در حال بارگذاری ...
Sadegh Khademi - Optimized Header
Sadegh Khademi

فصل هجدهم: ولايت

فصل هجدهم: ولايت

بحث « ولايت » بسيار گسترده، پيچيده و منشأ آثار و پى‌آمدهاى فراوان، هم در سلامت دنيا و هم در سعادت و رستگارى و نجات آخرت است.

باب ولايت، از سرشاخه‌هاى مباحث ديانت و كمالات معنوى‌ست. صاحبان اصلى دين، اولياى زنده‌ى الاهى‌اند كه حقيقت زنده‌ى الاهى و حق‌تعالا و دين ناب خداوند و عارى از پيرايه‌هاى مذهبى با آنان است، نه فقط شعائر و مناسك دين كه ظاهرگرايى و ظاهربينىِ پوشالى بزرگ‌ترين مانع معرفت آنان مى‌شود.

هر دين و نيز اسلامِ بدون ولىّ زنده، پوشاندن حقايق الاهى‌ست. به تعبير روايى :

« مَنْ ماتَ وَ لَمْ يَعْرِفْ إمامَ زَمانِهِ مَاتَ مِيتَة الجاهليَّة »: هركس بميرد و امام زمانش را نشناخته باشد، به مرگ جاهليت مرده است.

اين روايت، دلالت بر لزوم معرفت به ولىّ الاهى در زمان خود و اطاعت ولايى از او را دارد، نه صرف دانستن نام امام زمان.

معرفت به ولىّ زنده و حاضر الاهى، آگاهى به ديانت سالم و بى‌پيرايه را محقق مى‌سازد. معرفت ولىّ الاهى با محبت او تفاوت دارد و سنگين‌تر از آن مى‌باشد.

بحث ولايت و عناوين ظاهرى آن عقلى و فلسفى‌ست، نه تعبدى يا اعتبارى. اعجاز و انبا تنها براى اطمينان‌بخشى و تصديق مفيد است. قيامت حسرت‌آور براى ناآگاهان به ولىّ زنده و صاحب شرايط الاهى‌ست.

ولايت؛ قرب باطنى و نسبت الاهى

ولايت، نه قدرت‌طلبى سياسى‌ست، نه تبليغات، پروپاگاند و جنجال، بلكه ولايت، آنچنان قرب و نزديكى به خداوند است كه خداوند را در فرد نفوذ مى‌دهد و او را خدايى و به اسما و صفات الاهى و به صفا، عشق و وحدت حقّى تحقق مى‌دهد. اين اثر، همان قرب، پيوند، محرميت، نزديكى و وصول است.

فردى ولىّ الاهى‌ست كه قرب، برگزيدگى خاص و وصول داشته باشد و افزون بر آن، عناوين ظاهرى ولايت به وى موهبت شده باشد.

دين، راه ولىّ زنده و حاضر الاهى و ديندارىِ ولايى تبعيت از اوست؛ تبعيتى كه حقيقتى تكوينى، سرشتى، زنده، گويا و ناطق را درون فرد به جريان مى‌اندازد، نه نمايش تابوت‌هايى با شيوه‌هاى نوبه‌نوى امام‌كشى براى اشك‌گرفتنِ بيش‌تر و هيجان‌افزايى شديدتر و خرج‌كردن شقاوت‌هاى هرچه تمام‌تر. دين بريده از اولياى زنده‌ى الاهى چيزى نمى‌شود جز تماشاى يك تئاتر عمومى كه هم نمايش است، هم كنسرت نوحه‌خوانى و هم سفره‌دارى! وَ قِسْ عَلَى هَذَا در شرايط تزويرى فَعْلَلَ و تَفَعْلَل.

ولايت، چهره‌ى باطن حق‌تعالا و ظهورهاى اوست. ذات حق‌تعالا، ولاى اوست و عالى‌ترين و والاترين مرتبه‌ى ولايت مطلق و كلى براى صاحب ولايت ذاتى و حقيقى، يعنى حق‌تعالاست كه همان ربوبيت اوست و او ولىّ ندارد، بلكه ولىّ هر ظهورى‌ست.

ولايت، رابطه‌ى باطنى پديده با حق‌تعالاست كه بر پايه‌ى قرب و حب و عشق و معرفت استوار است. ريشه‌ى ولايت، محبوبيت نزد خداوند است.

ولايتِ مراتب بعد، تنزيلى، نسبى و تابع قرب و محبوبيت اولياى الاهى‌ست. محبوبيت و عشق ذاتى، اساس ولايت و عصمت مى‌باشد. ولاى حق‌تعالا، حب و عشق ذاتى خداوند است.

ولايت‌داشتن، يعنى صاحب حكم و عشق بودن. هر ظهورى حكمى دارد كه از طريق آن، برخوردار از ولايت و قرب و بُعدى به حق‌تعالا مى‌گردد و مرتبه و شخصيت و هويت او به همين حكم و ولايت شناخته مى‌شود.

ولايت، شباهت به حق‌تعالا و قرب بر اساس محبوبيت، بلكه وصول به او مى‌باشد. ولى‌اللّه كسى‌ست كه جهت خَلقى وى رو به جهت قربى و حقى دارد و با فناى جهت خلقى و بقاى حكمى در قرب و عشق الاهى استقرار موهبتى يافته و به عنايت خاص حق‌تعالا پايدار شده است. هرچه اين قرب، بسط و گشودگى و عشق و وحدت، بيش‌تر باشد، ولايت شدت و قوت مى‌يابد. اين قرب، سبب مسانخت ميان خداوند و ولىّ الاهى مى‌شود و به تناسب ولايتى كه ولىّ دارد، علم، قدرت و ديگر اسما و صفات حق‌تعالا در وى جذب و ظهور مى‌يابد.

قرب به حق‌تعالا سبب تشابه و جذب و ظهور صفات حقى در ولىّ مى‌گردد و صاحب ولايت به سبب قرب حقانى خود، اين اقتدار و ظرفيت فعلى را در خود مى‌يابد كه حق‌تعالا اسما و صفات حقى خود را در وى پديدار سازد.

هر ولىّ در محدوده‌ى ولايت خود بر مولّى‌عليه خويش، برترى و تفوق طبيعى و تكوينى و حبّ و قرب طبيعى دارد.

ولايت و ولىّ از قرب است و قرب، از حبّ است و قرب و حب، تفوق تكوينى و حكومت و تبيين حكم‌هاى الاهى را در بر دارد.

هويت الاهى ولايت

ولايت، هويّتى با هر تعيّن، اما فراتر از هر مرتبه است كه از آن به «ذات هو» و گاه به «هو» ياد شده و مقامات معنوى آن تا هويت برتر از مقام و مرتبت، پيش رفته است.

«ولىّ» الاهى، كسى‌ست كه روح بى‌تعين او، آيينه‌دار طلعت ذات است و برتر از ظهور هر اسم، صفت و جلوه‌هاى آن است؛ هرچند از اسما و صفات الاهى نيز جدايى ندارد و تعيّن هر اسمى، ظهور تعين اوست. البته مقامى را كه ولىّ داراست، نه اسمى دارد و نه رسمى؛ نه به بيانى در مى‌آيد و نه خِرَدى آن را درمى‌يابد. هر اشاره‌اى به آن نيز ـ همچون مقام مُظهِرىِ حضرت حق در لاتعيّن و تعيّن ربوبى وى ـ در حقيقت كاستن از اين مقام است.

توجه شود در تنزيل ظهور، يك نزول مُظهرى و يك نزول مَظهرى به مثابه‌ى هم مى‌باشند. مُظهِر همان اسماى حق‌تعالاست كه وجوبى و عين ذات مى‌باشند. نخستين مُظهِر، احديت است كه مَظهر نخستين يعنى مقام ختمى را ظهور مى‌دهد. واحديت به حسب اسماى خود انبياى ديگر را ظهور مى‌دهد. ميان مُظهِر و مَظهَر نبايد در جايى خلط كرد. احديت، تعين يكتايى‌ست و مقام ختمى نيز يكتاست و خاتم انبيا يكى و ازلى و ابدى‌ست. مظهر خَلقى احديت يكى‌ست و تعدد ندارد و مقام ختمىِ ولايت مى‌باشد كه محال است پيامبرى بعد از بعثت مقام ختمى بيايد. در اين بحث نبايد ميان مَظهر ( اسما و صفات الاهى ) و مُظهر ( صاحب مقام ختمى ) خلط كرد. مقام ختمى به نص شريعت اولياى چهارده معصوم : مى‌باشند كه نور واحدند. مقام ختمى، بدوى نيز مى‌باشد؛ زيرا علت غايى، علت براى علت فاعلى‌ست.

ولىّ الاهى اگر محبوبى حقى باشد، مَظهر كلى، جامع و تام براى هويت غيبى‌ست كه تمامى اسما و حقايق در وى ظهور دارد و بسيط‌ترين مظهر و نزديك‌ترين و مقرب‌ترين مظاهر به ذات حق‌تعالاست. از اين مَظهر كلى و حقيقت جامع در قرآن‌كريم به « عالين » تعبير شده است كه همان مقام خلافت حقيقى الاهى و ولايت كلى ظلّى‌ست. مَظهر اين حقيقت الاهى، همان ولىّ خداوند است، كه با جمعيت، اعتدال، سعه و كمالى كه دارد، جامع بين مظهريت ذات مطلق و اسما و صفات و افعال الاهى و نيز جامع ميان حقايق ربوبى و نسبت‌هاى اسمايى و حقايق فيض و صفات خلقى‌ست. ولىّ الاهى جامع مرتبه‌ى جمع و تفصيل و چيره بر حضرات ربوبى و عوالم فيض است. بنابراين اوست كه مى‌تواند خود را به مرتبه‌ى وصول به اطلاق ذاتى برساند.

