فصل دوازدهم : فرهايزدى كورش خردمند
نام اصلى كورش را آگراداتوس ( Agradatus ) گفتهاند. استرابون گويد آگراداتوس چون بر تخت شاهنشاهى نشست، نام سلطنتى خود را كورش نهاد.
تعبير كورش، به معناى دارندهى نور، روشنايى و شفافيت يا درخشانسان است. اين نام بعد از حكمرانى كورش به حكمران دادگستر انصراف يافته است.
بلنداى نام كورش با پادشاهى چيره و گستردهى او، معناى نام وى را با سيروس و شاهى برابر ساخته بود و مردم شاهنشاه را كسى جز كورش نمىدانستند؛ يعنى فرهنگ شعارى، شعورى و شور احساسى آنان اين بود كه شاه و سلطان: فقط كورش.
كورش چون با دريافت درست مغان ايرانى، حكمرانى الاهى و فرهمندى موهبتى را داشته، تحت تعاليم مُغانى قرار گرفته و به شاگردى آنان پذيرفته شده است. بزرگترين صفت كورش در منابع تاريخى، شهرت وى به خردمندى و فرهمندى در حكمرانىست؛ گوهرى كه او را مُغانىمشرب، جوانمرد عيّار و پيشواى برخوردار از فرهايزدى و روشنايى باطن يعنى كورش ساخته است.
همين بنمايه است كه او مُلك و حكمرانى را با كام و گوهر باطنى و پيروزى مُدام و تضمينشده بر هر مخالفى دارد و براى همه مايهى صلح و امنيت و روادارىست. در استوانهى كورش به ترجمهى شاهرخ رزمجو آمده است :
« من همهى سرزمينها را در صلح ( امنيت ) نشاندم ».
گزنفون در كورشپديا حكمرانى كورش را كه محبوب مردمان بوده است، بر پايهى فرهمندى و كياست او مىداند و مىنويسد :
« در قلمرو حكمرانى كورش، ملتها و قوميتهاى چندگانهاى همه در اطاعت او بودند و همه يكدل و يكسو مجاهدت مىكردند تا بهرغبت و اقبال خود زير پرچم دولت او درآيند».
فرهمندى حكمرانى با آنكه با فرهمندى دينى و حِكَمى و با ملكهى قدسى و نيز جوانمردى و فتوت اعطايى در اصل گوهر يكىست، شدت و ضعف مىپذيرد و مىتواند نازلتر از آنها باشد يا با آنها مشترك گردد.
ويل دورانت در جلد نخست تاريخ تمدن، كورش را از كسانى مىداند كه گويا براى فرمانروايى آفريده شده بود. او مىنويسد :
كورش روحى شاهانه داشت و شاهانه به كار برمىخاست؛ در ادارهى امور، همانطور شايستگى داشت كه در كشورگشايىهاى حيرتانگيز خود.
اين گفتهى ويلدورانت به اين معناست كه كورش حكمرانى را بهطور منشى و سرشتى داشته است، نه با قهر، غلبه، تسلط و تعليم.
ويل دورانت تأكيد مىكند كورش با شكستخوردگان به بزرگوارى رفتار مىكرد و نسبت به دشمنان سابق خود مهربان بود. در نظر يونانيان او بزرگترين پهلوان جهان بود.
با آنكه منابع يونانى شناخت و احاطهى كامل به تاريخ مغان ايرانى نداشته، از اين رو كمتر مورد عنايت هستند، باز هم گفتهاند كورش براى مغان قدر و منزلت والايى قائل بود و فرهمندان آنان را افرادى مىدانست كه خواست و ارادهى خداوند را مىدانند و در تحقق خواست الاهى كوشا هستند. دين مغان بهوسيلهى كورش اشاعه يافت.[1]
انشان فارس
اطلاعات تاريخى راجع به كورش به سبب گستردگى امپراتورى و عظمت شخصيت او چنان است كه بشود شخصيت حقيقىاش را در روشنايى و بهطور مستند مورد شناسايى قرار داد.
كورش در 558 ق. م در سرزمين پارس به مركزيت آنشان ( انشان ) به حكومت رسيد. باستانشناسان آنشان را در دشتبيضا واقع در شمال غرب شيراز مىدانند.
از خاك بينشىپرور اين سرزمين، نامآور خسروانى ديگرى چون حسينبن منصور حلاج ( 858 ـ 923 م ) برخاسته است. مغ بزرگ، جناب سلمان فارسى ( 568 ـ 653 م ) و نيز جناب خواجه حافظ شيرازى ( 1326 ـ 1389 م ) از ديگر فرهمندان مغانى پارسىاند.
محوطهى باستانى مليان بيضا با وسعت حدود دويست هكتار واقع در 48 كيلومترى پارسه ( تختجمشيد ) به اقامت هخامنشيان شهرت دارد.
حكومت كورش از انشان بيضا آغازيده است، اما تبار وى را هرودوت و گزنفون پارسى ـ مادى آوردهاند.
در سنگنوشتهى بهستان آمده است :
« مىگويد داريوشِ پادشاه: پدر من ويشتاسپ، ويشتاسپ پدر ارشام، ارشام پدر اريارمن، اريارمن پدر چيشپيش، چيشپيش پدر هخامنيش، از اين رو ما هخامنشيا ناميده
شديم. »
خوشسيمايى كورش
فرهايزدى تن را زيبا مىكند. گزنوفن بر زيبايى بسيار فراوان و خوشسيمايى كورش تأكيد كرده است. ويل دورانت به اين ويژگى كورش تصريح مىكند.
