در حال بارگذاری ...
Sadegh Khademi - Optimized Header
Sadegh Khademi

فصل بيستم: حضرت عشق

فصل بيستم: حضرت عشق

به دانه‌ى ريزى كه كاشته مى‌شود تا به برداشت رسد، حَبّه گفته مى‌شود. حَبّه وقتى به بار و به دانه‌اى با روكشى مستحكم برسد، خوشه و سنبله مى‌گردد.

حُبّ مستحكم و نفوذناپذير را كه برخوردار از وصول و خالى از طمع و بُرش است و دل را كامياب و در بهجت مى‌گرداند و فرد را به پذيرشى مطلق، صادقانه، همراه با احترام، بدون طمع‌ورزى، فاقد قضاوت و بدون شك و شرط و به مقام استوا مى‌رساند، عشق مى‌گويند.

عشق، واژه‌اى عربى و همان گياه نيلوفر است. عشق، دل‌سپردن به ديگرى‌ست كه او را حق و برخوردار از كمال ذاتى يافته، به نرمى و نازكى به‌گونه‌اى كه آسيبى به آن نرسد، همراه با شدت و قوتِ بدون برش يعنى محبت پايان‌ناپذيرى كه استقلال را از دلشده گرفته و او را به‌كلى از خود و طمع‌هاى خويش فارغ و در فناى خود به محبوب پرداخته و او را به صورت دايمى به وى پيوسته است.

پيش از محبت، دو مرتبه‌ى هوس و مودت است. علاقه و ميل ضعيف و در مرتبه‌ى طبع، « هوس » است. هوس مى‌تواند از مهم‌ترين برانگيزنده‌هاى توهم و خيال باشد كه به فرد اسارت و وابستگى‌هاى شديد و قبض و تنگ مى‌دهد. با تقويت هوس و دردمندى، مى‌توان به مودّت رسيد. از مراتب سه‌گانه‌ى مودت، محبت و عشق در كتاب آگاهى و انسان الاهى گفته‌ام.

عشق، نيازمند حيات و شعور و معرفت و صدق و صفاى آن تابع ضريب و قوت هوشمندى‌ست. معرفت مى‌تواند طبيعى يا ارادى باشد.

عشق، كشش فاعل براى حفظ داشته و شوق، خواستن و ميل به نداشته‌ها و كشش به سمت غايت مفقود و نازل عشق است.

عاشق در طول عمر خود فقط يك كار مى‌كند و آن كار معشوق و حكم‌هاى اوست. او تمام زندگى خود را به پاى همين عشق مى‌ريزد.

نمره‌ى عاشق پاك فقط بيست است و كم‌تر از آن مردودى و خارج‌شدن و انحراف از عشق و مبتلابودن به طمع است. كسى‌كه در عشق پاك به مقصد نرسيده است، نمره‌اى ندارد و هر كه ببُرد و ريزش نمايد، چنين نيست كه در ميانه‌ى راه متوقف شده باشد، بلكه مردود شده است.

عشق حقيقى، شتابدهنده به فرد در مسير توسعه‌ى فردى‌ست و مسير وصول به معشوق را كوتاه مى‌كند. همانطور كه قلب انسان از مصرف طلا و دستبند، النگو يا گردنبند طلا طلايى و تقويت مى‌شود و همانگونه كه گرد فقر و درماندگى انسان را دريوزه مى‌گرداند، عشق مى‌تواند قلب و تن و باطن را چنان تقويت سازد و توسعه دهد كه فرد را از هر چيزى بى‌نياز گرداند.

عشق، تمامى كمالات و خواص هر ماده‌اى را براى تن و باطن فراهم مى‌كند و به آن غنا و بى‌نيازى مى‌دهد به‌گونه‌اى كه عاشق با معشوق خويش به چنان شهامت و صلابت و غنايى مى‌رسد كه گويى مالك تمامى عوالم و سلطان بر هر چيزى و توانا بر هر حماسه‌اى‌ست و به سعادت ابدى خويش دست يافته است.

عشق، تمام ظهور و زندگى و حيات عاشق و اقتدار دلباختگى اوست كه تمامى حس و دستگاه ادراكى عاشق را گرفته است، نه ضعف خودباختگى.

عشق فاقد شك و شرط

عاشق، نه به معشوق شك مى‌كند كه شك‌ورزى همان بريدن است و نه شرطى براى او مى‌گذارد، يعنى تغيير و توقعى را از او نمى‌خواهد و او را همانگونه كه هست مى‌پذيرد. اما آنان كه عاشق نيستند، بلكه پيچكى طمع‌ورز و آزمندند و خود و ديگران
را به اسم عشق فريب مى‌دهند، اگر بر معشوقِ ادعايى مسلط شوند، تمامى دارايى او را با حرص و ولع مى‌گيرند و اگر بتوانند جاى خدا بنشينند حتا خدايى‌كردن را نيز از خداوند مى‌ربايند. عاشق حتا اگر به مقام ذات ربوبى ورود يابد، نگاه نمى‌كند ببيند خداوند چه دارد.

انسان اين قدرت و توان را دارد كه به حيات عشق جمعى و پاك و عارى از طمع و بدون شرط و شك از طريق ظهور اقتدار پروردگار برسد اگر توان استجماع نيروها و پرس كردن آنها و نيز اقتدار تخليه و گشودگى و بسط داشته باشد.

خواستن ديگرى از روى هوس‌هاى تنمند، شهوت است كه اقتضاى هوا را دارد و چنانچه اين خواستن خاستگاه دل را داشته باشد، چون دل در غير محبوبان ذاتى صرف اقتضاست، صفات آن نيز شدت و ضعف مى‌پذيرد يا برش به آن عارض مى‌گردد و چنين خواستنى محبت است.

خاستگاه حق‌خواهى و عشق، روح است. عاشق خود را از دست مى‌دهد اما دست از حق معشوق برنمى‌دارد و معشوق را بدون شك و ترديد و با ايمان و اعتقاد كامل و بدون هيچ شرط و توقع و انتظارى حق مى‌داند و او را بدون هيچ شرطى و به طور مطلق و در همه‌جا و در هرموردى مى‌خواهد و با او همراه مى‌باشد.

عشق همانند آگاهى يك خوراك شيرين براى جان است كه سيرايى ندارد و نه‌تنها عاشق كه گاه وارون آن، معشوق در پى عاشق مى‌دود.

صدق عشق

كسى به عشق مى‌رسد كه با آزادى عمل و بدون ترس و واهمه، صدق داشته باشد و خويشتن خويش را پنهان يا زير فشار عوامل پيشامد، تبديل نكند.

عشق به دل حرارت مى‌دهد و كوره‌ى پرحرارت عشق، دل را گرم و نرم و آن را براى پذيرش نقش اصلى و تربيت و توسعه و براى صدق و خودشدن آماده مى‌كند.

عاشق، برخوردار از صدق است و طبيعت خود را زندگى مى‌كند. عاشق، داراى صدق فعلى‌ست، از اين رو به حكم و اقتضاى عشق خويش، براى معشوق بى‌عار مى‌شود و هركه هرچه هم بدى به او كند، او كم نمى‌آورد و از معشوق و هدف خويش دست بر نمى‌دارد و زخمى و عفونى و مواجه با مانع و منحرف از معشوق نمى‌شود و به مهربانى خود به خاطر معشوق و براى وصول به او ادامه مى‌دهد.

عشق هم دل و هم انديشه را صفا و جلا مى‌دهد و عاشق را به صدق مى‌رساند.

صدق داراى دو پايه است: آگاهى در انديشه و آزادى، بسط و انصاف و عدالت در عمل. صدق امرى باطنى و انصاف برآمده از آن است. ريشه‌ى عشق، صدق و انصاف است.

در جامعه‌ى ولايى اين دل‌ها و عشق و صدق حاكم بر دلها ارزش دارد و در آن، انسان اصل است، نه جامعه، و جامعه حاشيه‌اى از دل انسان است؛ دلى كه بزرگتر از جامعه است. در اين جامعه، دل حاكم و موضوع و سبب وحدت است و دل‌هايى كه فضايى از توحيد مى‌آفرينند با عشق و ولا به وحدت، تشخص مى‌دهند و همه‌ى دل‌ها يكى مى‌شود؛ همانطور كه خداوند داراى وحدت شخصى و يك شخص است، دل نيز يك شخص است و همه‌ى دل‌ها بر گرد يك نفر و يك رهبر كه ولىّ خداست، گرد مى‌آيند و رهبر نيز يك شخص حقيقى‌ست.

انسان در صورتى به عشق و كاميابى وصول مى‌يابد كه فرد در فاعليت خود نسبت به مطلوب و غايت فعل محبوب خودش صدق داشته باشد.

فرد اگر در فاعليت خودش نسبت به مطلوب صدق نداشته باشد و همچون شياطين اهل مكر و حيله گردد، نه اهل آگاهى، آزادى و انصاف، هرگز به عشق نمى‌رسد.

