسلام نبود، مسيحيت كليساى ايرانى، دين غالب ايران مىشد.
افزون بر اين هجومها، حكمت قدسى به حيات قدّيسانش وابسته و قائم به شخص حكيم و فرزانه است.
روايت رسمى از عقل اشراقى
لايهاى سطحى و قشرى از حكمت فرهمندى توسط جناب سن آگوستين قديس ( 354 ـ 430 م ) در مسيحيت و جناب شهابالدين سهروردى شهيد (1155 ـ 1191 م) روايت شده است كه از نورالانوار و نور نورها و از عقل اشراقى و حكمت مغان ايرانى در نوشتههاى خود گفته و نمايى ضعيف از اين حكمت را احيا كردهاند. كتابهاى اينان و ديگر حكيمان اشراقى در راستاى تعاليم پيامبرىست كه فرهمندان و مغان ايرانى بر دين او بودهاند. البته بايد خود از زمرهى اين قدّيسان حكيم بود يا توفيق شاگردى قدّيسى اهل معرفت و باطن را يافت تا بتوان عمق حكمت نورى را يافت و در آثار خود از ژرفاى آن عقل قدسى گفت. سهروردى در كلمةالتصوف گويد :
«وكانت فى الفرس امة يهدون بالحق… قد احيينا حكمتهم النورية الشريفة… في الكتاب المسمّى بحكمة الاشراق وما سبقت مثله.»[13]
در ميان ايرانيان گروهى بودند به حق راهنما كه ما حكمت نورى و شريف آنها را در كتاب حكمةالاشراق احيا كرديم. و در اين كار كسى بر ما پيشى نگرفته است.
حكمت يادشده حكمت خسروان يعنى صاحبان حكم باطنى و الاهى و حكمت ژرف فهلويان راد و جوانمرد بوده كه رشتهاى ناگسيخته و مستمرّ داشته است.
مراد از فهلوى يا پهلوان نه اصطلاح ادبيات سرگرمكننده و خنياگرى عامهپسند مانند دوبيتىهاى باباطاهر در قرن پنجم هجرى، بلكه در اين كاربرد، فلات ايران تا پيش از دورهى ساسانى و با صرفنظر از پادشاهى ساسانى بهخصوص در غائلهى كرتير مراد است كه دين موبدان منسكگرا و دولت به هم آميختند و با يكپارچهسازى دين افراطى در ظاهرگرايى و تكصدايى نمودن آن، دينى سطحى و تحريفى را قرائت رسمى در ايران ساختند و فرزانگان حقيقى را به محاق بردند.
نشانههاى فرهمندى
در حكمت خسروانى، از نيروى نور فرّ و فروغ موهبتى الاهىست كه كسى در كمالات باطنى و روحانى و حتا در سلامت تن، تندرستى و تناسب اندام آراسته مىشود و از سوى خداوند براى راهنمايى مردمان و دستگيرى از آنها و به انجامرساندن ارادهى الاهى برانگيخته مىگردد و به مقام پيامبرى يا امامت مىرسد و شايستگى وحى يا الهام ايزدى مىيابد و حكم و داورى و صدق و تماميت به حسب زمان و مكان و قومى يا جهانشمولى بودن به ارادهى حقتعالا براى اوست. در گاتها، هات 31 بند سوم آمده است :
« اى مزدا! تو با گفتار خود و به زبان خويش، ما را بياگاهان از آن ارادهاى كه فرزانگان راست. »
اين فراز به صراحت و بهدرستى از ارادهى حقتعالا و حكم او مىگويد كه در ساختار وحى اشراقى به باطن فرزانه و فرهمند مىرسد.
همچنين هر حكمران تا زمانى كه فرّهايزدى با اوست و از ناحيهى خداوند اختيار حكم دارد، در كامگارى و شكوه مىتواند فرمان براند. اما اگر فره از فرد مسلّط بگسلد، هم او به ننگ و نفرين گرفتار خواهد آمد كه بدون مشروعيت در جايگاه خداوند و به ناحق حكم مىراند و هم دولت حقيقى و ايرانشهر به آشوب و ويرانى و به خودكامگى و دروغ و فريب دچار مىشود و ديگر دولت و ايران سرشتى نخواهد بود.
مغان ايرانى در راستاى چنين فرهنگ قدسى و ساختار سلوك تربيتى خسروانى، حقّ حاكمّيت را از آنِ خداوند مىدانستند و ايمان داشتند كه اوست كه فرمانروا و صاحب حكم تعيين مىكند. تنها برگزيدهى خداوند است كه صاحب حكم و امارت و مقام معنوى خسروانى را دارد.
نماد صدقِ واسطهى وحى، فرزانگى و خردورى مينويى و فرهايزدى اوست. در ايران باستان، از اين رو، رسيدن به مقام پادشاهى بدون تأييد مغان معنوى و روحانى امكانپذير نبوده است. از اين فرّ به آتش تعبير شده است كه نشانهى پاكى و صدق است. آتش كه در متون مذهبى مغان به شكل واژهى آتر و آثر كاربرد دارد و شين آن همانند كورش نشان فاعل يا بيانگر همانندى و تشابه است، در شكل آثرَوَن و آسرَوَن به معناى فرهمندىست كه از آتش و روشنشدگى برخوردار است و پيشواى دينىست. مغان، پيشوايان رسمى دين را آترهوَن يا آذربان و آتربان مىنامند.
