عشق در چشم انداز کتاب آگاهی و انسان الاهی
نهايت قرب و وصل و انس و همزيستى و وحدت با معشوق، عشق است و وحدت عشق، نه وحدت دو روح، بلكه وحدت يك روحِ بىتن است. بنابراين عشق روحى نهتنها تابع تن و هورمونهاى آن نيست، بلكه بهطور كلى و تخصصى فارغ از فيزيك تنىست؛ اگرچه موازنهى ميان روح و تن در عشق، همانند موازنهى علم و آگاهى با تن و ذهن برقرار است.
وحدت عشق، معشوق را حقيقت عاشق و جانِ او بلكه جانان وى و يكتا نگار او مىگرداند و تمامى جان عاشق، همان معشوق است. چنين وحدتى، عشق و وصل را ابدى ساخته است و فرض ترككردن و دورشدن در آن جايى ندارد. عشق، نه ميل و هوس به وصل است و نه علاقه و شوق به وصل، بلكه خود وصل است.
تمامى جان عاشق، از معشوق پر است و عاشق، تمامى معشوق است؛ از اينرو عاشق، تمامى صدق است، و كذب و فريب، روزن و منفذى خالى از عشق و معشوق در جانِ عاشق نمىيابد تا بتواند به آن رخنه كند.
در عشق، امتحان عاشق و صدق وى به آزمونِ عاشقكشىست. صدق عاشق به اين عاشقكشىها نمايان مىشود، وگرنه دوامنياوردن در سنجههاى عاشقى، كشش را به علاقهى حبّى يا ميل ودّى تحويل مىبرد. بعد از پيروزى در امتحان عاشقكشى و سرافراز بيرونآمدن عاشق از ابتلاءات عشق و اثبات صدق عاشق، معشوق كه لذت صدق و راستى عاشق را برده است، نمىتواند بدون عاشق زيست سالم داشته باشد و معشوق به لقا و ديدار عاشق، از ديدار عاشق به معشوق راغبتر، معتادتر و با بهجت شديدترى مىگردد.
براى قرب عاشقانه بايد عشق را بروز و ظهور داد. هرچه ظهور عشق شديدتر باشد، قرب و همزيستى قوىتر مىگردد.
كسى عشق صافى و پاك دارد كه با معشوق خود به صدق رفتار نمايد و عليه او ظلم و تعدّى و با او نفاق و دروغ نداشته باشد.
ظهور عشق به فناى عاشق است. عاشق تا به صدق نرسد و خود را فدا و فنا نكند و جز معشوق در او به صدق نباشد، به معشوق وصول پيدا نمىكند و آرام و قرار نمىگيرد. قرار عاشق به بىقرارى و فناى اوست تا وحدت و وصول يابد، يعنى بهجز معشوق در ميان نماند و فقط زنده و آباد باد معشوق كه تمامى عشق است.
بعد از مودّت و ميل تنى، چنانچه علاقه بروز كند و كششْ شديدتر و قلبى شود، محبّت دل، خاطرخواهى و احساس دلبستگى و ارادت و حفظ ادب و حيا رخنمون مىگردد. مودّت اگر اوج بگيرد و به محبت تحويل رود، انس و دلتنگى مىآورد و فرد افزون بر تنباختگى اندك اندك و بهتدريج در اين دلبستگى رشد مىكند و به دلباختگى و همدلى مىرسد. به دانه و بذر به اعتبار تدريج و رشدِ اندكاندك «حَبّ» گفته مىشود و به دوستى نيز به اعتبار رشد تدريجى آن، حُبّ مىگويند.
ملاك محبت، ادراك كمال محبوب و آگاهى به آن و لذتبردن است. در محبت، چون وصل نيست، ارتباط حقيقى و بر جان نيست و همنشينى و همزيستى با اشتياق و شوق و علاقه و تلاش براى تحصيل ربط دايمى و وصلشدن حقيقى همراه است.
در محبت، مُحِبّ و دوستدار از صفا، بىپيراگى، بىتكلّفى، سادگى و سلامت برخوردار است و دوستداشتن محبوبش سبب خطاناپذيرى وى مىشود، خواه او حاضر باشد و خواه غايب و جايى نه در حضور و نه در غياب، او را از دل نمىنهد و از او و وفادارى به وى دست نمىكشد و همواره هوادار اوست. مِحِبّ حتى با رفتن محبوب و دستشستن از او، نمىتواند احساس و علاقهى خود به او را ترك گويد و در جايى حتى انديشهى دشمنى با او را ندارد و محبّت و وفادارى از او زايل نمىشود.