با لحاظ مشاعى و جمعى‌بودن نظام كردار و درهم‌تنيدگى تمامى ظهور كه خيربخشى به هر پديده‌اى از خداوند است، جايى براى توجيه ريا و تظاهر و نفاق و فريب نمى‌ماند. عشق، برخوردار از صدق است. وارون آن، سالوس و ريا فرد را ضعيف و مبتلا به دلهره مى‌كند و زودپيرى مى‌آورد.

شروع عاشقى

عشق با يك محبت كوچك و با كاشت يك دانه ( حبه ) شروع مى‌شود. مى‌شود چند شكلات در جيب يا كيف داشت و آنها را با صدق و به احترام به بندگان خداوند داد يا به بنده‌اى از روى محبت سلام كرد يا به مهربانى در آغوش گرفت يا او را بوسيد و با زبان گفت: عزيزم قربانت بروم يا ابراز علاقه كرد و گفت دوستت دارم، چون تو صفا و عشق و علم و قدرت و لطف و كرم خداى منى و اگر هزاران بار هم قربان اين عزيز گرامى‌تر از جانم شوم كمترين كار را كرده‌ام. فردى‌كه قدم در مسير عشق، فنا، ريزش، قربانى‌شدن و قرب مى‌گذارد، نخست عبارت « قربانت بروم » را صادقانه و با حضور جان خويش براى پديده‌ها مى‌آورد و مى‌تواند بهترين‌ها را از خود جدا كند.

اين محبت كوچك، مى‌شود كاشت دانه‌اى باشد كه گاه ميوه‌ى نزول وحى يا لطف خاص الاهى را به فرد مى‌بخشد. يك حرمت الاهى مى‌تواند اعصاب را تسكين دهد، وسواسى را برطرف كند، يك بيمارى يا بلايى را دور سازد و شروع يك علاقه و عشق نجاتبخش باشد، چون پيش از اين انفاق و بخشش كوچك اما محترمانه و با صدق، عشق و صفا به دل بخشنده آمده است.

آثار عشق

صفا، عشق، محبت و مهربانى به حساب فرد قدرت و قوت مى‌آورد و ذهن و باطن را جلا مى‌بخشد و لايه‌هاى پيچيده‌ى فرد را باز مى‌كند و به او توان آينده‌نگرى مى‌دهد.

آن‌كه بندگان خدا و عشق‌هاى او را بد و چپ نگاه مى‌كند و براى آنان سلام ندارد و به آنان بى‌احترامى مى‌كند يا براى‌شان بى‌رحم مى‌شود و عشق‌كردن را تحقير و كوچك‌شدن مى‌پندارد و نمى‌تواند كفشى را براى ديگران جفت كنند يا كثيفى آن را بگيرد، سلامت تن، روان و معنويت نخواهد داشت و او به واقع از انرژى‌هاى كائنات محروم و ضعيف و سست مى‌شود.

زندگى در صورتى سلامت دارد كه برخوردار از عشق و صفا باشد و فرد بتواند ديگران را دوست داشته باشد و با آنها سازگار و شيرين برخورد كند.

ترويج و نهادينه‌ساختن فرهنگ رأفت و عشق مى‌تواند از عامل‌هاى سلامت تن و روان و پيشگيرى از اختلالات فراوانى به‌ويژه انواع عقده‌ها و حسرت‌ها باشد.

افرادى كه از عشق سيراب مى‌شوند، قدرت عشق ديگر عقده و حسرتى براى آنان نمى‌گذارد و حس عزتمندى دارند، آنان در جايى تحقير نمى‌شوند و كسى نمى‌تواند آنان را خوار سازد. آنان مثل زمينى‌اند كه سيراب شده، يعنى نه آب فراوانى به خود مى‌گيرد تا لجنزار شود و زياده و افراط ندارد و نه كم آب خورده است. عشق، تناسب دارد و فرد را تعادل مى‌دهد.

حرمان از عشق

دل اگر خالى از اقتدار و كاميابى عشق باشد، همواره نهادى گمشده و ناراضى‌ست. فرد محروم از عشق، سيرى و كاميابى ندارد و مبتلا به هوس‌هاى دله است. چنين كسى زمينه براى ابتلا به انواع اختلال و كاستى روانى مى‌يابد.

هوس‌ها و احساس‌هاى ضعيف كه ممكن است تظاهرهاى سنگين و آتشينى هم داشته باشد، ولى با يك ناخرسندى به حسابگرى و بريدگى منجر مى‌شود، عشق نيست و طمع‌هاى دله است.

فردى كه از موهبت عشق محروم است نمى‌تواند حتا ارتباطى ساده با مردم داشته باشد و با آنان ثقيل و سنگين سخن مى‌گويد يا مبتلا به كدورت مى‌گردد يا بسيار پنهانكار مى‌شود و ابراز زبانى ندارد. چنين كسى به نارسايى قلبى و دلى مبتلاست.

اگر بخل، حسد، كينه، دورويى، نفاق، بدبينى، بى‌رحمى، بى‌انصافى، تندى، تيزى و خشونت، باطن فردى را گند بزند و آن را مزبله سازد، خود به فلاكت مبتلا شده است.

غيرعاشق هرچه هم ثروت و امكانات داشته باشد، هم از مصرف كام‌بخش و رضايت‌آور آنها ناتوان است و هم حس كمبود از او جدايى ندارد و هم با هيچ‌يك از اين امكانات و با صرف بيشترين هزينه‌ها و خريدها نمى‌تواند به ديگرى كم‌ترين كاميابىِ رضايتبخش دهد.

كسى كه عاشق نيست مى‌تواند به حسادت مبتلا شود. فرد حسود با خودخورى‌هايش خود را اذيت مى‌كند، ولى نه خود مى‌تواند از اشيا استفاده كند و نه مى‌گذارد كس ديگرى از چيزى استفاده كند و زورگو مى‌شود.

حسود خودخور است و خودخورى از عامل‌هاى قساوت دل است. فرد حسود، هر چيزى را به قساوت خراب مى‌كند، اما اجازه‌ى استفاده از آن را به ديگرى نمى‌دهد. هيچ‌كس حق ندارد در كنار وى مصرفى داشته باشد. هيچ‌كس حق ندارد تا او هست به كس ديگرى سلام كند و بايد فقط به او توجه و سلام كرد كه دلى عقده‌اى، تنگ، كوچك كوچك، گره‌خورده و تاريكى دارد؛ به‌عكس عاشق كه هرشب كه مى‌خوابد، دلش را دريا و صاف صاف مى‌كند.

افرادى كه عشق را تجربه نمى‌كنند يا نمى‌توانند عشق موفقى داشته باشند و در عشق كم مى‌آورند، به نوعى كاستى و اختلال روانى مبتلا خواهند شد كه كمترين آن ابتلا به افراط و تفريط در تصميم‌گيرى‌ها و عاجزماندن از رعايت تناسب‌هاست.

فردى كه نتوانسته عاشق شود و كسى نيز عاشق او نشده است، افراط در هوسرانى مى‌يابد يا بدتر، ساديسم جنايت و انحراف و سرقت به جانش مى‌چسبد و از اين‌كه ديگران را بد بيازارد يا سلطه‌گر شود، لذت مى‌برد.

دلى كه عشق ندارد، آهن سردى‌ست كه هرچه هم پتك بر آن زده شود، نقشى نمى‌پذيرد و نمى‌تواند حتا خودش باشد.

فردى‌كه عشق ندارد، صافى نيست و صداقت ندارد و نهايت شباهت‌هايى ظاهرى و سطحى را بدون محتوا پى مى‌گيرد و شكل مى‌سازد، ولى هيچ‌گاه نسخه‌ى اصل و برخوردار از معنا و محتوا نمى‌شود؛ زيرا طمع و آزمندى از او جدايى ندارد و خوى حرص و طمع در تقابل با عشق و دشمن آن است.

شباهت‌هاى فاقد محتوا و سطحى و تقليدى جز گمراهى و طمع‌ورزى‌هاى بيشتر اثرى ندارد. ناسوت، ميدان شباهت‌ها و جولانگاه ظاهرهاى فاقد باطن و در تقابل با منابع الاهى نرمى و صفاست.

اگر عشق و كاميابى را از دين بگيرند و آن را تزويرى سازند، دين بسيار تلخ و بدمزه مى‌شود و ديگر براى هيچ فرد آگاهى رغبت و پذيرش ندارد.

عشق به حق‌تعالا

بالاترين عشق و عشق ماندگار، عشق به حق‌تعالاست. خداوند، خود نخستين عاشق است و آفرينش، نتيجه‌ى عشق بى‌انتهاى او به بى‌نهايت كمالات موجودش هست؛ كمالاتى كه به‌ضرورت به‌طور ازلى و ابدى آشكارشدگى گرفته و آفرينش را به عيار عشق پايان‌ناپذير و بدون پايانه ساخته است.

پايه‌ى ربوبيت الاهى ظهور و اظهار عشق است. فاعليت خداوند فاعليت به عشق است و تمامى پديده‌هاى خود را به عشق دوست دارد و با آنان وفادرانه در هرجايى همراه است.