وى مىگويد :
« كورش، زيبا و خوشاندام بوده و ايرانيان تا آخرين روزهاى دورهى هنر باستانى خويش، به وى همچون نمونهى زيبايى اندام مىنگريستهاند. »
تندرستى، سلامت و زيبايى اندام نشانى از فرهمندى باطن است. فرزانگان تناسب اندام و سلامت تن دارند و بسيار كم بيمار مىشوند.
تربيت مغانى
ما در اينجا از كورش بر اساس آثار آكادميك و گزارههاى بنيادين و مستندات منش حكيمان خسروى و فلسفهى فرهمندان سخن مىگوييم.
نيكولاس تأكيد مىكند: كورش عدالت و صدق را از مغان آموخته است. گزنفون آورده است كورش در مسائلِ دينى از رهنمودهاى مغان پيروى مىكرد و مغها بودند كه كورش را تربيت كردند و او حكمت باطنى و فلسفهى مذهب مغان را زير نظر آنان آموخته و به تبع در حكمرانى خود از اين شيوهى تربيتى الهام گرفته و دادگستر شده است.
بايد توجه داشت مغانِ باطنى، قدرت پيشگويى داشتند و اينكه يكى از آنان به تربيت شاه شاهان آينده در دوران نوجوانى وى همت كند تا او را براى دورهى حكمرانى تربيت و آماده كند، با نظام آيندهنگر و تربيت هدفمند و قوانين ويژهى مجوسانِ اصلاحگر و كاهنان كهن و ريشهدار بومى كه در نظام شاهى و سياسى نفوذ و قدرت داشتند و برخوردار از دولت و امارت دينى بودند، هماهنگ است. مغان، تعليم و تربيت شاهزادگانى را به عهده داشتند كه بايد به شاهنشاهى مىرسيدند.
حكمرانى فرهمند، نقشهى راه و برنامهى مديريت و ايمان و بصيرتى به فرهمند مىدهد كه مىداند بايد با اين مسئوليت چه كند. فرهايزدى ابهام و تاريكى و كورى و گيجى و شبهه و شك را در اقدام و عمل مىزدايد و روشنى و اطمينان و شناسايى و خودآگاهى و حركت آگاهانه و هدفمند و توان پيشانديشى به حاكم فرهمند مىدهد.
فرزانگى و فرهمندى، چشم و بينايى و نور و ايمان و اطمينان به درستى مسير و انتخابهاى درست و استحكام در گفته و اقتدار مانعشكن در اقدام و عمل مىبخشد. اين صفت ممتاز را گزنفون از زبان كورش خاطرنشان شده است :
« فرمانروا، به باور من بايد كه نشان تفاوتاش با مردمان نه در زندگانى آسوده و پرآرايه باشد كه در پيشانديشىها باشد و در خِرَد و در شوق وى به كار. »
حركت هدفمند و روشن و از سر دانايى و تصميمهاى آگاهانه اقتدار و دستگاهِ مديريتِ موفق، امنيت و آرامش مىآورد.
ديگر منابع يونانى گويند مغان زرتشتى براى كورش جايگاه مهمى داشتند. با اين همه مىتوان دين او را بر طريق همان پيامبرى دانست كه زردشت تابعش بوده است؛ يعنى مىشود او را از امامان دين حنيف ابراهيم دانست.
دين يك حاكم و فرمانفرماى فرهمند، به سرشت طبيعى، حكم ربوبى و كارويژهى او همان حكومت و حكمرانى الاهى اوست و اين پادشاه ايرانى با اين فلسفهى قدرت، دينى ديگر ندارد و مصالح رضايت خاطر عام و بقاى دولت مردمىاش را دين خويش مىگيرد و نمىخواهد قلمروى سياست و اختيارات زمامدارىاش توسط متنفذان و اشرافى مذهبى محدود شود كه بنا بر مصالح خويش و به نام دين، آن هم گاه دينمردانى غيرفرهمند و قشرىگرا يا پادفرهمند در هر كارى دخالت مىكردند و گاه نفوذ دينى آنان بالاتر از مقام شاهى قرار مىگرفت و تاجگذار مىشدند. به هر روى مهم اين است كه حكمرانى كورش همراه با فرهمندى بوده و اين فرهمندى به او فضيلتهاى انسانى از جمله صلحطلبى و مداراى همگانى، پاسداشت آزادىها، گسترش امنيت، رفاه، رضايت و شادى عمومى داده كه در دورهى خود نوعى حكمرانى اختصاصى و الاهى بوده است.
كورش؛ انتخاب شايستهى آزادگان براى سالارى
نهتنها كورش برگزيده و منتخب مغان بوده است كه كورش با انتخاب فرماندهان و جنگجويان مادى به حكومت بر سرزمينها و متصرفات قلمرو ماد رسيد. او پاسارگاد، مركز قبايل پارسى و اقامتگاه تيرهى هخامنشى را پايتخت خود قرار داد.
همچنين كورش گزينهى انتخابى كاهنان بابل بوده است. كورش با حمايت داخلى كاهنان بابل و نارضايتى مردمان از اوضاع نابسامان داخلى، بدون خونريزى و با مسالمت بابل را فتح و يهوديان تبعيدى را آزاد ساخت تا به محل خود بازگردند.
فرماندهان و سربازان آزاده در قلمروهاى فتحشده، با شناختى كه از شخصيت كورش فرهمند داشتند، رهبرى و فرماندهى كورش را برمىگزيدند و با برترى دادن كورش، به صلح و با رغبت، ارادت و خرسندى تسليم مىگشتند، نه به زور، قهر، سلطه، جنگ، آشوبگرى و خونريزى.