اشتباك ولايت و عصمت

ولايت، حقيقت باطنى‌ست و چهره‌هاى محبوبى و محبىِ معصوم يا غيرمعصوم، بارزترين نمونه‌هاى آن هستند. تمامى ظهورات هستى و پديده‌هاى آن، مرتبه‌اى از
ولايت را دارايند و تنها مقام عصمت است كه كمال تام ولايت است؛ مقامى كه ويژه‌ى اولياى كُمّل الاهى : است.

عصمت كه همان قرب به حقيقت و حق‌تعالاست، وصف تمامى مراتب ولايت مى‌باشد و حق‌تعالا و ظهور او داراى عصمت است.

ولايت و عصمت با هم اشتباك دارند، يعنى ولايت هر ظهورى به مقدار عصمت و قرب الاهى اوست؛ همانطور كه عصمت هر ظهورى به ميزان ولايت اوست.

ولايت و عصمت، تمام موهبتى‌ست و به هيچ‌وجه زمينه‌ى اكتساب ندارد، اگرچه ظهور اين عصمت موهبتى به صورت اقتضايى و به منزله‌ى اكتساب آن مى‌باشد. قرب و ولاى هر ظهورى تابع طهارت و پاكى موهبتى آن مى‌باشد.

عصمت مطلق وجوبى براى حق‌تعالا و عصمت مطلق تنزيلى براى مقام ختمى و اولياى او ثابت است. هر ظهورى به مقدار ولايتى كه دارد، عصمت را به صورت نسبى داراست. آنان بر مدار همين عصمت نسبى، ولىّ الاهى را به‌حسب مرتبه‌ى عصمتى خويش مى‌شناسند و قرب به او را بر خود لازم مى‌دانند و تابع او مى‌گردند.

نازل عصمت، عدالت و توان اجراى قسط، انصاف و جوانمردى‌ست كه براى انسان تنمند، مدنى و فاقد قلب، محبت و ولاى خاص، موهبتى‌ست.

ولايت؛ طريق باز و هميشه زنده‌ى الاهى

باب ولايت تكوينى و انبا و خبر از غيب، بسته نشده ولى باب رسالت بسته شده است. در واقع، ختم رسالت با بازبودن طريق ولايت و حضور اولياى زنده همراه است، وگرنه لازم مى‌آمد فيض الاهى بر ناسوت و خلقش منقطع گردد.

باب ارتباط با عالم غيب، هم از طريق وحى انبايى و هم به‌واسطه‌ى رؤياى صادق، براى بندگان خاص و برگزيده و مورد عنايت باز است. اما وقتى كسى مُنكِر چنين حقيقتى حتا در مورد اولياى الاهى شود، به‌طور طبيعى راه ارتباط به عالم غيب را بسته مى‌بيند. وقتى راه ارتباط با غيب باز است، يعنى مى‌شود اين قابليت را در خود داشت؛ قابليتى كه در اولياى الاهى به موهبت تحقق و فعليت دارد و از آن بهره‌مندند و خود مى‌توانند به اين حقايق، ترتيب اثر داده و آن را به ديگران برسانند. در اين صورت مى‌شود به برداشت، تشخيص، شناخت، رؤيت و شهود اولياى الاهى اعتماد نمود و آن را با شرايطى كه در فقه و در كتاب مديريت و سياست الاهى آورده‌ام، حجت دانست.

ولايت بلند محبوبى

« ولايت » در راستاى بلندش، همان ظهور و بروز در ساحت ذات وجود و تجليات ذاتى، صفاتى و فعلى حضرت حق‌تعالاست كه با « عشق » همراه است و شكفته‌ى ساختار عرفان محبوبى مى‌باشد.داده‌هاى عرفانى اين كتاب مبتنى بر عرفان محبوبى‌ست؛ عرفانى كه مفهومى نيست، بلكه مصداق و توحيد و وصول به حق‌تعالا را عطا مى‌كند. سپستر از محبوبى‌هاى حقى و ذاتى و از آگاهى‌هاى فراذهنى و فراقلبى آنان خواهيم گفت.

ولىّ الاهى واسطه‌ى حق‌تعالا با ظهور و فيض است. بلنداى ولايت و عناوين ظاهرى آن يك صفت عام مانند قدرت تفكر و انديشه‌ى ذهنى يا احساس و عواطف مشترك ميان تمامى انسان‌ها يا صفت خاص انسانى مانند نبوغ و قدرت سُرايش شعر نيست، بلكه صفت اخص خواص آدمى و منحصر به نوادر از محبوبان حقى‌ست؛ زيرا جمعيت كمال را مى‌طلبد. بنابراين اين صفات به‌ندرت در كسى پيدا مى‌شود و نياز به موهبت و انتصاب الاهى دارد.

چهره‌هاى بلنداى ولايت

« وِلا » نزديكى و قرب حق را دارد و به تجلى بندگى، در پنج چهره‌ى «ولى»، «نبى»، « رسول »، « امام » و « خليفه‌ى حق » ـ با تفاوتى كه در مرتبه دارند و آن را در كتاب تزوير و دين الاهى توضيح داده‌ام ـ ظاهر مى‌شود.

ولايت باب باطن است و خود چهره‌ى ظاهرىِ مستقل ندارد، بلكه در چهره‌ى رسالت ( پيامبرى صاحب كتاب )، نبوت ( پيامبرى فاقد كتاب )، امامت ( استمرار نبوت و صاحب الهام‌هاى الاهى ) و خلافت ( مديريت فعلى دينى ) و نيز چهره‌ى خلق ظهور مى‌نمايد و مؤمن و كافر و هر ظهورى را رقم مى‌زند.

ولايت، مقسم براى نبوت، رسالت، امامت و خلافت است و در رديف اين عناوين ظاهرى قرار نمى‌گيرد و با آن‌ها مقايسه نمى‌شود. اين عناوين معلول و فرع ولايت‌اند؛ يعنى نمى‌شود نبى و رسول بدون ولايت باشد و ولايت معلول عبوديت به معناى قرب و محبوبيت است. هر نبى و امامى به قدر محبوبيت و قرب خويش ولايت مى‌يابد و به قدر ولايت خويش دايره‌ى امامت و نبوت پيدا مى‌كند. همانطور كه ولايت تعطيل نمى‌شود، عناوين ظاهرى آن حتا نبوت نيز تعطيل نمى‌شود. ولىّ، تلو حق‌تعالاست. ولايت و عصمت كه ظهور نمايد، رسالت، نبوت و امامت مى‌شود و چنانچه اقتدار پيدا كند، خلافت مى‌شود. خلافت، مديريت و ولايت تشريعى هيچ‌گاه حتا در عصر غيبت از ولايت تكوينى جدا نيست و فرع آن مى‌باشد.

امامت الاهى

امامت استمرار نبوت و رسالت و علت ابقاى آن مى‌باشد. هر امامى تابع دين و رسالت پيغمبر خويش و كوچك‌تر از آن مى‌باشد و با انقراض نبوت پيامبرى، امامت آن نبوت نيز منقرض مى‌گردد. مرتبه‌ى امام و موقعيت معنوى و باطنى وى نيازمند توجه و تبيين جايگاه پيامبرى‌ست كه امام تابع آن است.

به تمامى انبيا و امامان شناخته‌شده‌ى آنان در تمامى دوران‌ها بايد اعتقاد داشت، اما نبوت و امامت منقرض و نسخ‌شده فعليت اطاعت عملى ندارد. در عصر غيبت، ولايت و لزوم اطاعت مطلق تنها براى حضرت ولى‌عصر ( عجل الله‌تعالى فرجه الشريف ) ثابت مى‌باشد و ديانت از طريق ايشان اخذ مى‌گردد.

دل مبارك امام‌عصر ( عج ) چنان بسط و گستردگى دارد كه ناسوت با تمامى پديده‌ها و ماجراهايى كه دارد، گوشه‌اى كوچك از آن دل مبارك است. امام‌عصر دل هر پديده‌اى از سنگ‌ها تا انسان‌ها را مى‌توانند دست بكشند و نوازش نمايند و مورد توجه و عنايت قرار دهند.

آن‌حضرت  علیه السلام در عصر غيبت، عنايت خاص، شفاعت، اطاعت‌پذيرنمودن يا هدايت و ارجاع فرد شايسته براى تربيت به مربى شايسته‌ى و راهنمايى وى را انجام
مى‌دهند، البته اگر آن فرد غفلت و غيبت را از خود بردارد و به آنحضرت توجه و التفات كند. اگر توجه شود، فرد خود را غرق در ولايت و محبت ايشان مى‌يابد. ايشان بعضى دل‌ها را تسلى و بعضى مغزها را جلا و شفافيت مى‌بخشند. از چگونگى نظام ولايى امامت سپستر خواهم گفت.

جريان هدايت الاهى در عصر غيبت ولايت

بايد باور داشت حضرت ولىّعصر ( عجل‌الله تعالى فرجه الشريف ) كه صاحب امورند، از طريق اولياى زنده‌ى الاهى، دين، جامعه و افراد مورد عنايت را هدايت مى‌فرمايند و به واسطه‌ى آنان بر جويندگان حقيقت ظهور دارند و آنان را به آفتاب نظر پرورش مى‌دهند.