هر ظهور و هر پديده‌اى به مقدار بهره‌مندى‌اش از ولايت، آن پديده و ظهور شده است و ولايت برآمده از محبوبيت و حبّ الحق و عشق خداوند است.

محبوبى‌هاى ذاتى حق‌تعالا ختم‌هاى ولايت‌اند كه آفرينش خداوند براى آنان به ظهور رسيده است. اين عشق خداوند به محبوبى‌هايش هست كه اين همه معركه‌ى آفرينش و ظهور را به‌پا كرده است نه تكليف و جهنم و بهشت كه اينها در ميانه‌ى راه پيدا شده‌اند و آنها نيز از ظهورهاى عشق مى‌باشند. فاعليت حق‌تعالا عشقى‌ست.

بنده نيز بايد از عشق و با عشق و به عيار و به انگيزه‌ى عشق به سوى خداوند حركت كند و زندگى را بايد بر پايه‌ى عشق داشت.

مسير وصول، يعنى قدرت نفى تعين و كثرات و طمع‌ها و حركت به سمت عشق و وحدت با توان انطباق با موقعيت حال و سازگارى با وضعيت فعلى و استجماع براى انجام حكمى‌ست كه خداوند دارد. عاشق با اراده و توجه كامل و با نيت خالص و انگيزه‌ى الاهى و با ميل و رغبت و با رضايت و خرسندى به بقاى الاهى و به روحى خالى از هرگونه انانيت مى‌رسد.

عشق پاك، صفت ذات حق‌تعالاست كه حق‌تعالا در ذات خويش، هم عاشق ذات خويش است و هم با ذات خويش در دل هر ذره و با هر ذره نمود دارد و اين وجود بى‌انتها كه پديدآورنده‌ى ظهور است، با عشق خود مايه‌ى رونق پديده‌ها در هيبتى بسيار زيباست. همانطور كه خداوند در تمامى عشق خلق شركت دارد، انسان نيز مى‌تواند در تمام عشق حق‌تعالا وارد شود؛ يعنى هم در عشق حق‌تعالا به فعل ـ كه در اين صورت به تمام عشق‌هاى پديده‌ها وارد مى‌شود ـ و هم در عشق حق‌تعالا به ذات خود مى‌تواند وارد شده و به «وحدت» برسد. در اين مرتبه ديگر سخن از عاشق و معشوق نيست؛ چراكه بايد از وحدت و يگانگى سخن گفت و يا بهتر است در اين رابطه چيزى نگفت، چون سخن‌گفتن خود كثرت است و خارج از ظرف وحدت و بيرون از مرتبه‌ى كثرت نمى‌تواند وحدت را برساند … .

سير عشق

عشق خدا از عشق به پديده‌اى ناسوتى شروع مى‌شود. بوييدن، بوسيدن، نوازش‌كردن، نازكشيدن، قربان‌رفتن، دست ديگرى را در دستان خود گرفتن و لمس‌كردن و فشاردادن، در آغوش‌گرفتن و به آغوش‌رفتن تنى ناسوتى يا شانه‌كردن مويى و گيسويى از روى عشق، زنده‌كردن عشق خدا در دل و ايمان به اوست.

دل، با ايمان به خدا، براى سيال‌بودن و شناورى انعطاف و نرمى و آب پيدا مى‌كند و چنين دلى مى‌تواند جريان و حركت بگيرد و نه از درد حادثه‌هاى پيش رو بهراسد و نه شوق به وصول و وجدها و بهجت‌هاى معنوى او را سركش سازد، بلكه براى وصول به حق‌تعالا و زنده‌بودن خداوند در او، بر آنها صبورى كند.

دل‌هاى ناهنجار، بيمار، خشك و بريده و دل افراد عافيت‌طلب و دل‌هايى كه نور ايمان خدا در آن نيست و خدا مصرف نمى‌كنند، هيچ‌گاه نه عاشق مى‌شوند و نه معشوق براى كسى قرار مى‌گيرند. از اين رو بايد به‌صراحت گفت بدون عشق به حق‌تعالا نمى‌شود از هيچ چيزى كام گرفت و از آن رضايت و خرسندى داشت و عاشق ديگرى گرديد.

بايد از عشق و با عشق به سوى خداوند راه افتاد. در سير عشق، عاشق مواظب دل نازك خداوند است كه آن را در جايى نشكند. هر پديده‌اى دلى دارد كه همان دل خداوند است.

خداوند دلش خيلى نازك است و به يك نگاه تيز ممكن است بشكند. اگرچه دل نازك خداوند مى‌تواند زود بشكند، ولى زخمى نمى‌شود.

بزرگى، عظمت و صمديت خداوند نبايد مانع از اين شود كه انسان فراموش كند دلِ هرجايى خداوند بسيار نازك است؛ خداوندى كه در هر ذره و در هر خلقى به تمام بلنداى قامت ذات خويش حضور دارد و تيغ‌كشيدن بر هر ذره‌اى، ابتدا تيغ‌كشيدن بر جناب اوست.

اولياى خدا از دل خدا واهمه دارند. آنان حتا از حكم‌شدن به دوزخى‌گرديدن نمى‌ترسند، ولى دل خداوند را نمى‌شكنند. آنها اسير دل خداوند هستند. آنان تحمل عذاب جهنم را دارند، اما تحمل شكستن دل خداوند را نه. خداوند خود هشدار مى‌دهيد با سرپيچى، دل مرا مشكنيد :

( قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُوني يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ وَ يَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحيمٌ ).

بگو اگر خدا را دوست داريد از من پيروى كنيد تا خدا دوستتان بدارد و گناهان شما را بر شما ببخشايد و خداوند آمرزنده مهربان است. آل‌عمران :  31

بايد از عشق به سوى خدا راه افتاد و سير عشق داشت. گاهى يك انديشه‌ى مسموم، ريگ‌ها و ذرّه‌هاى خاكى صحرايى را طلبكار آدمى مى‌كند كه در نظام مشاعى هيچ كار مثبتى بدون همراهى و حمايت ديگران نمى‌شود و اين انديشه‌ى مسموم تمامى آن تلاش‌هاى مثبت بى‌نهايت پديده را مى‌كاهد، نگران و ناراحت مى‌كند و افول و سستى مى‌دهد.

ابتلاءات و عاشق‌كشى عشق

عشق، هم عشق است و هم پردرد و گداز؛ چه عشق خدا و چه عشق زيبايى ناسوتى، هر دو هم سوز و هم كاميابى مى‌آورد. عشق، هم حرارت‌زا، حياتبخش و حركت‌آفرين و بهار زندگانى‌ست و هم شب‌بيدارى مى‌آورد و هم عاشق را از فراق بسيار اذيت و ذوب مى‌سازد.

عشق كه ابتدا و انتها و اول و آخر ندارد، به‌ضرورت در هرجايى سركش و خونى‌ست تا كه بگريزد آن كه بيرونى بود و صادق نيست. آن‌كه كم مى‌آورد، مى‌بُرَد و جدا مى‌شود و احترام نگاه نمى‌دارد، عاشق نبوده است. عشق، مصاحبت و رفاقت دايمى و جداناپذير و محترمانه است.

كسى كه عاشق است خودش بارها مى‌شكند و هيچ‌وقت نيز از شكست، زمين‌خوردن و ناموزونى كسى خوشحال نمى‌شود و به او از روى سخره پوزخند نمى‌آورد. انسان حتا اگر مى‌خواهد گمراه باشد، گمراهى باشد كه بتواند همه را دوست داشته باشد و اين نوع گمراهى بالاتر از ادعاى حقانيتى‌ست كه نمى‌تواند با كسى سازگار گردد.

عاشق، كسى را دشمن و عدو نمى‌بيند و با هر فرد و گروهى توان همنشينى دارد و خيرخواه همه است. كسى كه عاشق است به دين عشق است كه همه‌ى بندگان خدا را عيال او مى‌بيند و به همه محبت دارد؛ خواه مسلمان باشد يا كافر. او براى همه مهربان، افتاده و متواضع است، بلكه بالاتر، عاشق در انبساط و مستى خود با همه الفت پيدا مى‌كند بدون آن‌كه به ذلّتى آلوده شود.

عاشق، بزرگ‌منش است. عاشقى كه تمامى پديده‌هاى خداوند و آنچه را متعلق به حق‌تعالاست دوست دارد، به توان انس رسيده است. عاشق مأنوس مورد حفظ و عنايت خداوند در بدترين حادثه‌هاست.

فرد عاشق، صلابت و وقار دارد. او خستگى را خسته مى‌كند و حتا اگر هم زير بار انبوه مشكلات و تيغ عاشق‌كشى خسته شود، زبان به شكايت و گله نمى‌گشايد و حتا از خداوند درخواست و مطالبه‌اى براى تغيير موقعيتى ندارد، مگر كسب توان براى عاشقى‌كردن هرچه بيشتر. در اين‌صورت او به مهر و قهر راضى‌ست.