تشريح وضعيت محيطى كورش توسط ديگران و بر فضاى اينترنت آمده است. اين فضا حكم حافظهى هرجايى و منبع استناد اين كتاب را دارد.[2]
بزرگمنشى و شفقت كورش
حكمران برخوردار از فرهمندى ديگر شخصيتى آلوده به حقارت و كوتاهانديشى، خصومت و ستيزهجويى ندارد و ازخودراضى و مغرور و مستكبر و خودرأى نمىگردد، بلكه فره باطنى به او شخصيتى بزرگ و بزرگمنش مىدهد.
كورش به دليل شخصيت خود سرزمينها و دولتهايى را كه تسليم مىشدند در ساز و كار سياسى، ادارى و دينى خود حفظ مىكرد و كسى را زمين نمىزد و نابود نمىكرد و در فكر تغيير آنها با وحشىگرى، غارت، تخريب، تجاوز و خشونت برنمىآمد و همين صفت از او حكمرانى متفاوت و جهانى ساخته بود.
فرهمندى به حكمران ملاطفت و مهربانى مىدهد. برندهترين سلاح كورش محبت همگانى او به تمامى مردمان و همهى صاحبان اديان بوده است؛ محبتى بىتوقع، بىمنت و مستمر، درست مانند پدرى عاشق. پارسيان و مادها و ايران بزرگ آن زمان، كورش را پدر مىخواندند. اين محبت و ملاطفت و مدارا و روادارى دينى و سياسى برآمده از خصلت جوانمردى موهبتى و فرهمندى اعطايى او بوده است.
انسان فرهمند در اوج اقتدار، فتح و بسط است؛ بسطى كه به تمامى خلق امنيت مىدهد و سرزمين بزرگ قوم ايرانى و ايران بزرگ را خانهى مصونيت و حرمت همگان و براى همه مىشمرد؛ همانطور كه ايران همين محبت را معنا مىدهد و هر ايرانى را بدون استثنا اعلان مىدارد. كورش به روايت گزنفون گفته است :
راه دلربودن و دلبستهكردن مردمان نه با درشتى و تندخويىست كه با تيمار و اندوهخوارىهاى مهرورزانه است. مهر بورزيد دوستان را، و اين مهرورزى شما را نيرويى خواهد داد كه با آن دشمنانتان را براندازيد.
اقتدار كورش در مقام حكمرانى، مردم و ملت را مريد و خواستار او و نيز مقاوم و سترگ و مقتدر نموده بود. بزرگى كورش، مردمانش را بزرگ كرده بود. مردم هم به او امتنان و هم به خود ايمان داشتند. ايمان و امتنان مردم براى آن بود كه خردمندى، فرهمندى و انتخابهاى درست و مديريت سازنده و ارتقابخش كورش و مهرورزى و ملاطفت و روادارى او را مىديدند و وى را پناه امنى مىيافتند كه هرجا مىرود در آن دوران بدوى توحش و غارتگرى كه به جنگاورى و تسلط افتخار مىكردند و به آن غرور داشتند، امنيت و مصونيت فراگير مىشود.
فرهى حكمرانى از كورش، بزرگمردى مردانه و جوانمرد و دور از استكبار و غرور ساخته بود. كورش به اعتبار فرهى باطنى هم دينمدار و هم نجيب بوده است و ايران را شكوه نجابت ايرانيان ساخته بود. كسى كه بزرگ است در همهجا بزرگ و كبير است، نه حكمرانى و تخت پادشاهى بزرگتر از او مىشود تا به او هوا و هوس و جنون دهد و بر او سرورى كند و او را خادم خود سازد و نه در هرجاى ديگر احساس كوچكى و حقارت به او دست مىدهد تا همه را خوار و ذليل و كوچكتر از خود به سلطه و خودكامگى كند.
كورش، مايه، اسطقس، گوهر، فره، استحكام، شرافت و كمالات باطنى و عنايت را براى حكمرانى داشته است. او با زور منفصل سپاهيانش بالانشين نشد و حكمرانى عادى و تمامبشرى نبوده است.
كورش، حكمرانى را بهطور منشى و باطنى داشته است. حكمران باطن كه بزرگمنش است و جوانمرد، هيچگاه سلطهگر نمىشود و سلطه و هژمون نمىسازد. چنين حكمرانى با عاملهاى سلطه بهويژه فقر و فتنه مىجنگد و جامعهاى مطهر، سالم و برخوردار مىسازد. جامعهى كمبرخوردار و مبتلا به محروميت و فقر عمومى درگير ناامنى و فتنه و اختلال در انديشهى عمومى و در طرح هوشمندىِ جمعى براى مبارزهى منفى با فردى مىشود كه در تنهايى مسلط است و دولت حقيقى ندارد و براى فرجام او و رهايى خويش از اين هژمون، هر تصميمى مىگيرد و هر خط قرمزى را رد مىكند. چنين فردى حتا اگر به ظاهر امپراتورى بزرگ بنمايد، با يك حمله افراد عصبانى ـ اگرچه هيچ تمدنى هم نداشته باشند ـ درهم مىشكند؛ زيرا پشتوانهى ارادت جمهور و دولت حقيقى كه هماهنگى ميان مسئولان و مردم دارد و نيز فرهمندى و عنايت خداوند با او نيست و او فقط تزوير منزوى و فريبكارانه است كه فصل تنهايى، يعنى انحطاط و سقوط او بهطور ناگهانى و به شكلى باورنكردنى رسيده است.