معناى خسروى، الهام و امامت
منظور از خسروى، برخوردارى از هدايت باطنى و الاهى در دو ساختار وحى الاهى و حكمت ايتايىست. حكمت ايتايى، فرد را در ارايهى دانشهاى درست و نورى، خودبنياد و توليدگر مىسازد بدون آنكه نيازمند وحى خاص اشراقى باشد؛ اگرچه صدقِ هرچه بيشتر وى، تابع ميزان انس و قرب و اشتدادش در عشق و وحدت و بىنيازىاش از ظهورها و اتصال وى به مبدء ظهور و پيدايىست.
به روايت قرآنكريم، مقام امامت كه برخوردار از قدرت الهام و ولايتىست كه بالاتر از حكمت ايتايى و فرزانگى و وحىهاى عام است به حضرت ابراهيم علیه السلام پس از مجاهدتهاى بسيار و در سنين كهولت اعطا شده و تصريح گرديده است اين مقام به ظالمان و ستمگران نمىرسد.
الهام از آن رو برتر از وحى عام است كه بهطور مستقيم و بدون واسطه از خود خداوند قداست، عنايت و قدرت گرفته است.
نيكانديشى و راستى رسول بر وحى الاهى توقف دارد و رسول بدون وحى خداوندى، بشرى عادىست، اما فرهمندى و صدق كه از حكمت ايتايى برخوردار است، خودبنياد و بدون انتظار و شرط است و صدق، درستى و حقانيت از آن جدايى ندارد و تابع اشتدادىست كه در حكمت باطنى برخوردار است.
زردشت؛ سوشيانس و مانترن مغ
يكى از مغان تاريخى، به اعتبار گاتها، زردشت است كه خود را سوشيانس مىداند. لغت پهلوى آن سُوشيوس (Soshyos ) و به لفظ گاتها سَئوشينت ( Saoshyant ) است. سوشيانس در تعليمات زردشت و در گاتها، فرزانهاىست كه دين جديدى نمىآورد، اما مأموريت برقرارى عدل و داد و ملكوت اشا و خير را دارد و دين و دينمدارى را زنده مىكند و به آن رونق مىبخشد.
زردشت خود را مانترن و پيامآور خرد و انديشه مىخواند؛ به معناى كسى كه با دئنه و دين باطنى، خرد را برانگيخته مىكند و منش را از روى صدق و راستى بعثت مىدهد. مغان تا خود به يافت باطنى دين و وجدان و به صدق و فرهمندى نرسيده باشند، از عهدهى درست برانگيختگى و آموزگارى برنمىآيند.
نمونههايى از حاكمان فرهمند
از حاكمان فرهمندى كه تاريخ به خود ديده است يكى كورش كبير در مقام شاهنشاهى و ديگر خواجه نصيرالدين توسى ( ابوجعفر محمدبن محمد بن حسن توسى زيسته در 1201 – 1274 م ) در مقام وزارت و مشاور هلاكوخان مغول ( 1217 ـ 1265 م ) و نيز شيخ بهايى ( بهاءالدين محمد بن حسين عاملى زيستهى 1547 ـ 1621 م) شيخالاسلامِ دربار مقتدرترين شاه صفوى، شاه عباس بزرگ (1571 ـ 1629 م ) به مدت 35 سال است. همين فرهمندىست كه دانشمندان ايرانى را به اسلام تشيع سوق مىدهد و براى حكمت شيعى پايگاه فرزانگان ايرانى را مىسازد.
اسلام هم اگر تمدنى داشته باشد، تمدن همين فرزانگان نورىست كه آزادى و آگاهى و هماهنگى و همزيستى را خوب مىشناختند، نه اسلام خلفاى عرب كه از زور شمشير و فخرورزى به نژاد عربى فراتر نمىرفتند.
[1] ـ بحور الالحان در علم موسيقى و نسبت آن با عروض، چاپ سپهر، ص 321.
[2] – ر. ك معيرى، هايده، مغان در تاريخ باستان، تهران، پژوهشگاه علوم انسانى و مطالعات فرهنگى، چ اول،1381، ص 34 .
[3] – يارشاطر و ديگران، تاريخ ايران، كمبريج، ج 3، قسمت 2، ترجمهى حسن انوشه، تهران، چ سوم، 1381،صص 350 ـ 351.
[4] – على محمد ولوى، صفورا برومند، دربار ساسانى و مسيحيان: مدارا يا تعصب، تاريخ ايران، شمارهى 5 / 62 ،پاييز 1388.
[5] – تبرسى، احمدبن على، الاحتجاج، تهران، اسوه، 1375، ص 186.
[6] – ابناثير، على بن محمد، اسدالغابة فى معرفة الصحابة، ج 2، بيروت، دارالفكر، 1409 ق، ص 268.
[7] – مفيد، محمد بن محمد، الاختصاص، ايران، قم، نشر اسلامى، ص 341.
[8] – مجلسى، محمدباقر، بحارالانوار، ج 22، بيروت، لبنان، دار احياء التراث العربى، 1403، ص 349.
[9] – ابنهشام، السيرة النبوية، ترجمهى رفيعالدين اسحاق بن محمد همدانى، ج 1، تهران، خوارزمى، چ دوم،1361 ص 93 .
[10] – نورى تبرسى، ميرزا حسين، نفس الرحمان فى فضائل سلمان، ج 1، تحقيق: جواد قيومى، الآفاق، 1369 ، ص155 .
[11] – مسعودى، على بن حسين، مروج الذهب و معادن الجوهر، بيروت، دارالاندلس، 1973 م، ج 1، ص 663.
[12] – تبرى، محمد بن جرير، تاريخ تبرى ( الامم و الملوك )، ج 3، بيروت، دارالاضواء، چ سوم، 1403 ق، ص 173.
[13] – سهروردى، مصنفات شيخ اشراق، ج 9، تهران، انيستيتو ايران و فرانسه، چ اول، 1331، صص 156 ـ 157 .