عشق به عاشق محتوايى پر مى‌دهد و در او منطقه‌ى خالى و جاى نفوذ نمى‌گذارد كه گِله و شكايتى ندارد. عاشق از عشق سيراب مى‌شود كه ديگر چيزى نمى‌تواند وى را حتا با بدترين آزارها زخمى كند.

عاشق در جايى كم نمى‌آورد. عاشق هم خود مى‌تواند از هرچيزى مصرف و استفاده داشته باشد و همواره كامياب است و هم از كامياب‌نمودن ديگران عاجز نيست و كام هركسى را كه به او اقبال كند، برآورده مى‌سازد.

شدت و ضعف عشق

عشق پديده‌ها شدت و ضعف دارد و تابع ميزان ظهور آنان و مرتبه، سعه، ولايت و كمالى‌ست كه دارند و بر اساس آن، به‌ويژه بر پايه‌ى حيات و شعور و حق‌خواهى و اقتدار استقامت بر حق، تشخص طبيعى يا ارادى مى‌يابد.

عشق طبيعى يا ارادى از اوصاف ذاتى‌ست نه فعلى آن هم ذاتىِ باب برهان كه زوال ندارد و معقول ثانى فلسفى‌ست كه اتصاف آن خارجى‌ست. تمامى پديده‌ها اتصاف خارجى به عشق ارادى يا طبيعى دارند.

اتحاد و وحدت عشق

ثمره‌ى عشق، اتحاد و وحدت است. معشوق به‌خاطر انرژى غالبى كه دارد عاشق را به شكل خود درمى‌آورد و رفته رفته با تلاقى‌ها، نگاه‌ها و تبادل حرارت‌ها و ارتباط‌ها قرب عاشق و معشوق فراوان مى‌شود و آن‌قدر مهرشان در دل يكديگر مى‌افتد كه نخست اتحاد مى‌يابند و خلق و خوى هم را مى‌گيرند و هم عاشق آثار معشوق را پيدا مى‌كند و هم معشوق آثار عاشق را دارا مى‌شود و سپستر با هم وحدت باطن و بى‌تن در همين دنيا مى‌يابند و هر دو ظهور، ظهورى همسنخ مى‌گردند.

ارتباط عاشقانه‌ى بنده با خداوند نيز چنين است. خداوند عاشق وفادارى‌ست كه هيچ ظهورى را در راه نمى‌گذارد و پِرتى و دورريز ندارد و در راه‌مانده نمى‌گذارد و در راه نيز اين صاحب راه با رونده‌هاست و آنها را به گام‌هاى خود برمى‌دارد.

وحدت ظهور با معشوق خود با انشاى معشوق و حاكى قراردادن آن از ظهور و محكى حقيقى آن ممكن مى‌شود و عاشق به حقيقت، همين محكى را عشق مى‌ورزد و به انشاى خود لحاظ استقلالى و توجه ندارد و براى همين عاشق در پى معشوق خارجى‌ست و پيوسته حفظ او را مى‌خواهد و حتا با تحقق عشق و وحدت، چنين نيست كه از آن بى‌نياز گردد.

وحدت، مربوط به حق‌تعالا و ظهور است و با حصول وحدت، نياز به جسم و توجه نفس معشوق، در عاشق برقرار مى‌باشد. ضمن آن‌كه عشق، سيرى‌ناپذير و بى‌پايان است و عاشق هيچ‌گاه از عشق خسته و وازده نمى‌شود و حياتى نو و متفاوت و تازه‌تر را به عاشق مى‌دهد.

حقيقت حق‌تعالا با هويت سارى به اصل مظاهر و با معيّت قيّومى به صفات مظاهر پيچيده است و تعين خداوند در هويت ظهور افتاده است و ظهور با حق‌تعالا حيات دارد و حركت مى‌كند و عشق و وحدت دارد.

حق‌تعالا ريشه‌ى حيات است و با وصول به خداوند مى‌توان به تمامى حقايق هستى قرب يافت و ارتباط اتحادى يا وحدتى داشت.

انسان الاهى، حق‌تعالا را شخصيتى مى‌يابد كه سعه‌ى وجودى اتم و هويت سارى و معيت قيومى جنابش با ذرّه ذرّه‌ى پديده‌ها سَر و سِرّ دارد و اول و آخر و ظاهر و باطن است، بلكه فراتر از هر وصفى‌ست و اينگونه است كه او نمى‌تواند غير از او چيزى بخواهد يا چيزى را بر حضرتش مقدم بدارد و در واقع پس و پيشى براى او قابل تصور نيست تا بتوان چيزى را بر آن ترجيح داد و هستى و ظهور صحنه‌ى عشق و وحدت و يكتايى‌ست.

تعبير « اتحاد » ناظر به ظهور مى‌باشد و به مَظهر و مُظهر و به مرتبه و كثرت اشاره دارد. تعبير « وحدت » خود حق‌تعالا را حكايت مى‌كند و سافل و عالى و تعدد ندارد.

وحدت با حق‌تعالا و عشق كه وصفِ حق‌تعالاست، وحدت به ذات با ذات لا تعين و بدون اسم و رسم مى‌باشد كه حق خود مظهر لا تعين را رقم مى‌زند و در چنين مقامى مى‌توان عشق حق‌تعالا را رصد كرد. تعين و ظهور فقط مى‌تواند به اتحاد عشق دست يابد و براى اتحاد وحدتى لازم است تعين را از دست دهد و بى‌اسم و رسم گردد.

تمامى عشق حق‌تعالا را بايد در بى‌تعينى يافت و اين‌كه تمامى عشقِ ظهور فقط عشق فعلى خداوند است كه با حق‌تعالا اتحاد دارد و تمامى عشق خداوند نمى‌باشد.

عشقِ ظهور به ظهور در تعين و اتحادى‌ست، نه در بى‌تعين و وحدتى. در وحدت، صبغه‌ى ظهور در صبغه‌ى حق‌تعالا محو مى‌شود و صبغه‌ى خداوند صبغه‌ى ظهور را به‌كلى مى‌گيرد.

پديده‌ها همه به « حق‌تعالا » عشق دارند كه ذات دارد و عالى‌ست. حق‌تعالا، خود عين تجلى و ظهور است. حق‌تعالا داراى دو حركت وجودى و اظهارى‌ست. حركت وجودى حق‌تعالا همان تجليات ذاتى و حركت اظهارى تجليات فعلى‌ست. در تجلى ذاتى حق‌تعالا هم مبدء و هم غايت همان حق‌تعالاست و غرضى زايد بر ذات در آن نمى‌باشد. ذات حق‌تعالا خود تجلى‌ست، نه غير، فاعل در آن است، نه غايت و غرضى دارد. بنابراين عالى و سافل در آن موضوع و مورد ندارد. بنابراين اين‌كه فلسفيان قانونى دارند كه « العالى لا ينظر الى السافل»، در عشق جارى نيست. عشق، وحدت ميان عاشق و معشوق موجود است و سافل و عالى ندارد. پديده‌ها همه ظهورند و تابع وجود و ذات وجود مى‌باشند و ماهيتى ندارند.

عشق جمعى

عشق از سنخ معرفت است و ثبات و پايدارىِ عاشق ـ كه «عمل» است ـ از پى‌آمدهاى آن مى‌باشد. عمل و كردار اگر صعود پيدا كند، به « معرفت » تبديل مى‌شود و معرفت چنانچه رسوخ در « دل » داشته باشد، « عشق » مى‌آورد.

قيامت چهره‌ى « معرفت » است و حتا كردار، با هويتِ « معرفت » پديدار مى‌شود، از اين روست كه پايدارى و ماندگارى دارد.

تمام كردارها و عبادت‌ها، معرفت است كه به اين هيأت درآمده است. كردار در برزخ آزموده مى‌شود و رشد مى‌كند تا به معرفت تبديل شود.

اولياى الاهى كردار خود را رسيده و معرفت‌شده و عشق‌گرديده از دنيا مى‌برند، بدون آن‌كه براى آزمودن و رسيده‌شدن، به برزخ و قيامت نياز داشته باشند.

اين، افراد عادى و معمولى‌اند كه كردارى خام دارند. عمل اولياى الاهى در همين دنيا معرفت است و معرفت آنان نيز عمل ايشان است و ميان معرفت و كردار آنان وحدت است و نمى‌شود آن را از هم تفكيك كرد.

در اين ميان، تنها اولياى كمّل الهى  علیهم السلام هستند كه چهره‌ى عشق جمعى و عشق پاك مى‌باشند. در عشق، مهم جمعيت آن است و تنها اولياى كمّل  : هستند كه عشق جمعى را هيأت كردار مى‌دهند.

اين، صاحب عشق جمعى‌ست كه تمامى فصل‌هاى عاشقى را به صورت موهوبى دارد و دل او به نيشتر نازهاى معشوق، زخمه‌زخمه و شكن در شكن شده و چنان ريز ريز گرديده كه دل وى بى‌دل شده است. چنين دلى‌ست كه غزل عاشقى او تمام « چهره‌ى عشق » است و تمام چهره‌ى عشق در تمامى كردار او هويداست.