نوعدوستى كورش در منابع يهودى
يهوديان نوعدوستىِ كورش كبير را در كتاب مقدس عهد عتيق از طرف دانيال نبى مورد تأييد قرار دادهاند. نام كورش در عهد عتيق 23 بار بهطور صريح و بهخصوص در كتاب عزرا، اِشَعيا و سفر دانيال با احترام ويژه و با تعبير ماشيا به معناى نجاتبخش آمده است. يهوديان معتقدند كه خداوند حكمرانى را به او اعطا كرده است. در كتاب اشعيا باب 41 تا 45 از كورش چنين روايت شده است :
« او بايد همان كسى باشد كه بر ديگران سرورى دارد. درها به روىاش باز خواهد شد. شهرها مقدماش را پذيرا خواهند بود. مردمان عالم به وجودش آرامش خواهند يافت. او مردىست كه خداوند انتخاب و هدايت كرده است تا پيروزى از پس پيروزى به چنگ آورد و رسالت حقيقى خود را انجام دهد ».
كورش در اين روايت به عنوان قدرت خداوند ياد شده كه ممالك و دوازههاى آن را فتح مىكند و نمىگذارد دروازهاى بسته باشد :
يهوديان پيروزى كورش را به يهوه خداى يهوديان نسبت مىدهند و او را مسيح يهود خواندهاند. بابليان پيروزى كورش را منتسب به خداى خود مَردوك و آن را خوشيمن و مبارك مىدانستند.
در كتاب اشعياى نبى آمده است خداوند ايران را بنا نهاد تا مقاصد خدا را به انجام برساند و كورش پادشاه آن، تمامى شادى، سرور و خشنودى خداوند را به پايان خواهد رساند :
« او (كورش ) شبان من است و تمامى مسرّت مرا به اتمام خواهد رسانيد. » 44 : 28.
با آنكه كتابهاى يهودى اعتبار تاريخى و قداست الاهى ندارند و سالها بعد از فتح بابل نگارش يافتهاند، اما سندى تاريخىاند از زمان خود بر اينكه نويسندگان آن كورش را شخصيتى بىنظير با سرشت خدايى مىشناختند. در كتاب عِزرا به نقل از كورش آورده است :
«كورش پادشاه ايران چنين گويد: يهوه خداى آسمانها جميع ممالك زمين را به من داده است و مرا امر فرموده كه خانهاى براى وى بنا نمايم در اورشليم كه در يهوداست.» 1 : 2.
معمار بزرگترين امپراتورى هماهنگ و دولت جهانى
كورش حكيم، بزرگترين امپراتورى دنيا را براى نخستين بار بنيان نهاد كه در آن دولت و مردم با انسجام خللناپذير هماهنگ بودند و كورش از موفقترين كشوردارانى بوده كه روزبهروز بر دامنهى موفقيتهايش از طريق محترمدانستن آزادىهاى طبيعى مردم و نيز به خرسندى و شادى مردمانش از طريق امنيت، سلامت، رفاه و سازندگىاش افزوده است و هم دولتهاى ديگر با دولت مركزى هماهنگى داشتند و با آنكه خراجگزار شاه ايران و بر قانون او بودند، خودسر و خودرأى نبودند.
امپراتورى كورش، حكمرانى بر يك سرزمين گسترده و شاهنشاهى بر شاهانى از همگسيخته نبوده است، بلكه او فرهنگها و اديان متفاوت و متقابل را به يكتايى و وحدت سياسى و به ارادت رساند و نخستين دولت جهانى را به هيأت امپراتورى بزرگ و گستردهى ايران پديد آورد.
كورش امپراتورى يگانه و فرمانروايى آزادىبخش و شاهنشاهى كريم، بزرگوار، آميخته با تمامى مردمان، مداراگرا، شيرين و شادىآفرين بوده است كه مردم صميمانه دوستش داشتند و او را پدر مىخواندند. اين آميختگى، هماهنگى بسط و پاسداشت آزادى، فرزانگان را نيز شامل مىشد. افلاتون در كتاب قانون تصريح كرده است :
« در زمان كورش اگر فرزانهاى اندرزگو و روشن بود كه مىتوانست طرحى بخردانه بدهد، پادشاه بر او رشك و حسد نمىبرد و ابرو درهم نمىكشيد، بلكه او را آزادى در بيان مىداد و آزاد در سخنگفتن مىگذاشت و همهى كسانى را كه به او پندهاى خردمندانه مىدادند، محترم مىگذاشت. او فرهمندانى را گرامىتر مىداشت كه اندرزشان رهگشاتر بود. در آن دوران همهى امورات كشور پيشرفت مىكرد و روز به روز آبادان مىشد، به سبب آن آزادى و دوستى و تبادل انديشه ( همافزايى ) كه مردمان داشتند».[3]
كورش نخستين كشور جهانى را ايجاد كرد و تمدنها را به مدد حمايت مغان و پشتيبانى فرهمندان و همافزايى فرزانگان بر كشيد و ارتقا داد، نه اينكه فقط چهرهى جنگجويى، نظامىگرى و ميليتاريسم داشته باشد و عارى از تدبير حكمرانى، دولتمدارى و سازندگى، نابودگر فرهنگها، اديان و تمدنها باشد؛ اگرچه او در جنگ، به سياست فرهمندان مىجنگيد كه براى هدم دشمن معاند و سرسخت كه جنگ را انتخاب كرده و از در سازش و صلح نمىآيد، خط قرمز قرار نمىدهند. جنگ در برابر دشمن لجوج جز با غافلگيرى و فريب، به پيروزى و موفقيت؛ يعنى به سلامت، امنيت و صلح نمىرسد.