آن‌حضرت  7 نور الاهى را با اولياى زنده در جهان روشن نگه مى‌دارند و نمى‌گذارند حق‌جويان دچار قحطى معرفت و حقيقت شوند. كسانى مى‌توانند از نعمتِ « نجات » و رستگارى بهره‌مند شوند كه با عطش يافتن امام و از مسير جذب تكوينى و باطنىِ ولايى، اولياى زنده و حاضر را بيابند كه حلقه‌ى ارتباط ميان مردم و امام‌اند و آنگاه كه آنان را مى‌يابند، تصديق‌شان كنند و محبت‌شان را پذيرا شوند.

اولياى زنده و حاضر الاهى همان ظهور نور امام غايب  علیه السلام هستند و با مدد حجت خدا صاحب ولايت گشته‌اند و نفخه‌ى روح الاهى در آنان دميده شده است. اين اولياى الاهى در ظلّ مبارك امام غايب  علیه السلام، تداوم ولايت را محقق مى‌سازند.

نشانه‌ى اين اولياى الاهى، آگاهى و معرفت و عشق بى‌انتها به آفريده‌هاى خداوند است. تفاوت شيعه با ساير اديان و مذاهب كه فقط تاريخى‌اند، در همين اصل و بنياد است كه هم امام غايب 7 و هم اولياى زنده و حاضرى دارد كه بعضى از آنان محبوبى مى‌باشند و شيعه، مذهبى فقط تاريخى نيست.

اين اولياى الهى‌اند كه مى‌توانند بشر را به سوى خدا هدايت كنند، نه دانشمندانِ بريده از باطن كه وصول عينى به حقيقت ندارند. امروزه تنها دينى كه مى‌تواند باقى بماند و مورد پذيرش قرار گيرد، مكتب معرفتى و محبتى اولياى زنده‌ى خداست؛ يعنى دينِ
بدون امام يا ولىّ زنده، نمى‌تواند آرمان « نجات » و هدايت را تحقق بخشد. به تعبير ديگر هر دينِ جامانده از ولايت و دينِ بدون امام يا ولىّ زنده‌ى راستين، دين الاهى نيست تا بتواند سعادتى را براى افراد رقم زند. دين گمراه بدون ولىّ زنده حاصلى جز عوام‌فريبى، ناآگاهى، استبداد و خودكامگى، نفاق و فساد ندارد.

به ميزانى كه ولىّ الاهى به عنوان آيينه‌ى لقاءالله به كسى محبت مى‌ورزد، آن فرد به هدايت، عصمت و قرب نزديك‌تر مى‌شود. مرتبه‌ى هدايت، عصمت و ولايت هرفردى تابع ميزان محبت ولىّ خدا به اوست.

اين محبت، شامل كسانى مى‌شود كه تربيت ولايى آنان را كه اوج محبت ايشان است به‌طور كامل و جامع با صبورى بپذيرند و در هيچ موردى تخلفى نداشته باشند؛ چراكه زدودن ظلمت از جان و روح ارادتمندان و وصول آنان به حق‌تعالا و به ريشه‌ى حقيقى خويش گاهى بسيار دردناك و نيز زمانبر است، اما اين خود نشانگر محبت ناب آنان به ارادتمندان است. فردى كه بر محبت و عشق اولياى الاهى صبورى كند و آن را بچشد، دنياطلبى از وى كنده مى‌شود و حق‌طلبى، پايدارى بر حق، ترك طمع و عشق پاك را مى‌چشد و ذوق مى‌كند.

اگر فرد ولىّ به‌حقِ خداوند را مى‌پذيرد، به خاطر اين ويژگى‌ست كه خداوند و ولىّ به‌حق، او را بيشتر از خودش دوست دارند و به وى از خودش نزديك‌ترند.

بنابراين يكى از ويژگى‌هاى امام و ولىّ به‌حقِ الاهى، عشق بى‌منتهاى او به همه با دريافت‌هاى ناب و عصمتى‌ست. بدين‌سان اگر گزاره‌هايى از دين با سعادت حقيقى افراد سازگار نباشد، ولىِّ به‌حق، كه عاشق حقيقى همه است، از طريق خود، سره را از ناسره و خوب را از بد بازمى‌شناساند و آن را به‌گونه‌ى علمى تبيين و بين‌اذهانى مى‌كند تا زبان معيار بيابد يا آن را از طريق مسير جذب باطنى و انتقال قلبى به ارادتمندان مى‌رساند.

جذابيت ولىّ الاهى

ولايت، برخوردار از جاذبه‌ى باطنى‌ست و ولىّ الاهى براى قلوب مؤمنان و ولايتمداران جذابيت شديد دارد و هم باطن و ناخودآگاه مؤمن به ولىّ الاهى مشتاق است و هم ولىّ الاهى به او مشتاق‌تر.

همين قدرت جذب باطنى، آنان را به هم مى‌شناساند و به هم نزديكى، قرب و محرميت مى‌دهد.

هركس از اين جاذبه‌ى باطنى و موهبتى بى‌بهره است يا به اين نعمت والا بى‌اعتنايى كند و غفلت بورزد و ولىّ زنده‌ى زمان خود را نشناسد و دست در دست او ننهد، درواقع خير و خوبى و محبت و معرفت و حقيقت را نشناخته و معناى حيات را درنيافته است.

اولياى زنده‌ى خدا صافىِ خلق‌اند؛ نور خود را به مردمان به عشق مى‌دهند و ظلمت را از آنان مى‌گيرند و آن‌ها را پاك و زلال و صافى مى‌سازند و خداوند پى در پى از نور خويش و محبت، عصمت و قرب خود به آن‌ها مى‌بخشد.

اولياى خدا به‌حسب طبيعت هر چيزى و هركسى كارپردازى دارند و براى همين بسيار نرم هستند. آنان تا اعماق قلب هر فردى با هر دين و آيين و فرهنگى نفوذ مى‌كنند، اما فقط انسان‌هايى قابليت هدايت مى‌يابند كه پذيراى محبت و عشق سنگين آنان باشند و تصديق‌شان كنند و اراده‌ى خود را با اراده‌ى خدامحور آنان هماهنگ سازند.

آگاهى اولياى الاهى

صاحبان ولايت الاهى، شناساى جمع و داناى تفصيل‌اند. آنان راز هر استعداد و رمز شكوفايى آن را با خود دارند و بر تمامى ظهورات و كلماتِ نزول‌يافته‌ى الاهى آگاهند و داناى بر همه‌ى نُمودها و نشان‌ها هستند.

دانش و معرفت آنان نزول دانش الاهى‌ست. علم آنان جمع تعيّن نزول و بست وصول صعود مطلق سِعى‌ست، كه در مرتبه‌ى ناسوت، تحت اراده‌ى آنان قرار گرفته است. آنان به زبان تمامى ذرّه‌ها و چهره‌ها، از ريز تا درشت، دانايند. جفرِ جامعِ ظهور و رَمل تمام مظاهر و اسطرلاب دايره‌ى سيرِ همه‌ى نُمودهايند. بر اسرار تراكيب
حروف ـ كه هماهنگ با تركيب پديده‌هاست ـ احاطه دارند! اين‌گونه است كه اگر كسى بر ساحت قدسى ولايت اولياى ذاتى خداوند پيشانى نسايد، نه‌تنها هيچ صفا يا دانشى نيندوخته است، بلكه تعينى‌ست بى‌روح كه توان هيچ همت و دستيابى به دانش و صفاى باطن اين شهر هزاردروازه‌ى بى‌حصار و تودرتو را ندارد.

ايشان نقش عالميان‌اند كه آگاه بر راز صحيفه‌ها مى‌باشند و پيشى‌گرفته بر صفحه‌ى طبيعت ناسوت‌اند. مفاتيح غيب در دست الاهى آنان است و هر خواسته‌ى الاهى، بر لوح دل ايشان نشسته است. سِرّ و نهان هر پديده‌اى در راستاى پديدارىِ آنان نهان و در كمون است!

ايشان معجم كتاب‌هاى دانشى و معرفت شهودى مى‌باشند و آيه‌ى مباركه‌ى ( عِلْمُهَا عِنْدَ رَبِّي فِي كِتَابٍ لاَ يَضِلُّ رَبِّي وَلاَ يَنْسَى )[1]  شرح شأنى از شؤون آنان است.

چشمه‌هاى دانش از اقيانوس حقيقت آنان روان است و باغستان پديده‌ها به ميوه‌ى معرفت آنان است كه به بار مى‌نشيند. ايشان به دولت اسمايىِ حضرت حق‌تعالا، گستراننده‌ى زمين‌ها و برپادارنده‌ى آسمان‌ها مى‌باشند. صاحبان ولايت سيردهنده‌ى سالكان به ساحت مشاهده‌ى صفات و فناى ذات هستند و تمامى شؤون و وصف‌هاى الاهى، شاهد نورانيت آنان‌اند و همه‌ى حال‌ها با دگرگونى احوال آنان است كه گوناگونى مى‌پذيرد.