نفى طمع و عشق پاك و جمعى

مسير معرفت و وصول در عرفان محبوبى، بسيار كوتاه و سريع و منحصر در يك منزل ترك و نفى طمع و در يك منزل عشق پاك است؛ مسيرى كه به نيروى محبت و عشق پيموده مى‌شود و منحصر در قطع طمع از غير، قطع طمع از خود و قطع طمع از خداوند است.

در عشقِ بى‌طمع، مى‌شود خود را دوست داشت، امّا از خود چيزى نخواست و مى‌شود مردم را دوست داشت و از آن‌ها طلبكار نبود و توقع و انتظار نداشت و مى‌شود خدا را دوست داشت براى خود عشق. تمامى اين سه منزل در يك كلمه خلاصه مى‌شود: « عشق پاك » كه محتواى « قطع طمع » است.

قطع طمع، ريزش تمامى هوس‌ها، اميال و كمالات را در پى دارد و جز عشق فاقد شك و شرط و قضاوت، چيزى نمى‌ماند.

كسى‌كه عاشق خالص است و عشق او پاكِ پاك است، هيچ‌گاه از كسى شكايت، گِلِه، توقع و انتظارى ندارد و حسرت چيزى را بر دل نمى‌آورد و آه دنيا، بلكه آخرت و بلكه هيچ كمالى در نهاد او شكل نمى‌گيرد. او با همه رفيق مى‌شود؛ رفيقِ رفيق. او با حق‌تعالا رفيق مى‌شود، اما نه از ترس جهنم او و عذاب‌هايى كه دارد و نه به شوق
بهشت و به طمع نعمت‌هايى كه دارد، بلكه از آن جهت كه خداوند را رفيق مى‌يابد و شايسته‌ى رفاقت است، بدون آن‌كه بخواهد از او تكدى نمايد. فردى‌كه طمع را به‌كلى از خود بردارد، برخوردار از عبادت ذاتى و حقى‌ست. به تعبير اميرمؤمنان  علیه السلام  :

« مَا عَبَدْتُکَ خَوْفآ مِنْ نَارِکَ وَلاَ طَمَعآ فِي جَنَّتِکَ وَلَكِنْ وَجَدْتُکَ أهْلاً لِلْعِبَادَةِ فَعَبَدْتُک »[1] .

خدايا تو را از ترس آتش و به طمع بهشت عبادت نكردم؛ بلكه تو را شايسته‌ى عبادت يافتم، پس پرستش و بندگى‌ات كردم .

مى‌توان خداوند را دوست داشت، به او عشق ورزيد و به او وصول داشت؛ بدون آن‌كه دنبال چيزى ـ حتا معرفت ـ بود. خداوند، خود بنده‌پرور است، و بنده‌ى عاشق نيز طمعى به كمال حق ندارد. توحيد ذاتى و ولايت در بستر عشق بى‌طمع موهبت و ارزانى مى‌شود.

عشق پاك و عارى از هرگونه آلودگى و غير، از آنِ محبوبان حقى‌ست كه خداوند آنها را دوست دارد و عشق خداوند هستند. مهم نيز اين است كه خداوند كسى را دوست بدارد. محبوبى نيز تنها در بند ذات حق‌تعالاست و براى همين، نگاه ايجابى به همه‌جيز دارد و حتا ستم ظالم را در حق خود بد نمى‌بيند. محبوبى جز خطِ لطفِ حق‌تعالا مشاهده نمى‌كند و جز با او نمى‌نشيند.

محبوبى، نگاهى جمعى به حق‌تعالا و ظهور دارد و در عشق جمعى مستغرق است. كسى كه چهره‌ى جمعى‌ست، اين توان را دارد كه با همه مهربان باشد و به هر چيزى رضا بلكه عاشق است. عشق تا چهره‌ى جمعى به خود نگيرد، پاك نيست و عشق پاك، بدون جمعيت ممكن نمى‌شود. جمعيت، تحقق همه‌ى صفات خداوند در خود و وصول به تمامى اسماى الاهى‌ست؛ عشقى كه همنشينى با ذات حق‌تعالا دارد. كسى‌كه مقام جمعى و حكم براى دستگيرى دارد، از نهاد هر ذرّه و دل او باخبر است و مسير ويژه و طبيعى هركسى را مى‌شناسد. او با سريانى كه از باب حضور حق در دل خود و ولايت و قرب اعطايى او دارد، همواره هويتى معى، سارى و قيّومى با تمامىِ پديده‌ها دارد و هر درد يا خوشامدى، نخست بر دل اوست كه مى‌نشيند. او به عشق، خدمتگزار تمامى پديده‌هاست.

عاشق ازخودگذشته

انسان عرفان محبوبى و الاهى، طمعى ندارد. او عاشقى از خودگذشته است كه به حق‌تعالا نيز طمع ندارد و از همه‌ى هستى و خود و بلكه حضرت حق نفى طمع نموده است. وى نفى طمع و عشق‌ورزى خود با حق را نيز نمى‌بيند و نفى طمع را نيز نفى نموده و جز عشق چيزى براى وى نمانده است؛ عشقى كه عاشق و عشق و معشوق يكى‌ست، بلكه از چنين وحدتى نيز نبايد دم زد و فقط بايد خاموش نشست و با ديده‌ى حق، تماشاى يار كرد.

كسى مى‌تواند به توحيد برسد كه داراى قدرت انفصال و جداشدن از خود باشد و بتواند خويشتن خود را زمين بگذارد. در توحيد فقط حق است و بس! خداوند ساده نيست كه كسى را در حالى كه « كسى »ست، به حريم خود راه دهد. او بندگان طمّاع خود را مى‌شناسد، براى همين است كه به سالك بى‌طمع معرفت، قرب و وصول مى‌دهد. چنين كسى مى‌يابد چيزى جز حق‌تعالا نيست و شعار او اين است: زنده باد حق‌تعالا.

انسان كامل عرفان محبوبى به حق‌تعالا وصولى بى طمع و عاشقانه دارد و همواره نور حق در سِرّ وى پرتوافشان است و چنين كسى جز حق نمى‌بيند و جز به حضرتش رضايت نمى‌دهد و جز احكام خداوند را نمى‌پويد، بلكه جز او نيست تا رضايت سا عشقى را برگزيند.

تنها كسى مى‌تواند به توحيد برسد كه به تمام معنا از خودگذشتگى داشته باشد. راه توحيد باز است، ولى شرط سير در آن، داشتن انفصال و زمين گذاشتن و ريزش آن چيزى‌ست كه در راه گرفته است. با انفصال و طى منازلِ بخش نهايات، ولىّ الاهى جمال حق و جلال او و قرآن ناطق او مى‌شود و به لقا مى‌رسد و وصول به ذات پيدا مى‌كند. در اين‌جاست كه او تمامى اسماى الاهى را دارد و هرچه در وصف اين ولىّ الاهى گفته شود، باز كم است.

ترك طمع؛ ريشه‌ى عشق

نفى طمع از نهاد خويش تنها منزل عرفان محبوبى و ريشه‌ى عشق است. وقتى طمع از دل كنده شود، همه‌ى ناسوت روى زمين مى‌ريزد و فرد چنان شجاع‌دل مى‌گردد كه هرچه مى‌خواهد، پيش آيد. چنين شجاع‌دلى در مقام استواست. او چون در فناست و با عشق زندگى مى‌كند، هيچ‌گاه اضطرار و نيازمندى ندارد. عشق، عارى از هر اضطرار و اضطراب و مخمصه است.

عاشق بى‌طمع دست از عشق خود برنمى‌دارد و معشوق خود را در هر وضعيت و تحت هر شرايطى رها نمى‌سازد. عشق بى‌طمع هيچ‌گاه بريدگى ندارد؛ بلكه هرچه زمان بر آن عشق بگذرد، صافى‌تر مى‌شود.

راه عرفان ترك عرفان است و كسى به معرفت مى‌رسد كه ترك معرفت نمايد؛ همانطور كه راه وصول، ترك وصول است. ترك وصول يعنى از سرِ خود برخاستن و « يك شهر آباد بس است ». تمامى مسير عرفان محبوبى اين است: « زنده باد حق‌تعالا ».

ترك طمع، صفاى باطن مى‌آورد. در معارف و در قرب باطنى، فقط صفا مى‌خرند و بس و كسب معرفت به زرنگى و زحمت نيست.

اين صفاست كه زمينه را براى اعطاى معرفت و قرب و براى وصول آماده مى‌سازد. صفا نيز با سادگى‌ست نه با كثرت. سلوك تنها براى رسيدن به انس با حق‌تعالا و وصول به اوست.

انس، نتيجه‌ى معرفت و عرفان، فعليت آن است. ترك طمع، ريشه و اساس عرفان محبوبى‌ست و عرفان بدون آن عرفان نيست. ترك خودخواهى ابتداى ترك طمع است و ترك طمع در ادامه و جامع آن و بسيار گسترده‌تر از ترك انواع خودخواهى‌هاست و ظرافت‌ها و دقت‌هاى بسيارى دارد.