آزادى و روادارى اديان
كورش در نهاد مقتدر خود احساس ضعف و ترس نداشت و براى همين نه مرتب فرياد دشمن دشمن و ستيزهخواهى داشت و از دشمن مىگفت و نه آزادىها را سلب مىكرد.
او چون از درون و باطن فرهمند و توانمند بود و اقتدار داشت و ضعف و ترسى از كسى احساس نمىكرد، به همه آزادى داد و با روادارى و بسط و بزرگمنشى، جامعهاى چندصدايى ساخت تا همه با توان استماع و شنيدن صداهاى گوناگون انديشارى و مدعى ديانت، نيكوترين انديشه و دين را برگزينند و با پيروى از احسن و حقپويى اختيارى، رشد و كمال طبيعى و آزاد خود را پيگير باشند. حكمرانِ فرهمند از نور باطن براى مردمش كاربست مفيد و استفادهى كاربردى دارد و فقط يك نماد و ذهنيت صرف يا لقلقهى زبان نيست.
در رؤيت فرهايزدى و بينش باطنى، تمامى جهان يك خانهى مشترك و مُشاع است و ايران براى تمامى ايرانيان است و همه از كرامت برخوردارند اگرچه به كيش كافرى باشند. امنيت اين خانهى همگانى با اكرام و احترام عمومى برقرار مىشود. به روايت گزنفون در دفتر هشتم كوروشنامه، كورش گفته است :
« در سراسر زندگى دوستار مردمان بودهام. »
حكمرانِ فرهمند به تمامى اديان احترام مىگذارد و روادارى دينى سياست بقاى حكمرانى با مقبوليت عمومى و جهانىست. كورش با خردمندى دين را حكومتى و برخوردار از موضع رسمى حكمرانى نساخت و دين روامدار، حنيف و فرهمند خود را زيست. چنين حكمرانى اگر صاحبان نبوت و ولايت را هم زيارت كند، به خصلت جوانمردى و به معيارِ فرهمندى جمالى و آگاهى باطنى، مانع آنان نمىشود و حق نبوت و ولايت و حرمت و بزرگىِ الاهىبودن آنان را به تناسب بزرگى خود پاس مىدارد؛ چنانچه حرمت و قداست پيامبران حقيقى يهود را محفوظ نگاه داشت.
كورش بر اساس سياست روادارى دينى به يهوديان اجازهى بازگشت به اورشليم و بناى معبدشان را بدون حمايت مالى و اختصاص بودجهى دولتى و بدون اعتقاد به ديانت تحريفى يهود داده بود. يهوديان تبعيدى بناى معبد را از آن جهت ضرورى مىدانستند كه خانهاى براى نزول يهوه در سرزمين مقدس فراهم آورند و بدينگونه از بركات حضور او بهرهمند شوند.
در استوانهى بابلى كه هماكنون در موزهى بريتانيا نگهدارى مىشود، از آزادى اديان گفته شده است.
نوشتهى اين استوانه به انشاى كاهنان بابلى و هماهنگ با آداب و رسوم دينى آنان و سندى رده نخست است كه مرام و منش كورش بهخصوص بزرگوارى و آزادمنشى او را روايت و معرفى مىكند. كورش هم به اديان احترام مىگذاشت و هم به بنيادهاى مجرّد اخلاقى كه كمالبخش دين و انسان است، فارغ از دين و آيين، اهتمام داشت. كورش يك اصلاحگر اعتقادات مذهبى و رسوم قديم ايرانيان در گسترهى ايران آن روزگار، آن هم با تغييرهاى بنيادين در جامعهى ايرانى و ايجاد اصلاحات اجتماعى و سياسى و مهندسى فرهنگ به هدف اقتدارآفرينى هرچه بيشتر در نظام رهبرى و براندازى اقتدار كاهنان پادفرهمند و پيشوايان مادها با ميداندادن محدود به مغان و پيشوايان زردشتى پارسها دانست كه در فرهمندى توانمند بودند.
به عنوان شاهد مىشود شورش يا اعتراض گئوتاماى مغ عليه داريوش را نام برد، كه به اعتبار كتيبهى داريوش مستند است. گفته شده گئوتاما از مغان ماد و از غرب ايران بوده است كه مىخواسته حكومت را از پارسها و هخامنشيان به مادها و مغان غرب بازگرداند كه توسط كورش از قدرت خلع شده بودند.
ترجمهاى از اين كتيبه مىگويد داريوش خاطرنشان شده است :
« بدينگونه من درست كردم آيينهايى را كه گئوتاماى مغ ويران كرده بود ».
در اين كتيبه نام اهورامزدا هفتاد مرتبه و تعبير « بهخواست اهورامزدا » 34 بار آمده است كه نفوذ شديد دين بر سياست در دورهى هخامنشى و تلاش داريوش را براى مشروع نشاندادن سلطنت و كردههاى خود در برابر قتل اين مغ مىرساند كه چرايى شورش وى عليه داريوش، روايت ديگرى ندارد.
جامعهى جوانمردان فرهمند، جامعهاى سازگار، مهربان است و محبت در آن همگانى و فراگير مىشود. حكمرانِ جوانمرد، حق آزادى همگان را فارغ از دين و آيين آنها رعايت مىكند و با پاسداشت آزادى و مصونيت عمومى، نفاق و سالوس و استبداد را مىزدايد و از پيشامد فتنهها پيشگيرى مىكند.