هندسه‌ى پروازِ ملك و ملكوت در دستان آنان است و هر پديده‌اى به سبب آنان نه از دام تنزيه به تنگ مى‌آيد و نه در شبكه‌ى تشبيه گرفتار مى‌گردد. داناى ماجراى هر پديده مى‌باشند كه هريك را به معيار « عشق » به حقيقت ويژه‌ى خود وصول مى‌دهند و ترجمان گفتارهاى الاهى از مطلع تا ظاهر مى‌باشند؛ آن‌گونه كه آن را شايسته است. آنان‌اند كه خطا از ايشان به‌دور است و حجت تمام الاهى بر خلق‌اند. هر نيكويى از آنان است كه بازتاب يافته است. آنان چون مظهر مطلق و تمام هستند، بر هر محدود ظاهر و نامحدودى پيشى گرفته‌اند. خزانه‌ى دانش ازلى آنان‌اند كه بهره‌ى هر كس را به فراخور استعدادى كه دارد و به اقتضاى عدالت خود، مى‌دهند و مياندار ميانه‌ها تنها ايشان هستند.

آنان كتاب ناطق‌اند كه هدايت پديده‌ها، شأنى از بى‌نهايت شؤون ايشان است. هرسالكى به آن‌هاست كه سياهى ظلمت باطن و تيرگى گناه خويش را درمى‌يابد و بر نهانخانه‌ى راز قَدَر خود آگاهى مى‌يابد و با سيماى مقامات خويش دانا و بر توشه‌ى سراى آخرتش شناسا مى‌گردد. آنان جلوه‌ى اطلاقى حقيقت هستى‌اند كه هر خُرد و كلانى را به ديده‌اى مساوى مى‌نگرند و مَثَل اعلاى الاهى‌اند كه تمامى مثال‌ها رشحه‌اى از ربوبيت ايشان مى‌باشند.

فنا و بقاى الاهى

ايشان فناى فى‌الله دارند و خود باقى به بقاى اويند! صاحبان ولايت ذاتى، نه خدايند كه بتوان ايشان را خداوندگار خويش خواند ( زيرا ذات وجود و استقلال ندارند و تنها نُمودِ تمام و ظهور اَتم وجود و عارى از هر زمينه‌ى غلو از ناحيه‌ى دوستداران آگاه مى‌باشند ) نه مانند ديگر پديده‌هايند كه در اين مسير، به كجى و كاستى ناسوت بيالايند؛ بلكه آنان تمام تعيّن و تعيّن تمام كمال‌اند و همه‌ى كمالات هستى را به صورت يكجا دارند و مياندارِ ميانه‌ها مى‌باشند و تنها چشم بر هويت حق دارند.

خاندان ولايت مطلق و سِعىِ الاهى، دمى دارند روحانى كه هم فانى مى‌كند و هم بقا مى‌بخشد. « نَفَس‌الرحمانِ » حق‌اند كه همه‌ى نمودها را به آن برانگيخته‌اند.

آنان‌اند كه بر خاكِ هر نيرو و توان هر ذرّه، حكم به خوش‌يُمنى يا بداقبالى مى‌دهند و فرجام پديدارها مى‌باشند كه ملكوت هر پديده‌اى به فرمان‌شان در عبادت است.

آنان‌اند كه آفتابِ روح و ماهِ قلب عاشقان را به سوى حق‌تعالا مى‌خوانند. سرشت هر پديده و گستراننده‌ى هر خَلق و پهناى گسترده‌ى هر امر الاهى، آنان مى‌باشند.

امرنشينان، به تدبير آنان طاعت مى‌آورند و جلوه‌هاى جلال، به ايشان است كه به جهنم درمى‌آيند. كوهسارهاى زمينى به آنان برافراشته گرديده و خاك‌ها به جلوات ايشان نماد ساخته، جويبارهاى نيكويى، به طاعت صاحبان ولايت به جريان آمده و شاخسار هر نُمودى، به توفيق ايشان انشا گرديده و از شكوفه‌ى غيب بار يافته است؛ زيراكه آنان قضا و تقدير هر پديده‌اى‌ند.

ريزش بارانِ جلوه‌ها و روشناى همه‌ى كنشگران و آيينه‌داران، از آنان درخشانى يافته است. آنان تابشگر مهر اطلاقى، از بلنداى مشرق احديتِ حقيقت هستى ـ مقام ذات ـ مى‌باشند و ماهِ هر نمودى، در جلوه‌ى انبساطى آنان چهره‌نمايى مى‌كند و كشتى يكتاپرستى در موج‌هاى پر التهاب ناسوتى به جنبش در مى‌آيد و مسير خويش را مى‌گشايد.

صاحبان ولايت مطلق و سعى‌اند كه از هدف دل‌هاى نيكويان، گوهر معرفت را به بند ظهور مى‌آورند و آنان زندگى جارى در تمامى پديده‌ها و آيينه‌دار غيب و حضور مى‌باشند. ايشان هستند كه مى‌دانند هر شأنى جلوه‌ى كدام اسم است و چه برون‌دادى در چه پديده‌اى راهكار دارد.

حَكَم عدل

اولياى الاهى ظهور اسم‌هاى ذاتى‌اند كه به يُمن حق‌تعالا، قالب‌ريزىِ قابليت‌ها را بر عهده دارند و هر قالبى در چهره‌ى ولايت مطلق و سِعىِ سير آنان ظهور مى‌يابد و سيّارگان خيره‌كننده‌ى اسم‌هاى الاهى، در آسمان ملكوت ايشان، ظهور و بروز مى‌يابند.

آنان اولياى كمالى و كمّل اولياى الاهى‌اند كه « حكم عدل » و مركز بايسته‌ى جمال و جلالِ حقيقت‌اند. تمامى جلوه‌هاى الاهى، كلمه‌هاى نيكويى‌اند كه از آنان چشمه گرفته است.

نهانخانه‌ى هر سِرّى كه داراى سودايى‌ست، به جذبه‌ى ولايت ايشان روشناست و هندسه‌ى هر پديده‌اى، بر نقشه‌ى تعين آنان است كه صورت‌ريزى شده و بر سرير هدايت نشسته است. ولايت آنان نيروى جنگاورىِ هر باورمندى با سپاهيان خودخواهى‌ست. اما چون نمودها در منزلگاه دنيا درآمدند، در فراموشى غوطه خوردند و تار درازناى آرزو و نادانى بر خود تنيدند.

ولايت اولياى ذاتى‌ست كه كوخ خودخواهى را به كاخ رفيع حق‌يابى تبديل مى‌كند و هر بناى سست‌بنياد تباهى را به باد فنا مى‌دهد و رنگ و روى آبرو را از تمامى ستمگران مى‌برد. ولايت ايشان است كه تعينات خلقى را با ظهور حقيقت خويش درهم مى‌شكند و مؤمنان و باورمندان را بر حسب قابليت، به فيض وجود رحمانى خويش، در پهنه‌ى نمودارى و اتحاد با حقيقت محمدى درمى‌آورد. محبوبان ذاتى ارواح ولايتمداران را به حسب تشخص فردى، با انسلاخ هوا و هوس‌ها به محشرِ ولايت و كمال هدايت بيرون مى‌آورند. هر سير و سلوكى، در يك مقام بى‌طمعى و در بى‌نهايت عشق پاك ايشان است كه فرجام مى‌يابد! ايشان دانا به پديده‌ها و چگونگى راهبرد آن‌ها در مقامات سير سالكان هستند.

هر شعله‌ى محدودى به نور صاحبان ولايت است كه روشنا گرديده و هر سالكى با رؤيت ماهِ رخسار آنان است كه دست از خودى مى‌شويد و خود را به فتح قُرب قريب مى‌بازد. قهر آنان، حرمان از شناخت مقام ايشان است، كه همان دورى از نيكويى‌هاى بهجت‌آور بوده و البته كُشنده‌ترين درد مى‌باشد.

رمز شيدايى اولياى الاهى

ولايت محبوبان ذاتى، سِرّ پيمبران الاهى و رمز شيدايى آن‌هاست. حقيقت « ولايت مطلق » آنان، در ولايت هر پيامبرى تعيّن يافته و آنان را همواره پيش از رسالت تا بعد از قيامت، به راه داشته است.

حضرات پيامبران  : به شورِ شوق آنان بلا و ابتلا مى‌ديدند و به غلبه‌ى دولت ايشان نجات مى‌يافتند. حقيقت پيامبران الاهى، آنان هستند كه هر رنجى را با غلبه‌ى وحدت ايشان، به جان مى‌خريدند و اين حقيقت با ايشان، نه عينيت، كه معيّت ربوبى دارد.

نشان پيام‌آورى هر پيامبر، از ايشان مى‌باشد كه هرچه از آنان نمودار است، آينه‌دارى صورتِ صولت حيدرى بوده است.

اصل آدم آنان بودند و زمانى‌كه فرشتگان نام‌هاى ايشان را شنيدند، بر آنان سجود آوردند.

لطف صفاى زيبايى يوسف، ايشان بودند. زمانى كه او در چاه بود! و آن‌گاه كه زليخا را خيره‌ى خود نموده بود، به مدد اسماى نيكوى ايشان، آرام مى‌گرفت.

همانان هستند نگاه صالح و هود كه براى امتى ناقه بيرون آوردند و براى قوم ديگر، عذابى دردناك شدند.

ايشان بودند كه قوم لوط را چنان كوبيدند كه فرازترين مكان آنان، فروترين آن گرديد.