مهم‌ترين مانع وصول، « طمع » و خوى آزمندى‌ست. كسى‌كه بتواند قطع طمع از خود، غير و خداوند داشته باشد و منتظر چيزى نباشد، واصل است : « تو خود حجاب خودى حافظ از ميان برخيز ».

ترك طمع از خلق

نخستين مقام قطع طمع، « ترك طمع از خلق » است. نفى طمع از غير به اين معناست كه هر آفريده‌اى كه به فرد نزديك يا از او دور است و نيز خواه با وى رفيق، مأنوس، خوب و خوش است يا دشمن و ناسازگار، و خواه او همسر، فرزند، همكار، رفيق، همبحث و همدرس فرد باشد يا بيگانه و ناآشنا، نه‌تنها به او بغضى نداشته، بلكه او را دوست داشته باشد و به او عشق بورزد و قربان وى رود و فداى او شود براى آن‌كه دوست‌داشتنى و چهره‌ى حق‌تعالاست.

خلق را بايد مشاهده كرد، ولى به ظهور الاهى و براى آن استقلال قايل نبود. مجارىِ عادىِ پيشامد و اسباب رويداد را دنبال كرد و بدون سبب‌سوزى آن را به رخداد تبديل نمود، ولى به مجارى و اسباب حتا به خود دل نبست.

در مقام رفع طمع از خلق، فرد خيرات خويش را با همه تقسيم مى‌كند و مشكلات خود را براى خويش نگه مى‌دارد و هيچ‌گاه اذيتى را از خود بر ديگران وارد نمى‌آورد، بلكه او اين توان را دارد كه آزارهاى ديگران را تحمل كند و آن را در خود فرو برد و به محبت تبديل نمايد.

فشار حاصل از قدرت استجماع و زدودن تفرق و پراكندگى از خود و نيز عدم التفات به خلق و نيز اقتدار كتمان و رعايت اصل شك‌زايى براى مردمان در اين‌كه كسى باور نكند كه او راهى را رفته است و چيزى مى‌داند و سكونت در منطقه‌ى صفر، سبب مى‌شود فرد به باطن خود مراجعه و آن را كندوكو و سرشت الاهى خويش را شكوفا سازد و زندگى كند.

استجماع براى محبت و عشق آنگاه شكل مى‌گيرد كه تمامىِ قواى حسى و ذهنى از جمله عقل بر قلب متمركز و به آن منصرف شود و قلب بتواند مديريت حواس و ذهن را به دست گيرد و قلب از قواى حسى جدا نباشد و در آنها حضور داشته باشد.  سلام و اظهار ارادت و قربان‌رفتنى كه فقط تنى يا به عادت است و استجماع، انصراف و اراده در آن نيست، رضا و وفايى نخواهد داشت. بايد با استجماع و انصراف، تمركز حس و عقل بر مديريت قلب و تثبيت آنها را داشت تا براى حركت و حضور قلب مانع نشوند يا آن را به انحراف نبرند.

عشق بى‌طمع به ديگران بدون آن‌كه توقع خوبى و انتظار احسان داشت، ماده‌ى سلوك و پيمايش مقامات معنوى‌ست. عشقى كه به رفتار خوب يا بد ديگران توجهى ندارد و دوست‌داشتن اصل ظهور و مهرورزى به همه را به عشق پاك و بى‌طمع با خود به اراده بلكه به همت الاهى دارد.

كسى كه نفى طمع از ديگران مى‌كند، به كبر و ريا آلوده نمى‌شود.

نفى طمع از خود

مقام دوم ترك طمع، نفى طمع از خود است؛ يعنى نبايد به خود دشوار گرفت و رياضت كشيد تا از اين طريق اهل بهشت و معرفت گرديد، بلكه بايد وفق و نرمى با خود داشت. سخت‌گرفتن به خويشتن براى كسب بهشت يا معرفت همانند آن است كه انسان به فرزند خويش فشار آورد تا براى او پول فراهم كند.

در زندگى بايد تلاش و رياضت داشت اما « غايت » و « تا » به آن وارد نياورد و در برابر آن چيزى نطلبد و كار را براى عشق به آن بخواهد و نه براى سودهاى جانبى. فردى‌كه از عشق عارى‌ست، دل‌نگران خود مى‌گردد.

رهاشدن از خود و ترك هر گونه خودخواهى راه‌انداز نفى طمع است. فرد اگر به خودخواهى گرفتار شود و زندگى وى حتا عبادات او چهره‌ى خودخواهانه به خود گيرد، شوكران قتل خود را سر كشيده و چكشى پولادين بر سيرِ شيشه‌اى خود فرود آورده است.

در رفع طمع از خود، فرد بر آن است تا خلاصى از خويش پيدا كند و هر كارى كه انجام مى‌دهد، براى حق‌تعالا و در مسير تسليم و تفويض به او باشد و عمل خود را تنها براى او بياورد و تلاش دارد تا خود را تسليم خداوند كند و براى خود چيزى قرار ندهد و به طور كلى، كارها را به حق‌تعالا واگذارد و تفويض نمايد، نه به خود.

فونداسيون نفى طمع بر شالوده‌ى دست‌برداشتن از خودخواهى‌هاست كه پى‌ريزى مى‌شود. فرد بايد رفته‌رفته از خود دست بشويد و تنها حق را در دل و جان خود بنشاند و از خودمحورى دست بردارد.

براى اين كار بايد تمرين دست‌برداشتن از خود داشت و چنين نبود كه بر خود ايستاد. كسى‌كه بر آن مى‌شود تا از خود دست بشويد، خداوند به مدد او مى‌آيد و سنگى به كاسه‌ى جان وى مى‌زند تا او را بشكند.

كسى كه خودخواه باشد، از ديگران حتا از خداوند توقع‌هاى بى‌جا و انتظارهاى سنگين و فراوان دارد. فرد در صورتى كه از خود فارغ گردد و بتواند « گذشت » و « ايثار » داشته باشد، در نهاد خود مى‌يابد داراى مراتب متفاوت « صاحب نَفَس »، « صاحب دم »، « صاحب عنايت »، « صاحب همت » و «صاحب سِرّ» شده است.

نفى طمع از حق‌تعالا

مقام سوم ترك طمع، نفى طمع از حق‌تعالاست. رفع طمع از حق‌تعالا، وادىِ ولايت موهبتى‌ست كه سير آن با روح و با انرژى معرفت محقق مى‌شود.

در اين مقام مى‌شود به ذات حق‌تعالا وصول داشت. محبوبى حقى در اين مقام وحدت، عشق حق را مى‌يابد، نه عشق به حق را. نزديك‌شدن به اين مقام استخوان‌شكن است و طلب آن نمدمال‌شدن را در پى دارد!

انسان بى‌طمع به خداوند عرض مى‌دارد: خدايا، مى‌خواهى مرا امتحان نمايى، امتحان كن، و هرچه بلاست بر سرم ريز، هرچه دشمن است بر من مسلط و چيره نما، مى‌خواهى مرا جهنم ببرى، ببر، اما ذره‌اى شايبه‌ى غير عشق از من نخواهى ديد و تو را دوست دارم در هر حالى؛ هم در حال مهر و هم در وضعيت قهر! مقامى كه واصل به آن، نه‌تنها خداى خود را بدون طمع به بهشت مى‌پرستد، بلكه اگر خداوند او را در وسط جهنم قرار دهد ذرّه‌اى به او بدبين نمى‌شود و باز هم به خداوند عشق مى‌ورزد و « سبّوح قدّوس ربّنا و ربّ الملائكة و الروح » سر مى‌دهد.

بنده در عشق پاك و در نفى طمع با خداوند معامله و كاسبى ندارد و در مقابل حضرتش زالوصفت نيست. هركه كم‌تر از اين باشد، در دل طمع دارد.

انس با حق‌تعالا تنها هنگامى حاصل مى‌شود كه سالك اعتماد و حسن‌ظن به خداوند و انصراف از غير داشته باشد. كسى‌كه به انس با خداوند مى‌رسد، صفاى باطن مى‌يابد. كاسه‌ى دل چنين فرد باصفايى غير از خدا چيزى در خود نمى‌گيرد و دلش به چيزى غير از حق گير نمى‌كند. چنين فردى از غير خدا صافى‌ست و رونق باطن و دلبستگى او به حق است و دلش دلِ حقى‌ست.

صفاى باطن با اعتماد به حق و انصراف از غير خداوند شكل مى‌گيرد. اگر فرد به صفاى باطن برسد، غير از خداوند چيزى در او نيست و دلش نسبت به غير، بيابان برهوت است. فرد در اين مرتبه اگر دوست دارد، تنها براى خداست و اگر كوشش مى‌كند، فقط براى خداست و اگر انس دارد، تنها به حق‌تعالاست و در يك كلمه او حكم‌هاى خداوند را زندگى مى‌كند.

عشق محبوبى حقى، عشق پاك و دور از طمع است، از اين رو براى تمامىِ پديده‌ها عين خير و مرحمت است و كم‌ترين جفايى به كسى ندارد و هيچ قيد و شرط و تقاضايى در نهاد او نيست.