كورش و دولتمردانش، نمايندهى شكوه و عظمت قومى برخوردار از تمدن و شاهنشاهىِ فرهمند و مغان و روحانيان فرزانه بوده است. او به اقتضاى زمانهى خود كه غرور ملى و نمايش عظمت و شكوه ملت و اقتدار و برترى دولت، هم به دانش و هم به ارزشهاى اخلاقى و فرهنگ متانت و نجابت و نيز ديندارى بوده و هم به توان جنگ و اقتدار جنگاورى، همهى اين عظمتها را يكجا و بهخوبى در خود جمع داشته و اقتدار ملت و غرور و آفرين ملى را براى جهانيان و مدعيان زمان رخنمون ساخته است. او الگويى كهن از قدرت ايرانى و ماندگارى آن را با اقتدار و با نوريابى از فرهمندى حكمرانى رقم زده است.
فريب جنگ و ناديدهگرفتن هر ممنوعيتى
كورش اگر در دانش و هوشمندى و توان گفتوگو و همراهساختن دولتها و ملتها و به حركتدرآوردن مغان و دانشيان و در هماهنگى و پاسداشت آزادىها توانمند بوده، در فريب دشمن و جنگاورى و در ميدان نبرد نيز اقتدار داشته و از تمامى آنها سرآمد بيرون آمده است.
جنگ چيزى جز نيرنگ، فريب و تزوير نيست و كسى كه در جنگ خط قرمز و منطقهى ممنوع بگذارد و در جايى به دشمن ستيزهجو و متخاصم امان دهد يا به او اعتماد كند و فرصت دهد يا سادگى كند و رحم آورد، شكستخورده است.
او در جامعهى كهن آن روز كه جنگاورى نمايش اقتدار و عزت ملى بود، دشمنانش را سياست مىكرد و با ديپلماسى به كرنش مىكشاند، نه با خشونت، مگر آنكه در برابر لجوجى معاند و بدخواه ناچار به دفاع و استفاده از پدافند عامل مىشد كه در اين صورت نيز آن را به اقتدار و فريبهاى خلاق و غافلگيركننده بهشتاب فرجامى نيك مىداد.
كورش توانست از چهار امپراتورى زمان خود مصر، ماد، ليديا و بابل، سه امپراتورى را به تسخير ايران در آورد. پسرش كمبوجيه بعد از مرگ وى مصر را نيز ضميمهى امپراتورى ايران كرد. گسترهى امپراتورى هخامنشى به روايت عهد قديم 127 ايالت را از هند تا حبشه شامل مىشد.
در اين ميان، بزرگى و عظمت كورش به اين است كه قدرت و اقتدارِ فراوان و پيروزىها و فتوحات پىدرپى و فراگيرش، به غرور، جنون، اختلال شخصيت و فسادانگيزى و سفّاكى و ظلم و به تبعِ فساد و بيداد به نابينايى، بىبرنامگى و گيجى و حركت در تاريكى و ابهام و سكوت و استبداد و به دين تزوير مبتلا نشده و بر معيار داد و قانون حركت كرده است. او براى چنين قدرت فراگيرى به نيروى فرهمندى و اشراق تابآورى و تحمل و روشنايى داشت.
دنيا براى كورش فرهمند بزرگ نبود و در جايى بزرگ ننمود، بلكه او براى دنيا بزرگ بود و براى همين كورش كبير شد.
او هرجا را تسخير مىكرد، مردمانش را آزادى، رفاه، آسايش و شادى مىبخشيد و غم و محنت و رنج از آنان مىزدود.
توصيف و حقمدارى مقيد
در ناسوت نمىشود مطلقنگر بود چون نمىشود حق مطلق بود. اين قاعدهى ذاتى ناسوت است. كورش هم با همهى بزرگىاش حكمرانى فرهمند بود نه معصومى مطلق و چنين حكمرانى با مديريتى چنين فراگير نمىشود اشتباهات و تخريبهايى نداشته باشد و در همه جا بر حق باشد و چنين نيست كه نشود پروندهاى براى تعقيب او گشود؛ اگرچه به دليل دسيسههاى تاريخى و ابتلا تاريخ به جعل و دسّ، به كتابهاى تاريخى كه به گسست و انقطاع نيز مبتلا هستند نمىشود اعتماد داشت، اما مهم اين است كه كورش به اتفاق همهى تاريخنگاران چهرهاى قدسى و فرهايزدى داشته و به استكبار، سلطه، خودكامگى و خودباليدن فراگير و حقارت و خودشيفتگى مبتلا نبوده و به غرور و هوا و هوسِ شاهى، كور و كر نشده است تا تشخيصها و تصميمهايش نادرست گردد و فراوان، نتيجههاى خطا به ملت تحميل كند و مردمانش را به كمبرخوردارى، محروميت، حرمان، استبداد، اختناق، سلب آزادىها، بيداد، ناامنى، خستگى، شكست و افول مبتلا سازد.
او با آنكه دموكراسى و انتخاب مردمى را مىشناخت، اما به اعتبار قرهمندى و نصب سرشتى خويش، در آن زمان هم انتخاب مغان و آزادگان و هم داراى مقبوليت عمومى از ناحيهى مردمان بود و مردم به او شاد و خرسند بودند و فرهمندى او را مايهى رفاه و آسايش خويش مىديدند.
نتيجهى حاكميت كورش اقتدار بالاى مردمى و تابآورى و مقاومت سخت و احساس عزت ملّى، آگاهى عمومى و دانايى فراگير و صفا و محبت همگانى بود. ملت او به سستى، ضعف، سياهبينى، كمبرخوردارى، عقده، نااميدى، خستگى و وازدگى گرفتار نشد.