اينان رؤيت شيخ انبياى الاهى ـ ابراهيم بت‌شكن  علیه السلام ـ و هيمان توحيدى او بودند، زمانى كه ساحت « سِرّ ولايت » بر او چيره گرديد و بى‌نياز از هر امرى گشت و با آن ولا بود كه به جبراييل « نه » گفت.

ايشان دبير موسا بودند كه نبوت بر او زينت شده است و معلم خضر مى‌باشند كه ولايت آنان بر او قاهر است.

اينان‌اند كه عيسا را در كودكى دانش آموختند و زبان وى را گويا نموده و او را بر آسمان‌ها عروج دادند.

نور هميشه سارى

قلب اولياى حقى همواره در مشاهده‌ى ذات و اسم‌ها و صفت‌هاى نيكوى حقيقت ذات مطلق است. همه‌ى پديده‌هاى ملكوتى، جلوه‌اى از پديدارى ايشان مى‌باشند.

نور محبوبان ذاتى  علیهم السلام بر همه سارى‌ست و هر حقيقت و پاكى تنها ايشان را مى‌يابد. آنان جلوه‌ى كلى الاهى‌اند كه همواره و در هر لحظه، به شأنى‌ست و هر پديده‌اى را با همه‌ى نهانى‌ها و رازها و شيوه‌ى زندگى و منش بندگى‌اش، به وجه فردى و جمعى دارا مى‌باشند؛ با آن‌كه تمامى چهره‌هاى تبديل، تحويل و ظهور آن‌حضرات هستند.

آنان هسته‌ى هر پديده‌اى مى‌باشند و به هركس آنچه را داده‌اند كه شايسته‌ى مرتبت وى بوده است! سِرّشان در هر پديده‌اى سارى‌ست و ساحت تمام پديدارها، با تمام گوناگونى‌شان، از اين لحاظ، يكسانى دارند. تمام رهيافت‌هاى نيكويى از درياى رحمت آنان است كه به ظهور مى‌انجامد. اين‌گونه است كه بر هر نُمودى حجت‌ها دارند كه بر پيشانى و حاشيه‌ى امن آنان برجستگى دارد. پهناى الاهيت و اركان تمام
پديده‌هاى عرشى، به نقش ولايت آنان پى‌سازى گرديده و هر توان فرشى، به مدد آنان است كه ظهور خود را از الواح عرشى مى‌گيرد.

آنان قيامت پديده‌ها هستند كه ولاى‌شان ولوله‌ى محشر است و پديده‌ها در ساحتى فرودين از آنان گِرد هم مى‌آيند و چهره‌ى جمع مى‌يابند.

حلاوت حقيقت و تبلور توحيد

اولياى ذاتى مَثَل الاهى‌اند كه ( لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ )[2]  مانندى براى ايشان نگذاشته است.

به صيد ظهور هيچ اسمى در نيامده و در بند هيچ رسمى پاى نياويخته و در شبكه‌ى هيچ تشبيهى گرفتار نيامده‌اند. اينان حلاوت حقيقت و تبلور توحيدند.

فرمان‌پذيرى از اولياى ذاتى، در حضرت علمى به نقش تقدير درآمده است. آنان نخستين پديده بودند، در حالى‌كه چهره‌ى نمود رتبى با آنان بوده است و هر بدو و ختمى ظهورى ربوبى از ايشان است.

آنان جلوه‌ى اطلاقى و عرش الاهى‌اند كه به نور تجلى، جهت خلقى پديده‌ها را به سوى حضرت ربوبى مى‌برند و دروازه‌هاى دژ ملكوت و بهشت باقىِ ذات، به نيروى ولايت آنان است كه گشوده مى‌شود.

فرشتگان خرد بر دامنه‌ى ساحت بلند قدسى آنان سر مى‌سايند و خاك‌نشين درِ رحمت آنان مى‌شوند. آفتاب حقيقت هستى، از آستان ايشان بر قلب عالميان روشنى مى‌بخشد و هرجا فرمانى به فرجام مى‌رسد، از براى آنان است كه به انجام مى‌رسد.

آنان عرشِ خانه‌ى الاهى‌اند كه ساكنان لاهوت و خاك‌نشينان ناسوت با طواف بر گِردشان آباد مى‌گردند.

كوثر « دين » به زمزم ايشان زلال يافته و گمراهانْ از آدمى‌زادگان، كه به مُغاك تيره‌ى جهالت خويش، دل بسته‌اند، از نور جلوه‌ى جلالى ايشان شناخته مى‌گردند.

نام‌هاى نيكوى ايشان واژه‌هايى‌اند كه چون بر زبان مى‌آيند، بار گناه را فرو مى‌نهند و دروازه‌ى « توبه » را بر روى همگان مى‌گشايند. كسى‌كه بر آنان توسل جويد، خداى تعالا را نه به يك يك اسم‌ها، كه به تمامى اسماى حسنايش خوانده است؛ چراكه ايشان مقام جمعِ جمع‌اند و همگى مظهر اسم اعظم و وصف جامع مى‌باشند و در محفلِ فرق، مراتب همه‌ى اسما را دارايند: ( وَلِلَّهِ الاَْسْمَاءُ الْحُسْنَى فَادْعُوهُ بِهَا وَذَرُوا الَّذِينَ يُلْحِدُونَ فِي أَسْمَائِهِ سَيُجْزَوْنَ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ )[3] .

راز بزرگ آفرينش

اولياى محبوبى ذاتى و حقّى عشق حق‌تعالا و راز زندگى و رمز بزرگ آفرينش و سِرّ بندگى‌اند و بافته‌هاى ننگ و نام و خيال و وهم را با زكات « ولايت » پاكيزه مى‌نمايند.

اين انوار الاهى حجّ هر نُمودى‌اند كه در انجام اين حج، همه‌ى نمودها به لمس حجرالاسودِ دل آنان به ايشان نزديكى و از پرده‌هاى بركشيده بر سرشت خود، ظهور مى‌يابند.

آنان‌اند كه مردگان را به بانگ جرس خويش به محشرِ نُمود برانگيخته، و هر حضرتى را به حضرتى ديگر درآويخته و با حقيقت محمدى درآميخته‌اند.

سيّاره‌هاى اسما و صفات نيكوى الاهى، زينتِ سپهر ساحت ميانه‌ى آنان است. ساحت حقيقى ايشان، بزمگاه شهود اسماى ذاتى و مقام ذات مى‌باشد.

صاحبان ولايت ذاتى، به زلزله‌هاى حقيقت، نيروهاى ذاتى را به جنبش درمى‌آورند تا چشمه‌هاى كشف و بينش، از دامن آنان روان گردد.

آنان اگر دست بر ذوالفقار دارند، جانى آباد از احديت، و برتر از آن، از مقام ذات دارند. كشتگان جلال، به بازوان آنان آفرين مى‌گويند و زندگان جمال، در پى تجلّى رخسار ايشان، نگاهى ابدى مى‌يابند.

آنان دربان شهر خدايند كه با نگاه، قفل دل‌ها را مى‌گشايند و هم پروانه‌هاى بهشتِ جمال را به پرواز درمى‌آورند و هم جواز به جهنمِ جلال مى‌دهند. آب از ايشان زندگانى بر تشنگان لبْ تفتيده مى‌رساند.

ايشان‌اند كه از ملكوت باغ‌ها بر خرابه‌نشينان معرفت، ميوه برمى‌آورند و آنان را به پناه كوه صمديت مى‌برند.

از شعاع شهود آنان، نهر نور جارى‌ست. به بانگ توحيد، هوش از سر پديده‌ها مى‌برند و در محشرِ نَفَس رحمانى، به بقاى جاودانى مى‌رسانند. رمزهاى ناگشوده‌ى الاهى آنان‌اند كه هماهنگ با غيب ذات، پذيراى چهره‌هاى اطلاقى و هسته‌ى هر جلوه و چهره‌ى هر كتاب و شناساى هر واژه‌اند.

سخن‌گفتن صعب و مستصعب

سخن‌گفتن از اولياى خاص الاهى  علیهم السلام ـ كه دروازه‌ى دانش و معرفت و ظهور جمعى رسول مكرم ربوبى  9 مى‌باشند ـ فضيلتى صعب و مستصعب است؛ دروازه‌هايى كه هريك، ظهور ديگرى و چهره‌اى وحدتى دارند و با آن‌كه هريك، تعين ربوبى ويژه‌اى دارايند، نور واحد مى‌باشند كه بى هيچ‌گونه حصارى، بر شرح حال يكايك شهروندان اين شهرِ هزاردروازه، آگاهى دارند.

اولياى محبوبى ذاتى  : گنجينه‌هاى نهانى ملكوت، خزانه‌هاى نيكويى سرزمين ناسوت و منزل‌دار حقايق و حقيقت محمدى‌اند و روح قدسى در هر حال از ايشان نيكويى يافته است؛ درحالى‌كه نه گفته‌اى‌ست، نه گفتمانى و نه گفته‌خوانى. اوست كه گفته‌پردازى مى‌كند.

معناى حق‌طلبى ولايى

فردى حق‌طلب است كه بتواند در حد استعداد و سعه‌ى ولايى و عصمتى خويش، ولىّ زنده‌ى خداوند را را كه برخوردار از حقيقت الاهى‌ست بيابد و بر محور ولايت وى حركت كند. ولايت الاهى همان جريان عشق پاك با برگزيدگى خداوند است و ولايت حرام همان جريان طمع‌ورزى و خوى آزمندى‌ست كه سلطه، چيرگى، زور و توان خودكامگى يافته است.