صفاى باطن بر دو قسم نزولى و صعودى‌ست. صفاى باطن نزولى ويژه‌ى محبوبان است كه كاسه‌ى دل‌شان خدايى و صفاى باطن آنان خدادادى‌ست و به هيچ‌وجه زمينه‌ى اكتساب در آن نيست و تمام دارايى آنان موهبتى‌ست.

صفاى باطن نزولى در برخى از پديده‌هاى غيرانسانى مى‌باشد. مانند عقيق، فيروزه، زبرجد و ياقوت.

اما صفاى دوم، صفاى صعودى‌ست. سالكان محب داراى چنين صفايى مى‌باشند. در ميان پديده‌ها، سنگ كوه كه سابيده مى‌شود و از آن مرمر به دست مى‌آيد داراى صفاى صعودى‌ست. محبان با ابزار خلقى صافى مى‌شوند و محبوبان به حق‌تعالا پر از صفا مى‌باشند.

در اين‌كه آيا صاحب معرفت سالكى محبى‌ست يا از محبوبان كه صفاى باطن آنان نزولى‌ست، نياز به آزموده‌شدن دارد و فرد بر اساس آن مى‌تواند استاد خود را تعيين كند و مصاحب و در خدمت او شود.

كسى‌كه انس به حق‌تعالا و صفاى باطن نداشته باشد، شاسى سلوك و معرفت در اختيار او نيست.

چگونگى دلدادگى

قلب، مركز ثقل باطن، شروع كمالات باطنى از جمله محبت، عشق و دلدادگى و برخوردار از قانون جذب و انجذاب و بيش‌ترين تحولات و دگرگونى‌هاست. فرد با كيفيت قلب خود هويت و شخصيت ممتاز مى‌يابد.

قلب مى‌تواند عقل شك‌ورز را از ترديد و آزار بيرون آورد و به اطمينان و رفتار نيكو و حسن خُلق رساند و حسابگرى را تسليم ايثارگرى گرداند و عقلى شكوفا، صافى، حكيم و دلشده بسازد.

ذهن دلشده از كدورت، كينه و بغض خالى و از همه راضى‌ست چون نه او طلب و توقعى از ديگران دارد و نه ديگران از او آزار و ستمى ديده‌اند تا بتوانند طلبى از او داشته باشند.

با اين پاكسازى، قلب مى‌تواند از طريق باطن و بر محور جذب و كشش‌هاى عاشقانه، سير به سوى حق را شروع كند تا به حضور ربوبى و الاهى برسد كه جايگاه خداوند قلب بنده است. عقل دلشده، نقطه‌ى شروع خدايابى‌ست.

بايد خود را از خداى ذهنى كه آلوده است پاكسازى كرد و خداوندى را يافت كه شخصيتى خارجى‌ست كه مى‌توان به حضور او بار يافت؛ خدايى كه تمامى وجود است و خلق را به ظهور آورده است. حق‌تعالا تمام حقيقت است كه وجود، ذات و استقلال براى اوست و خلق او نه ذاتى از خود دارند، نه استقلالى، نه وجودى، بلكه صرف ظهور مى‌باشند و چنين خدايى را در دل دارند؛ خدايى كه يافت او و فراق از وى نمى‌شود بدون حرارت، حركت، فشار، درد و سوز و سازهاى عاشقانه و انس و قرابت محسوس باشد.

فردى كه مى‌خواهد قربى شود و به او اذن قربى‌شدن مى‌دهند، داشته‌هاى او را با باختن‌ها مستمر و بارشى مى‌گيرند، شكست‌هاى پى‌درپى، داشته‌هاى او را آتش مى‌زند، بلايا و مكافات، راحتى و عافيت و آبرو و امان را از او مى‌گيرد و در اوج غربت و غيبت و غرق، نه اينكه كسى او را همراهى و يارى و درك نكند يا يادى از او نگيرند و محاق و منزوى‌اش سازند، بلكه وى را كه در تعقيب حكم‌هاى الاهى‌ست، به تيرهاى اتهام و تيغ‌هاى بهتان كه براى او همان نازهاى معشوق است، زخمه‌زخمه و پاره‌پاره مى‌سازند و سوزهاى روشنايى‌بخش او را با زور و ادعا و پيش‌فروشى به‌نام و كام خود به يغما مى‌برند.

درد اين مصيبت‌هاى به همپيوسته، جانكاه و طولانى‌مدت، فرد را چنان محكم مى‌گرداند كه جرأت و شجاعت مى‌يابد و « دل » پايدار و محبت مى‌يابد. محبت يك حال باطنى‌ست كه نتيجه‌ى گرمى و حرارت حاصل از دردمندى و تحمل مصائب و سختى‌هاست. بهترين عامل حبّ، « درد » است. از اين رو بلا را براى اهل ولا مى‌خواهند و براى همين است كه محبت را بايد خداوند از طريق دردمندى بدهد.

اين قصد قربت و اراده‌ى مبارك با رياضت، انصاف، صدق، جوانمردى، بسط، ذكر، انس با حق‌تعالا و صبورى و زندگى در حال تغذيه و توانمند مى‌شود.

زندگى در آن، يعنى قدردانستن زمان‌هاى زودگذر عمر به اين‌صورت كه آنها را با صفا، مهر، محبت و عشق و با بسط و گشودگى از خود عبور داد.

رياضت، پركردن اراده و نفس و ريزش هر گونه ضعف و سستى از آن با نرمى و وفق براى وصول به صدق، خلوص، صفا و داشتن اعتقادات سالم، درست و اطمينانى و حسن ظن به خداوند و ترك بهتان و شكايت نسبت به كارها و نظام آفرينش او و سازگارى با حق‌تعالا از طريق حقيقت‌بينى و معرفت به راستىِ خدا و احسن‌بودن نظام آفرينش، آن هم نه‌تنها به‌گونه‌ى كلى، بلكه در تمامى امور جزيى‌ست.

بنده در اين مرتبه به حق‌تعالا حسن‌ظن دارد، يعنى هرچه را كه براى او پيش آيد خير خويش و خير نظام مشاعى و عين صدق، عنايت و عشق حق‌تعالا مى‌شمرد.

اگر فرد بتواند در پرتو انس و ذكر به خداوند اطمينان و شناخت وثوقى به حق‌تعالا يابد، ممكن است اذن دخول به مرتبه‌ى عشق پاك از ناحيه‌ى حق‌تعالا براى وى صادر شود كه هرچه خير است در دست خداوند است و اعطاگر خير فقط اوست.

عاشق پاك از طريق عشق و ريزش تعين و نفى ناخالصى و طمع به وحدت مستانه مى‌رسد و با وصول به تمام خير، مجمع تمامىِ خيرات مى‌گردد. چنين كسى هم صدق و عصمت دارد و هم خيرخواه مردمان به ولايت الاهى مى‌شود.

براى رسيدن به اين مقام كه مقام روح و فضل كبير الاهى و عشق ذاتى‌ست بايد اذن دخول داشت. اذن توفيق بر ورود به اين مرتبه از ناحيه‌ى حق‌تعالا صادر مى‌شود. از اينرو بايد خداوند را شناخت و به او اعتماد و حسن‌ظن داشت.

عشقِ وصفى و فعلى، زمينه‌هاى اكتسابى دارد و عشق ذاتى، موهبتى و به اذن خداست و زمينه‌ها و اقتضائات، يعنى دردمندى و تحمل مصائب، براى آن، حكم شخم‌زدن زمين و پاشيدن بذر را دارد و عنايت خداوند همچون بارش باران براى آن است. عشق، نتيجه‌ى حب حق‌تعالا به بنده است. خداوند كسى را عشق مى‌دهد كه او را دوست داشته باشد، يعنى كوره‌ى باطن او را گرم و قلب وى را تپنده مى‌سازد. عشق ذاتى، آتش به هستى عاشق مى‌زند و تمامى داشته‌ها اعم از مال و منال و جان و دلبستگى به عزيزان، عنوان، نام و احترام را از او مى‌گيرد.

عاشق ذات، خريدار هر جفاى معشوق به‌طور خالصانه و بى‌طمع و در آرامشى آرام و بدون حسرت و افسوس و اندوه است و آن را لطف حق‌تعالا مى‌بيند. دل او جز صفا، مهر و مرحمت، متاعى ندارد. او بر شيشه‌ى دل كسى ترك نمى‌اندازد و قامت پديده‌اى را نمى‌شكند؛ هرچند كه عشق براى او آتش و خون دارد و عاشق را به عشق، آتش مى‌زنند.

عاشق را به يكى از اولياى الاهى حواله مى‌دهند كه با حق‌تعالا وحدت دارد. در ناسوت، ولىِّ محبوبى حقى، تنزيل حق‌تعالاست. حصول وحدت ميان عاشق و معشوق، با انس و قرب به تن معشوق و سپس به ذهن و عقل و آگاهى‌هاى علمى وى شروع مى‌گردد و سپس به وحدت قلبى و روحى در بى‌تن مى‌انجامد.