كورش چنان آزادى و قدرتى به همه داد تا هر چيزى را كه مىتوانند به استفاده و بهرهورى بكشند و هر استعدادى را شكوفا سازند. كورش چون اقتدار باطنى و مايهى حكمرانى داشت، همه را به قدرت و اقتدار خود جذب كرد و به آن عادت و وابستگى و حكمرانخواهى داد.
ارزش هر انسانى به ميزان حقمدارى و همراهى او با حق و صدق و اينكه تا كجا و تا چقدر و با چه كيفيتى حقطلبى و حقپويى و همراهى و همدلى با حق و راستى و صداقت دارد.
انسان افزون بر زيست ناسوتى، عالم پسامرگ، برزخ و ميزانِ كردار و حسابرسى را نيز دارد و بايد ديد كردار انسانى در آن عالَم خريدارى دارد يا نه و براى خدا بوده است يا خير، چه فقط قرب به خداست كه ارزش دارد و براى ابد رستگارى مىآورد.
اما باستانگرايان دينستيز كه نه دين مىشناسند و نه باستان و شخصيتهاى آن را بهدرستى آگاهى دارند و نيز متعصبان و متنسّكان ناآگاه كه در برابر قهرمانان فرهمند و استورههاى فرزانهى تاريخى احساس ضعف و سستى و حقارت دارند، فضاى انديشارى جامعه را تاريك و مبهم و درگير التباس و تلبيس مىسازند. آنان بر حقيقت صافى نبوت و موهبت ولايت الاهى و فرهمندى اعطايى پرده و حجاب لباس از پندارهاى موهون خود مىاندازند و با شبههسازىهاى خويش، هم به فرهمندان ظلم مىكنند و هم بيدادى مىشوند عليه ايران حقيقتخواه كه هويت سرشتى آن دينمدارى و خداخواهىِ فرزانهمحور است. مديريت كشور اگر به دست مناسكمداران ظاهرگرا و ناآگاه يا باستانگرايان مردهطلب باشد كه نه اقتدار باطنى دارند و نه فربهى از هوش، كشور كهن و بزرگ فرزانگان و دينمداران براى آنان چنان بزرگ مىشود كه خانهى تنشان و مغز سرشان به غرور و جنون استكبار و قلدرى و خودكامگى مىرُمبَد و آوار مىشود و هم به خود و هم به دين و هم به حكمت و فرزانگى و دانش و هم به تمامى مردمان و هم به ايران آسيب مىرسانند.
تكهمسرى كورش
كورش را تكهمسر مىدانند. همسر او كاساندان با تبار هخامنشى، ملكهى 28 كشور آسيايى، عشق كورش بوده است. با درگذشت او در سال 538 ق. م، تمامى اين كشورها به مدت پنجروز در عزاى عمومى شدند.
كورش فرهمند هنوز هم الگوى ايرانيان در تكهمسرىست. با آنكه منعى قانونى براى جامعهى ايرانى در چندهمسرى نيست، اين جامعه بهطور سنتى و با برخوردارى از الگوهايى چون كورش جوانمرد، منع عرفى چندهمسرى دارد و آن را پديدهاى زشت و قبيح و دور از فتوت و بزرگى مىشمرد و نسبت به آن پذيرش ندارد و با حساسيت بالا به آن واكنش نشان مىدهد. با توجه به چنين بسترى، چندهمسرى براى ايرانى كام و خوشبختى نمىآورد و تمامى طرفهاى درگير را ناكام و بىبهره از شادى و لذت و درگير آزار مىگرداند. از سويى اين خصلت جوانمردان است كه همسر خود را نمىآزارند و زمينهى رفاه و خوشى او را فراهم مىسازند.
كورش؛ پديدهى يكتاى هخامنشيان
ميراث كورش دوم ( كبير ) كه در اوج اقتدار اقتصادى و شكوه سياسى و آزادى و آزادانديشى و عدالتگسترى و امنيتبخشى بود و تنها ابرقدرت بىرقيب و پهناور جهان در آن روزگار بود، به فرزانگان و برگزيدگان مزدااهورا انتقال نيافت و ديگر افراد مسلّط هخامنشى افرادى عادى و بىبهره از فره و درگير ظلم و نقض عدالت و وضع مالياتها و خراجهاى سنگين بر دوش تودهها و مردم ضعيف و تجملگرايى يا حقارت و ضعف شخصيتى و فرهنگ نازل دينى بودند. همين باعث شد كه اين سلسله و دولتاش به ستمگرى و بىعدالتى و تجملگرايى و فساد و انحطاط كشيده شود. نمونهى آن نفوذ باگواس خواجه، حاجب، محرم و وزير اردشير سوم در دربار هخامنشى و مسمومشدن و قتل اردشير سوم و نيز پسرش ارشك به دست وىست. دربار هخامنشى كه از درون، پوك و تهى و مضمحل و فاقد دولت حقيقى و ارادت مردمى و هماهنگى و آزادى و نهاد قدرت و وابسته به باگواس بود، با قتل وى توسط داريوش سوم، تحليل صحيح اوضاع يونان و درك درست شخصيت اسكندر را از دست داد، از همين رو سپاه عظيم داريوش سوم به دست سردارى يونانى به نام اسكندر مقدونى با سپاهى به مراتب ضعيفتر، بهسادگى و به يكباره سقوط كرد.