مديريت و رهبرى سياسى

اولياى الاهى مى‌توانند رهبرى اجتماعى و سياسى در مقابل ستم‌ورزى‌ها و طغيان‌هاى اهل ظلم و فساد را بر اساس حكم الاهى داشته باشند. فقط آنان مى‌توانند اين مسؤوليت را بدون نقض غرض و بدون واردكردن آسيبى به مردم، به مقصد مورد رضايت خداوند برسانند و حتا جان خويش را در اين راه بدهند.

راهبرى و هدايت دينىِ جريان قسط‌گسترى و ظلم‌ستيزى اجتماعى و مديريت سياسى، بر عهده‌ى اولياى زنده‌ى الاهى‌ست. چنين امرى در حد و اندازه‌ى كسانى نمى‌باشد كه به مرتبه‌ى ولايت تكوينى، موهبتى و حقيقى نرسيده‌اند.

تكليف رهبرى بر عهده‌ى غيراولياى الاهى نيست و كسى كه در آن دخالت كند، براى تمامى خسارت‌هاى مالى و جانى و پيرايه‌هايى كه وارد مى‌شود، داراى ضمان است.

آموزه‌هاى صامت دين كه به‌طور مستقيم از خود معصوم يا ولىّ زنده‌ى الاهى تأييد نگرفته، و دينى كه از صاحب حقيقى و زنده‌ى خويش جدا افتاده است، چگونه مى‌تواند حجيت زنده و كارايى داشته باشد و به خطر استبداد و خودكامگى حاكمان تمام‌بشرى مبتلا نگردد؟! فقه غيرمعرفتى و غيرولايى چنانچه مسلط گردد، نه‌تنها مشكلى را از مردم و جامعه حل نمى‌كند، بلكه خود آبستن هزاران مشكل و بن‌بست مى‌گردد؟! مگر علم بريده از ولايت حقيقىِ سرشتى و موهبتى مى‌تواند چاره‌جوى عدالت و محبت و مشكل جان آدمى باشد؟

اين ولىّ الاهى‌ست كه مى‌تواند مبارزه‌ى سازنده با ظلم و فساد داشته باشد. در ظلم‌ستيزى سازنده هم تأديب، تنبيه و اسكات فرد ظالم براى ترك ظلم خود و تحقق عدالت بلكه محبت وجود دارد و هم آگاه‌ساختن فرد ظالم و شَرور نسبت به اين حقيقت كه اين مبارزه، نتيجه‌ى عمل ظالمانه و شرارت‌آميز اوست. در جاى‌جاى اين مبارزه، انصاف و عدالت بلكه رحمانيت و رأفت و محبت و نيز آگاهى‌بخشى رعايت مى‌شود و ممكن است ظالم با اين تأديب، اصلاح شود يا دست‌كم ديگر توان بر ستمگرى و شرآفرينى مجدد نداشته باشد. اما اگر جواب ظلم و شر و دعوا با شر و دعواى غيرسازنده داده شود، هيچ‌گاه ظالم و شرور اصلاح نمى‌شود، بلكه كانون‌هاى شرارت نو به‌نو ايجاد مى‌شوند.

بشر طماع به‌طور عادى در پى تصاحب منافع غير و بهره‌كشى شخصى از هر چيزى‌ست، در اين ميان براى آن‌كه حقوق افراد پايمال زياده‌خواهى و خوى آزمندى بشر به‌ويژه نسناس‌ها نشود و نيز تشخيص راه درست و حكم‌هاى الاهى و مسير سعادت ابدى براى فرد نياز به مراجعه به ولىّ زنده‌ى خداوند دارد، وگرنه طى مسير سعادت و رستگارى برايش با خطاهاى بيش‌ترى همراه خواهد بود.

قوام مديريت و سياست الاهى

قوام مديريت و سياست الاهى بر شخصيت حقيقى صاحب زنده‌ى ولايت استوار است، نه بر آموزه‌هاى دينىِ جدا از صاحب زنده‌ى خويش تا ولىّ زنده و حىّ بتواند روح ولايت و محتواى آگاهى‌هاى معرفتى و عصمتى خويش را به جان دين و جامعه و مردم بدمد و انسان‌ها را با حقايق دين معرفتى و ايمان قلبى دمساز نمايند و دين معرفتى را از خطر التقاط دنياپرستان و برترى‌طلبان و تحجر و خشونت ظاهربينان حفظ نمايد و مرزبندى دين را با اهل دنيا حفظ كند و نگذارد دين به تحجر و خشونت آلوده گردد. پس اين‌كه يك رساله‌ى عملى باشد و به آن عمل و با آن حكومت شود، حكومت را الاهى و فرد را دينى نمى‌كند. مديريت و سياست دينى بر محور شخصيت صاحب حقيقى‌اش استوار است و اگر او نباشد، نبايد سخنى از مديريت الاهى و دينى بر زبان جارى ساخت. دين بدون صاحب حقيقى و ولىّ زنده و حاضر خود، حيات و اثربخشى ندارد. از اين حقيقت در كتاب دوجلدى « مديريت و سياست الاهى » به تفصيل و با تبيين تمامى ابعاد آن گفته‌ام.

چيستى دين و ديندارى

دين الاهى امرى زنده و حىّ است كه اتصاف به شخص دين‌شناس و نيز شخص دينمدار دارد. دين، همانند خون در رگ انسان زنده و در جان فرد ديندار و در نهاد
اوست و به او حيات دارد و به وى حيات دينى و معنايى فراتر از مفهوم و فراذهن و طرح و برنامه‌ى زنده و به‌روز براى مديريت زندگى مى‌دهد.

دين، موهبتى سرشتى‌ست نه نوشته‌هايى بسته و قبضى و محصور در ظاهر كه ايستا و متوقف و بى‌نياز از ربطِ زنده و فعال به صاحبش باشد كه خداوند است و بى‌نياز از ربطِ زنده و فعال به انسانى كه مى‌خواهد با اين دين سرشتى و موهبتى به هدايت برسد و سبك زندگى دينى را داشته باشد. متن به‌خودى خود تبيين و قابليت تطبيق ندارد و با فاعل آگاه و پيش‌فرض‌هاى او معنا و مراد دارد. از چيستى دين و چگونگى ديندارى در كتاب « تزوير و دين الاهى » به‌طور مفصل گفته‌ام.

انس با پديده‌ها و ارتقاى آنها

انسان كه از مقام جمعى، يعنى توان بسط و گشودگى و نزول و صعود و صفاى اختيارى و نرمى باطن و قدرت ارتباط‌گيرى سالم و ربط مسئولانه و مشابهت و جذب مقتدارنه برخوردار است، مى‌تواند از طريق عشق به پديده‌ها و انس مداوم با آنها زبان قهرى دل و باطن و صفت غالب بر آنها را بيابد و با آن‌ها از سر صدق و به‌طور متعهدانه مأنوس و با دلدادگى همزيست و همسخن شود و با اين انس، هر دو طرف به مصرف هم مى‌رسند و بر صفاى هم مى‌افزايند، نه آنكه صرف هم‌باشىِ فاقد تعهد و طمع‌ورزانه باشد.

توانمندى انسِ تعهدآور و همدلى مصرف‌ساز و صفابخش، مى‌تواند منطق فهم زبان دل پديده‌ها را دهد و فرد را با مرتبه‌ى ولايت تشكيكى و ظهور ولايى كه خاستگاهى ربوبى و از اسم رب است، آشنا سازد؛ ربوبيتى كه در غير انسان داراى جمعيت و تماميت نيست، بلكه كمال و توانمندى خاصى به هر پديده‌اى مى‌بخشد.

حيات عالم هستى، ولايت است و حتا توحيد به اعتبار ولايت و حيات ويژه‌ى و ارتباط اختصاصى و منحصر كه با رب دارد، سنجه مى‌شود.

عشق هر پديده‌اى به ميزان ولاى آن است. ولايت، باطن هر چيزى و حقيقت و گوهر آن است. هر پديده‌اى به قدر مرتبه‌ى ولايى‌اش، قرب، لطف و حسن الاهى دارد. هر زيبايى، هر استقامتى، هر قد و قامتى و هر زيبايى و لطافت اختصاصى و مرتبه‌مند و هر كمالى ظهور ولايت آن است. هرچه كمالات، زيبايى و جذابيت پديده‌اى بيش‌تر باشد، ولايت عامِ نافذتر و راسخ‌ترى دارد و اقتضاى آن براى پذيرش ولايت خاص بيش‌تر است. دفاع هر پديده‌اى از خود، ولايت آن است كه شكل وحدت گرفته است. ولايت، مرتبه‌ى فعلى هر پديده است. مراتب عالى آن نيز در هيأت نبى، رسول، امام، خليفه و ولىّ كلى و مطلق الاهى و ختم ولايت كه تمامى كمالات انسان كامل در آن مرتبه ظهور و فعليت دارد، نمود مى‌يابد.

هر گلى، هر خارى، هر گياهى، هر آتشى، هر خاكسترى، هر بارانى، هر دريايى و هر انسانى، آن جبروت و كمال و غيرت و غضب و سلامت و حكم و تكليفش به ولايت‌اش مى‌باشد و هر مقدار و وزنى كه دارد، عِدل ولايت‌اش مى‌باشد كه لطف باطن‌اش هست.