وحدت عشق، رسيدن دو روح به هم، در بى‌تن مى‌باشد. در سلوك عاشقانه، عاشق و معشوق از دو تن به يك تن و به يك حواس از طريق هماهنگى ميان باطن، ذهن و تن و يكى‌كردن آنها در يك تن منسجم كه همان حواس معشوق است با اقتدار استجماع مى‌رسند و تن خود و تن معشوق براى عاشق و نيز ذهن و حواس باطنى آنقدر با فرد هماهنگ و صادق مى‌شود كه ديگر چيزى براى او غيرعادى نمى‌نمايد. ذهن و باطن، هر چيزى را كه غيرعادى بينگارد و با آن راحت و صادق نباشد، از آن دورى مى‌كند و مسير وصول به وحدت بى‌بدن را منحرف مى‌گرداند. عاشق سپس به بى‌تن مى‌رسد تا به وحدت نايل شود.

اين عشقِ عاشق به معشوق است كه باعث وحدت آن‌ها مى‌شود و نهايت با بى‌تنى، از عاشق چيزى نمى‌ماند و هرچه هست يك چيز است و آن معشوق مى‌باشد. عاشق، در چنين وحدتى مى‌يابد خداوند در همه‌چيز و خارج از همه‌چيز است و براى همين، به همه چيز عشق مى‌ورزد، بدون اين‌كه به آن وابسته شود يا به آن طمعى داشته باشد. اين وحدت، نحوه‌ى ارتباط در حيات و پيوند اختصاصى با حق‌تعالاست.

براى حصول وحدت، جنسيت معيار نيست، بلكه سنخيت، مشابهت، جذب باطنى و سرشت الاهى، قرب و نزديكى به قصد پيوند و يگانگى و وحدت‌يافتن اعتبار دارد. براى رسيدن به اين قرب و وحدت بايد در همه‌چيز به سنخيت و مشابهت رسيد، به‌گونه‌اى كه هر دو طرف يك ذائقه، يك تصور و يك حس را داشته باشند.

براى حصول وحدت بى‌تنى لازم است دستگاه‌ها و سامانه‌هاى تن مانند ذهن و افكار و قلب و احساساست و عواطف و اعتقادات و رفتارها و تمايلات و هوس‌ها و سبك و برنامه‌ى غذايى مشابه و يكى شوند و سامانه‌ى تنفس، گوارش، رفتارها و نرمش‌هاى تنى و حتا هيكل هر دو طرف در تناسب و زيبايى يكى شوند و از يك چيز و يك موضوع به گونه‌ى هماهنگ سخن گويند و هرجا با هم نيستند با جعل مماثل يكى خود را جاى ديگرى بگذارد و تلاش كند تمامى داشته‌هاى خود را به او به شكل ايثار منتقل كند و آن‌چه را انجام دهد كه او مى‌پذيرد.

وصول مى‌تواند به حق‌تعالى يا محبوب وى صورت پذيرد. از آن‌جايى كه سالك مبتدى، نه حضرت حق را مى‌شناسد و نه رؤيت دارد، بايد ابتدا دل محبوبى حق‌تعالا را به دست آورد و با او و از طريق انجام حكم‌هاى الاهى و صدق، بسط، عشق، رفق، مدارا، كشيدن نازِ معشوق با حكمت و دورى از ظلم، معرفت و درايت با تلبس به لباس خلقى و قرب به افراد برخوردار از ولايت خاص از روى اراده و اختيار و ارادت و مهر و انفاق و نياز، به وصول برسد.

وفق و نرمى با خود

وفق و نرمى يعنى احترام‌گذاشتن به خود و رعايت حرمت خويش است. چنين فردى مى‌تواند حرمت ديگران را نيز رعايت كند.

با خويش مهربان باشد و خواسته‌هاى خود را پى بگيرد و به خويشتن خويش اجحاف و ظلمى نداشته باشد. او بايد تمرين كند كه به خود سلام كند، همان‌طور كه شايسته است هر صبح، نخست به خداى خويش سلام كند و «السلام عليك يا اللّه» بگويد. بعد از سلام به خدا، مى‌توان به خود سلام كرد و خود را محترم داشت. بايد قربان خود رفت و خويش را عزيز، گرامى، محترم و بزرگ داشت. بايد با تميزى و زيبايى به خود احترام گذاشت و هر روز را شب زفاف ـ اما زفافى با عروس هستى و ليلى عشق ـ براى خويش دانست. بايد احترام به خود را از همان كودكى به بچه‌ها آموزش داد كه همين امر، استارت و شروع رسيدن به ميول درونى و يافت باطن خويش و داشته‌هاى پيشينى و اقتضاءات قربى است. بايد خود را ناز كرد و با محبت با خويش رفتار نمود. براى خود متكا گذاشت و به خود گفت: بفرماييد. بايد خويش را ميهمان خود پنداشت. بايد به خود حرمت گذاشت و از بزرگى خويش غفلت نكرد كه احترام به خود نيز احترام به حق‌تعالاست.

اگر كسى خود را بزرگ نكند و خويش را حرمت ننمايد و انسانيت خود را ظهور نبخشد، دين نمى‌تواند او را به‌راه اندازد تا نقشى روى خود ايجاد كند و خويش را استيفا نمايد. انسان بايد به سلول‌ها، به اعصاب و به عضلات و حتى به علم و معلومات خود احترام بگزارد و آن‌گاه به سجاده برود و ببيند آيا مى‌تواند اذان و اقامه، نماز شب، يا اذكار و اوراد را بياورد و شهود، معاينه و مكاشفه داشته باشد. كسى كه خود را حقير مى‌پندارد يا خود را كوچك مى‌كند، كجا مى‌تواند به مكاشفه برسد و عرفان و قرب داشته باشد. نهاد آدمى بايد استحكام داشته باشد تا علم و عبادت بر روى آن موثر افتد؛ وگرنه هم‌چون نقش بر روى ماسه‌هاى ساحل مى‌شود كه به تلاطمى از بين مى‌رود. تمامى پديده‌هاى هستى و خداوند در نهاد آدمى است، اما بايد خود را بزرگ داشت، تا به اين بزرگى رسيد. بايد بزرگ شد و بزرگىِ حقيقى خويش را ديد، اما متكبر نشد و خودبزرگ‌بينىِ كاذب نداشت.

هر كسى بايد از نهاد خود چيزى شود، نه از جاى ديگرى. نمازِ چنين كسى مى‌تواند معراج داشته باشد. كسى كه خود را مى‌يابد، خويش را ظهور حق‌تعالا مى‌شمرد؛ ظهورى كه تمامى اسما و صفات خدا را به صورت شأنى داراست. كسى كه خود را ظهور حق‌تعالا نمى‌بيند، روى هر عبادتى مگس‌وار مى‌نشيند و چنان غفلت سنگينى دارد كه حتى متوجه نمى‌شود چگونه عبادت مى‌آورد و به آن نيز دلخوش است؛ چرا كه شخصيت انسانى ندارد و نفس وى، نفسى مگسى و حيوانى است. چنين كسى به مردم نيز حرمت نمى‌گزارد و مگس‌وار به هر كسى مى‌پرد و براى او وز وز يك‌طرفه دارد. چنين كسى چون خودِ تحقير شده است، نمى‌تواند شخصيت جامعه و شخصيت مردم را متوجه شود و براى آن حرمت قائل باشد.

با رسيدن به صدق و خوش‌خُلقى با خَلق خدا مى‌توان حركت نفسى خود را به سمت بيدارسازىِ عقل و روشن‌كردن موتور حركتىِ قلب پيش برد. صاحب قلب با قدرت استجماع و يكى‌كردن و مصرف نيروها و عنايتى كه دارد به صورت منظم و بر اساس ضوابط طبيعى و تكوينىِ مربوط به آن و توان كتمان توسعه مى‌يابد. هرچه همت و قدرت كتمان فرد بيش‌تر باشد، بر خيرات او افزوده مى‌شود و چنان پُر مى‌گردد كه طلبى، نه از خلق خدا و نه از خود و نه از حق‌تعالا دارد.

[1] . بحار الانوار، ج 67 ، ص 168 .

آیا این نوشته برایتان مفید بود؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

منو جستجو پیام روز: آهنگ تصویر غزل تازه‌ها
منو
مفهوم غفلت و بازتعریف آن غفلت، به مثابه پرده‌ای تاریک بر قلب و ذهن انسان، ریشه اصلی کاستی‌های اوست. برخلاف تعریف سنتی که غفلت را به ترک عبادت یا گناه محدود می‌کند، غفلت در معنای اصیل خود، بی‌توجهی به اقتدار الهی و عظمت عالم است. این غفلت، همانند سایه‌ای سنگین، انسان را از درک حقایق غیبی و معرفت الهی محروم می‌سازد.

آهنگ فعلی

آرشیو آهنگ‌ها

آرشیو خالی است.

تصویر فعلی

تصویر فعلی

آرشیو تصاویر

آرشیو خالی است.

غزل

فوتر بهینه‌شده