حبّ با نزديكى، همنشينى، رؤيت، انس و قرب حاصل مىشود. قرب و نزديكى برخوردار از جاذبه است و مىتواند به پيدايى ربط شوقانگيز مستمر و عادت بينجامد. محبّت همانند مواد مخدّر، خوشگذرانى و قمار موجب اعتياد به محبوب مىشود و مُحِبّ بدون حضور محبوب و احساس خنكاى نسيم ربط به او و لطف و عنايت وى، راحتى و لذّتى ندارد و نمىتواند حتى در بدترين شرايط از مطلوب جدا شود يا وى را فراموش كند، بلكه شرايط سخت را تابآورى مىكند تا دوام خود با محبوب را حفظ و پايدار سازد. مُحِبّ به پسنديدهى محبوب رضاست و ميان خواستهى محبوب و مِهر و قَهر او تفاوتى نمىنهد و هرچه را او بخواهد، اختيار مىكند، بلكه اختيار او فانى در اختيار محبوب است.
در محبّت، قرب و نزديكى مشتاقانه به محبوب و آلودن به ياد وى فراوان است؛ بهطورىكه حتى اشياى متعلق به محبوب و دوستان وى، محبوب او مىگردند. مُحبّ وقتى منزل محبوب را مىبيند، به سمت آن منزل شتاب مىگيرد، چراكه آن منزل را دوست دارد. محبّ، آثار و متعلقات محبوب را نيز دوست دارد و از حب به شىء، حب به آثار شىء كه نازل حب به شىء است، پديد مىآيد.
كسى كه به دوستى و محبت رسيده است، بهخاطر احساس قربش، در برابر محبوب حيا دارد و در پيشامد ضرر و آسيب، جانب محبوب را ملاحظه مىكند و نمىگذارد ضرر و آسيب به او وارد شود. در چنين قربى، محبوب براى مُحِبّ برخوردار از عظمت، بزرگى، كمال، جمال، لطف، علاقه و لذت است. حبّ دل، دل و باطن را در خود مىگيرد و ديگر جدايى و دورى براى او ممكن نيست و مهر و قهر محبوب هر دو را به دل مىخرد و خود محبوب و قرب و نزديكى و حضورش براى او مهم و مورد اهتمام است، نه كيفيت قرب و حضور كه به لطف و مهر باشد يا به قهر و غلبه. در اين صورت، دعوا و درگيرى و اصطكاكهاى ناسوتى و حتى مرگ نمىتواند آنها را از هم دور كند و ميان شوق آنان به هم، فاصله و جدايى بيندازد و باز با هم از روى صفا و بدون دلخورى و نفاق، همزيستى مشتاقانه و حتى بعد از مرگ، بهخاطر اين ربط و علاقمندى، حشر و همنشينى دارند. انس و قرب و همنشينى ناسوتى موجب حشر و همزيستى ابدى در آخرت مىشود و آگاهى و معرفت و محبت و عشق، محتواى اصلى و بنيادين در ساخت مراتب و منازل برزخى و اخروىست.
عشق برخلاف مودّت، عارى از طمع و ميل به تصاحب و ملكيّت و امرى روحىست. محبّت، شوق وصل است نه خود وصل. بنابراين تفاوت عشق با محبت در برخوردارى از زيبايىِ وصلِ پايدار و لذّت مدام آن است.موّدت و محبت به حجاب و فاصلهى شك و ترديد آلوده مىشود، اما عشق، نه قيدى دارد و نه شرطى و پاك و مطلق و صافى از هرگونه شك و ترديد به معشوق است. معشوق در عشق براى عاشق هيچگونه ابهام و ايهامى ندارد تا شكبرانگيز باشد و عين عشق و وصل ابدى و پايدار و بدون ريزش است.
در عشق، مهم داشتن صدق، پذيرش، تصديق، انقياد، ايمان و عبوديت، تسليم و اطاعتپذيرىست، وگرنه مىشود اصل محبت را با عمل خصمانه عليه معشوق داشت.
عشق در صورتى فرجام خوشى دارد و رستگارى مىآورد كه دستكم در بلنداى قلبى و دلى خود برخوردار از دين، ايمان و استقامت باشد. دين، ايمان و استقامت همان تفصيل صدق است.