هر پديده و ظهورى حكمى و هر حكمى امر و تكليفى متناسب و هدايتى مسانخ دارد و هيچ پديده‌اى نيست كه حكم و ولاء و كد و تكليف و هدايتى الاهى در آن نباشد. شناخت يك ظهور و پديده به شناخت حكم آن است و با شناخت ولاء و قرب و بُعد و ارتباطى كه به حق‌تعالا دارد، نسبيت و تقييد آن به دست مى‌آيد و ميزان آگاهى، اراده، همت و عشق آن مورد شناخت قرار مى‌گيرد و توانمندى‌ها و ولايت آن سنجه مى‌گردد و دولت اسمايى كه بر آن حاكم است، به دست مى‌آيد؛ دولتى كه به هر پديده‌اى كمالاتى ويژه و انحصارى داده است. چنين نيست كه فقط انسان الاهى داراى ولايت باشد، بلكه حيوانات و گياهان نيز بعضى بر بعضى ديگر ولايت دارند، يعنى برخى، افزون بر ولايت عام، برخوردار از ولايت خاص‌اند. هر پديده‌اى به حسب ولايت خاص خويش، ذكرى ويژه و سنخيت به امامى دارد و به او تقرب مى‌جويد. همه توانمندى آن را ندارند كه به اميرمؤمنان  7 تقرب بجويند. هركسى بايد امام ويژه‌ى خود را بيابد.

انسان در صورتى سلامت دارد كه از آن‌ها كه ولايت خاص ندارند، با اين‌كه بدآيند ندارد، خوشامدى براى همنشينى و ارتباط نداشته باشد كه در جريان عمومى خسر و زيان هستند. افرادى كه در ولايت عام محبوس هستند، حتا اگر به‌ظاهر و به حسب ولايت عام زيبايى داشته باشند، داراى ملاحت نيستند و نهايت بيننده را به هوس لذت‌خواهى و به شهوت ناسالم مى‌كشانند، نه بيش‌تر، و عزت، نجابت و وجاهتى در آنها نيست. افرادى كه براى ولايت خاص و امام خود پذيرندگى ندارند، در رديف يا پست‌تر از پديده‌ها و حيواناتى‌اند كه ولايت خاص ندارند.

آن‌ها كه ولايت خاص دارند، براى افراد سالم دلربا و جذاب هستند. در ميان حيوانات، آن‌هايى كه اقتدار، زيبايى و نطق دارند، داراى ولايت خاص هستند. كبوترها چنين مى‌باشند. ببر، شير و پلنگ برخوردار از ولايت خاص و به تبع آن داراى اقتدار، زيبايى و لطافت مى‌باشند و حتا درندگى آن‌ها از روى عشق مى‌باشد. طبيعت بعضى از حيوانات با صاحبان ولايت خاص سازگار و آشناست.

خوك همانند بوزينه ولايت خاص ندارد. خوك از حيوانات همه‌چيزخوارى‌ست كه نه‌تنها نجاست مى‌خورد، بلكه از خوردن آن خوشايند دارد و لذت مى‌برد. نجاست‌خوارى تاريكى باطنى مى‌آورد. اين حيوان با هوش شيطانى كه دارد، از خوراك‌هاى طيب و طاهر لذت نمى‌برد.

پلنگ كه داراى ولايت خاص است، قوى‌كُش است و تا كسى او را تحريك نكند، برافروخته نمى‌شود. حتا شير، چنين نيست. بعضى به‌طور ذاتى و سرشتى يا اخلاقى از ضعيف‌كشى بدآيند و انزجار دارند، تفاوتى ندارد فرد ضعيف، دوست باشد يا دشمن، ولى بعضى فارغ از ايمان و كفر، ضعيف‌كش و مظلوم‌كش‌اند. گربه براى موش، حيوانى ضعيف‌كش است، اما تا سگى را مى‌بيند، فرار مى‌كند.

پلنگ در برابر حيوانى كه بزرگ‌تر از خودش باشد، غرش مى‌كند و نسبت به ضعيف حساسيت نشان نمى‌دهد. پلنگ از كسى كه در كنار و راستاى اوست، تحريك نمى‌شود، ولى اگر پديده‌اى بزرگتر در برابرش قرار گيرد و قصد او را كند، برافروخته مى‌شود. پلنگ، گاهى حتا براى ابرِ آسمان و ماه نيز نعره دارد؛ ولى همين پلنگ اگر حيوان ريز و ضعيفى را ببيند، كارى با او ندارد، مگر اين‌كه خيلى گرسنه باشد. امروزه سرطان فراوان شده است، چون بدن خيلى تحريك مى‌شود. تلويزيون، سينما، تبليغات، فشار اقتصادى، فقر، حركت و كارهاى مضاعف و استرس‌زا تن را تحريك مى‌كنند. سرطان در بدن، مثالى از پلنگ در طبيعت است. انسان بايد سازگار و منعطف باشد، تا برخوردار از اقتضاى بقاى طبيعى گردد.

شير چون ولايت خاص دارد بهره‌مند از قدرت، صلابت پهلوانى، وقار، متانت و سلطانى بر جنگل داده است، اگرچه نه مى‌تواند به پرواز عقاب برسد و نه حتا بر مورچه‌اى كه لاى ناخن او رفته، قاهر است! شير چون به دست طبيعت تربيت شده است، اقتضاى بقاى طولانى دارد، خودخور نيست و وقتى سير مى‌شود، حيوانى را نمى‌درد و همچون گرگ نيست كه به جان هر حيوانى بيفتد و از درندگى لذت ببرد. شير، حيوانى را اذيت نمى‌كند با آن كه تمكن و قدرت طبيعى دارد. با آن‌كه ببر و پلنگ در عضلات خود اگر از شير قوى‌تر نباشند، عقب‌تر نيستند، اما هيچ‌يك همانند شير جوانمردى و بزرگى ندارند. اميرمؤمنان  7 را نيز به همين اعتبار كه سكان و لنگر كشتى پديده‌هاى هستى و موجب آرامش و تعادل است، شير بيشه‌ى ولايت مى‌نامند.

شير با سلامت تن و فيگورى كه در راستاى بدنش قرار دارد، چنان چرخ مى‌زند كه گويى ورزشكارى حرفه‌اى‌ست. شير مظهر غنا و نيز به دليل سلامت بدنش، برخوردار از قدرت و صبر است. اگر كسى بى‌نياز شود، غنى‌ست؛ اگرچه چيزى در اختيار نداشته باشد.

پديده‌هايى كه ولايت خاص دارند به‌حسب مرتبه‌ى ظهورى‌شان، برخوردار از آگاهى‌هاى بسيط و پيچيده، حكم و تكليف طبيعى و تسبيح جبلّى مى‌باشند و بعضى از آن‌ها مى‌توانند به مرحله‌ى نفس مجرد و لوازم آن از جمله آگاهى اشرافى و مجرد ارتقا يابند. تمامى حيوانات، بلكه حتى نباتات داراى آگاهى و ادراك بسيط و نيز  هستند. اما ادراك حيوانى به آن‌ها توان ادراك مركب ارادى و تحليل و نطق يعنى باطنى كه قلب در آن به‌طور اختيارى و به‌طور جمعى فعال شده باشد و انتزاع اختيارى و اعتبار زبان و قرارداد الفبا نمى‌دهد، بلكه ادراكات آنان قهرى، خودبنياد و در چارچوب و محدوده‌ى معينى و نيز احساسات و عواطف غالب آن‌ها جزيى‌ست و هر حيوان و گونه‌اى، در جهت خاص طبيعى توانمندى جبلّى و پيچيدگى پيشرفته و سرشتى و نيز به‌حسب آن و تابع اين آگاهى‌ها اراده و اختيار دارد و مقام جمعى و نيز الاهى براى آن نيست، بلكه هر گونه‌اى از حيوانات و هر فردى از آن‌ها داراى مقام محفوظ است كه فراز و فرود نمى‌پذيرد و طبيعت خود را زيست مى‌كند و اراده‌اش در چارچوب و مرز آن مقام معلوم است. بنابراين نبايد ميان اين ادراك طبيعى و توجه قهرى و خودبنياد و اراده‌ى محدود و بسيط و توان تحليل اختيارى و الاهى خلط كرد؛ اگرچه بعضى حيوانات مى‌توانند به‌طور قهرى و طبيعى حتا برخوردار از فهم كلى عقلانى و ادراك قلبى نيز گردند، اما جمعيت و الاهى و نيز اختيارى بودن را حتا در مقام قلب ندارند. حيوانات به‌طور غالبى برخوردار از ادراك جزيى به‌خصوص وهمى هستند و اشيا و پديده‌ها را به‌طور جزيى و با حضور در صحنه تمييز مى‌دهند و برخوردار از مايز جزئى هستند يعنى براى نمونه با مواجهه‌ى مستقيم با خود خطر، خطر جزيى و در صحنه را ادراك مى‌كنند اما كلى خطر براى بعضى از آن‌ها مفهوم نيست. بعضى از گونه‌هاى حيوانات كه پيشرفته‌اند مى‌توانند تفكر ذهنى و انتزاعى و مفاهيم كلى و عقلانيت را در مرتبه‌ى تن و نفس ـ مراد نفس حيوانى‌ست ـ و فهم كلى خطر و وقايه و صيانت خود نسبت به آن را داشته باشند كه امرى متفاوت از تحليل اختيارى قلبى‌ست كه ارادى آن ويژه‌ى انسان است. بنابراين يادگيرى و تربيت براى چنين حيواناتى معنا دارد. در اين ميان نيز خداوند به حسب ( كُلَّ يَوْمٍ هُوَ في شَأْنٍ )[4]  با هر پديده‌اى‌ست و هر رتق و فتق آن به اراده‌ى الاهى‌ست.

انسان مى‌تواند در حيات نفسى رؤيتى قوى‌تر از ادراك حسى حيوان داشته باشد. تفاوت قلب انسانى با قلب حيوانى در اين است كه قلب انسانى مى‌تواند داراى صفات الاهى و امرى ارادى، قدسى و نورى يا صفات شيطانى و نارى گردد، ولى قلب حيوانى صفت طبيعى و فطرى‌ست كه انتظام آن برآمده از قانون طبيعت و نواميس الاهى‌ست و نواميسِ همه‌فهم الاهى و طبيعت براى آنان حكم و تكليف‌هايى طبيعى قرار داده است. انسان به اراده و اختيار مى‌تواند به تقوا و خدادارى و تسليم در برابر احكام خداوند برسد، ولى صفت تقوا نه براى حيوانات اقتضا دارد و نه فرشتگان كه در مقامى معلوم مى‌باشند. حيوان داراى صفات الاهى نيست و حكم الاهى را به اراده‌ى آزادتر از محدوده‌ى غريزى و طبيعت خود دنبال نمى‌كند، بلكه صفات حيوانى مانند ترس يا اميد به بقا و حتى رؤيا و خواب‌ديدن را به انتظام طبيعت و در اراده‌ى محدود به آن و در امور جزيى مى‌آورد.

تحليل قلبى مى‌تواند توان آگاهى كلى سِعِى به انسان دهد و او را بر آگاهى بر هر چيزى كه اراده كند، توانمند سازد و به او انتظامى اختيارى حتا در مرتبه‌ى عصمت موهبتى بخشد. اين توسعه‌ى ارادى در حيوانات نيست و آنان نه مى‌توانند هر چيزى را بخواهند، و نه مى‌توانند هرچيزى را كه بخواهند، آگاه شوند. سگ مى‌تواند به‌طور نسبى و به حسب توانمندى تشكيكى‌اش تا شعاع حدود 50 كيلومترى را به ادراك طبيعى و قهرى بو بكشد و براى آن قدرت استشمام و همانند توان انگشت‌نگارى انسانى، بونگارى نسبت به پديده‌ها داشته باشد و بوى اختصاصى هر پديده‌اى را بيابد و نيز نيازهاى مزاج و طبيعت خود را ادراك كند، اما ديگر حواس او تا بدين شعاع كارا نيست و اختيار فعال‌سازى آن‌ها را ندارد و فراتر از نيازهاى غريزى و طبيعى خويش نمى‌رود. به‌عكس انسان شكوفا مى‌تواند تمامى ادراكات حسى خود را تا شعاع صدها كيلومتر به‌حسب جمعيت و همت و اراده‌ى خود كارآمد نمايد. انسان نيز انسان كارآمد است، وگرنه انسان غيرفعال و عاجزى كه قدرت تغيير و تصرفى ندارد و صرف احساسات است، انسان نيست.

گفتنى‌ست انسان الاهى مى‌تواند به اين ادراك برسد كه خداوند چه حكم و چه موهبتى اعم از مهر يا قهر براى او خواهد داشت. ادراك حسى متمايز از كشف و شهود قلبى‌ست و نبايد ميان اين دو خلط كرد.

حيات حيوانى، حياتى ويژه است كه قابل مشاهده و از طريق تجربه مورد شناخت قرار مى‌گيرد. حيوان، اگر حيات حيوانى داشته باشد، حيوان است و اگر كسى حيوانى را زنده زنده بخورد، حيوان‌خوار گشته است، ولى همين حيات چنانچه از حيوان رخت ببندد و بميرد، ديگر لاشه و گوشت است و كسى كه آن را مصرف مى‌كند، حيوان‌خوارى نمى‌كند، بلكه گوشت‌خوارى دارد. اين حيات در انسان هم هست و مى‌شود انسانى كه هيأت انسانى دارد چيزى جز صفات حيوانى در او نباشد و از صفات انسانى يعنى حركت ارادى بر اساس حكم الاهى در او يافت نگردد. حيات حيوانى، پايانه ندارد، بلكه انتقال در آن است و اين حيات از ناسوت ظاهر به باطن مى‌رود و زندگى حيوان را بعد از مرگ به تناسب عمل و مسانخت ولايى خويش مى‌سازد و بر سفره‌ى گسترده‌ى رحمت حق‌تعالا به ارتزاق مناسب و به عزت و اهتمام، پذيرايى مى‌شود.

حيات حيوانى با حيات انسانى ارتقا مى‌گيرد. انسان به اراده‌ى محكم و همت والاى خويش مى‌تواند صاحبان حيات حيوانى را به تقلّا و به تدلّى بكشاند و با دم مؤثّر و كاراى خود، آنان را به عبوديت الاهى سوق دهد تا حيات الاهى براى آنان ملموس گردد، از اين رو مى‌فرمايد: « بِنا عُبدالله ». جمال مبارك اميرمؤمنان براى تمامى پديده‌ها از جماد و گياهان تا صاحبان حيات حيوانى هدايت، رشد و توسعه مى‌آورد. هر پديده‌اى به همين‌گونه، هم در فراز و هم در فرود است، چون هريك ولا، حكم و ذكرى دارند. براى نمونه گفته مى‌شود لباسى كه تميز است بر ذكر خاص و ظرف ولايى خود است و چنانچه كثيف شود و صفاى آن برود، تغيير مرتبه مى‌دهد و ذكر ولايى خود را از دست مى‌دهد. انسان به پديده‌هاى ديگر به حُسن انتخاب يا به سوء اختيار مرتبه مى‌دهد و اين ظهورهاى الاهى را يا بر مى‌بخشد و يا به حضيض و قهقرا مى‌كشاند. حتا آشپزى كه با دست خود غذايى را تهيه مى‌كند، صفت و نيز صفاى تن خويش را به آن غذا انتقال مى‌دهد. براى نمونه مصرف غذايى كه با دست لطيف بانويى زيبا و پر از مهر و صفا آماده شده، تلطيف‌ساز و لطافت‌بخش است و غير از غذايى‌ست كه دستى فاقد صفا و لطافت يا با غيض و كينه، آن را تهيه كرده است. جماد و نبات و حيوان، تمامى در حركت و سير توقف‌ناپذير، نغمه‌ى مهر و محبت و عشق يا ناله‌ى فراق بر اساس ريتم و دستگاه و آواز خاص مى‌نوازند و به همجنس مسانخ و توانمند خود ميل و شهوت دارند و لحظه به لحظه‌ى آن‌ها غوغايى از آگاهى و معركه‌اى از قدرت و خاطرخواهى‌ست كه البته دخالت نابجا و مزاحم انسان، مى‌تواند آن‌ها را به ركود و اندوهِ مانع بكشاند به‌گونه‌اى كه حتا ميل و شهوت آنان را به رخوت و سستى درگير سازد. فصل بهار كه دوره‌ى حيات‌بخشى، تازگى و نوشدن است، اوج زمان عاشقى حيوانات و عيد طبيعى آنان در نظامى مشاعى‌ست و زمان و مكان همچون انسان، آنان را درگير اوج و حضيض مى‌گرداند. انسان كامل و برخوردار از اوج ولايت خاص الاهى مى‌تواند پديده‌ها را اوج دهد و حتا تغيير در نوع آن‌ها ايجاد كند و گياه يا حيوانى را به مرز انسان بياورد. جانوران به صورت تكوين و به طبيعت و جبلى خود داراى قرب و بعد الاهى و در مرتبه‌اى از عشق و دلخوشى‌اند. جانوران در قرب و بعد الاهى داراى تشكيك و نسبيت و به حسب معرفت، آگاهى و توانمندى خودبنيادشان در ناسوتِ اقتضا و تبديل و تبدل‌پذيرى، برخوردار از مرتبه هستند و چنين نيست كه قرب و بعد الاهى منحصر به انسان باشد. البته نهايت، انسان كامل الاهى هر پديده‌اى را به حكم و غايت آن خواهد رساند. انسان الاهى و برخوردار از ولايت و توحيد و داراى حكم دستگيرى، كسى را در راه سرگردان نمى‌گذارد و به همه‌ى همراهانش وصول و ايصال مى‌دهد.

[1] . طه / 52.

[2] ـ  شورى / 11.

[3] ـ اعراف / 180.

[4] ـ رحمان / 29.

آیا این نوشته برایتان مفید بود؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

منو جستجو پیام روز: آهنگ تصویر غزل تازه‌ها
منو
مفهوم غفلت و بازتعریف آن غفلت، به مثابه پرده‌ای تاریک بر قلب و ذهن انسان، ریشه اصلی کاستی‌های اوست. برخلاف تعریف سنتی که غفلت را به ترک عبادت یا گناه محدود می‌کند، غفلت در معنای اصیل خود، بی‌توجهی به اقتدار الهی و عظمت عالم است. این غفلت، همانند سایه‌ای سنگین، انسان را از درک حقایق غیبی و معرفت الهی محروم می‌سازد.

آهنگ فعلی

آرشیو آهنگ‌ها

آرشیو خالی است.

تصویر فعلی

تصویر فعلی

آرشیو تصاویر

آرشیو خالی است.

غزل

فوتر بهینه‌شده