اسكندر از عنفوان جوانى زيركى، شيطنت و جنون كشورگشايى داشت. او نزد ارستو تعليم ديده بود و نمىشود شاگرد مدرسهى محدود به ذهن عقلورز و بريده از باطن ارستو بود و تسلط و هژمون نساخت؛ زيرا چنين فلسفهاى فاقد عيار محبت و عشق است كه اسطقس نظام فرهمندىست. اگر حاكميت كشور به دست فرزانگان و فرهمندان نباشد، دستگاه حكمرانى و نهادهاى قدرت بهطور سيستميك ظلم مىكنند و فساد اخلاقى و استكبار و استبداد و اختناق و بهرهكشى از مردم مىسازند و آزادىهاى مردم را سلب مىكنند و به دليل ستمگرى و دزدى و حيف و ميل اموال عمومى و نقض عدالت و توزيع غيرعادلانهى امتيازات و منابع، مردم را كمبرخوردار و فقير مىگردانند و سپاهيان را فاقد هويت، تعلقخاطر ملى و ايمان و انگيزه براى دفاع مىسازند و ديگر اعتقادى به شخص شاه مستبد و خودشيفته و بىمحتواى خودبرتربين و ضعيفى كه نظارت و كنترلى بر اوضاع زيردستان ندارد، به عنوان فرماندهاى پيروز و فرهمند نداشتند. اين همه براى آن است كه نظام حكمرانى داد و قانون سرشتى و هماهنگ با دين الاهى ندارد، يعنى خود را با قوانين حكمرانى و سرشت طبيعى ملت و ضرورتهاى اجتماعى و ملى و خردورزى نورى وفق و سازگار نمىكند و خودسرى و خودكامگى دارد. مردم با چنين سلطهگرانى پيوندى ندارند و آنان را دوست نخواهند داشت و چنين نظامى محبوبيتى نمىآورد و رابطهى فرد مسلط و نظام وى با مردم بريده و قطع مىشود و دولت حقيقى از ميان مىرود و هويت ملى و تعلقخاطر و التزام جمعى كه هويتى حقيقتى و زنده دارد، به نافرمانى اجتماعى و مبارزهى منفى يا از همگسيختگى تغيير مىيابد. در پايان سلسلهى هخامنشى، دين پيشوايان دينى و جامعه در اين دوران دستخوش انحراف و تحريف گرديد. اگر هرودوت روزى تصريح كرده است ايرانيان هيچگاه نهتنها بتپرستى نداشتهاند كه بتخانهها را ويران و بتپرستى را برمىانداختند :
« ايرانيان هرگز براى خدايان خود بت نمىسازند. »
در پايان دورهى هخامنشيان كه دولت حقيقى از دست رفت، با سلطهى يونانيان، رفتهرفته در سرزمين ايران آن روز، رسوم بتگردانى ايزدان رايج و اهورامزدا با تغييرات معنايى بَغ بزرگ پروردگاران گرديد. به گفتهى هرودوت، بتپرستى از عربستان به ايران آمده بود. نخستين بت ايرانى ناهيد بوده و به نوشتهى بروسوس (Berasus ) اردشير درازدست ( 465 ـ 424 پ م ) پسر خشايارشاه، ششمين پادشاه هخامنشى، پرستش چنين مجسمهاى را نخستين بار در ايران معمول كرده است. درازدستى مىتواند به معناى توانمندى بيايد و فقط بر نقص عضو اطلاق نمىشود كه شهرياران در شهرآيين سياسى مُغانى نبايد نقص عضو و زشتى و بدآيندى چهره داشته باشند.
نقد ناوارد كورش با افول منسكگرايان افراطى
گفتيم مغان حنيف، يكتاپرست بودهاند. آنان هم ايمان به خداى خير داشتهاند و هم شرّ را يافتنى و وجودى مىدانستند نه عدمى و براى همين، خاستگاه و منبع آن را اريمنيوس مىدانستند.
گفتيم در كتاب گاتها چيزى در مورد دوگانهپرستى خير و شرّ يافت نمىشود و يگانگى مزدااهورا و بىنيازى او با تعابيرى فصيح مورد ستايش قرار گرفته است. اين برداشت كتابهاى سطحى و قشرىنگر تاريخىست كه مغان قديم را دوگانهپرست خواندهاند. البته دوگانهگرايى و اعتقاد به دو بن خير و شر متفاوت از دوگانهپرستىست. باور مغان به دو اصل نيكى و بدى بوده است كه يكى را ارمزدس ( Oromasde) و ديگرى را اريمنيوس ( Arimanius ) مىخوانند.
در آيين مغان بهويژه در مناطق سردسير شمال فلات ايران كه تهيهى آب و آتش سخت و وقتگير بوده است، آنان آتش را مورد احترام قرار مىدادند و از آنجا كه آتش در پختوپز غذاهاى خام و دورنگهداشتن حيوانات و گزندگان در شب، مددكار آنان بوده است، همواره سعى در روشننگهداشتن آتش در آتشكدهها داشتند كه با دسترسى به آب ساخته مىشد، بهخصوص كه تهيهى دوبارهى آتش همراه با مشكلاتى بوده است. ساخت آتشكده به معناى آتشپرستى يا مهرپرستى نيست و نور آتش و مِهر حكم قبله و سو را داشته است. قبله يعنى فرازگاه انديشه و بلنداى باطن و ژرفاى آن كه خداوند تعالاست. قبله، آرمان قرب به خداست. آتش هميشه جايگاهى داشته است تا براى استفادهى همگانى، بهطور شبانهروز روشن و در خدمت مردمان باشد.
زردشتيان رفتهرفته آتشكدهها را به محلى براى انجمنهاى دينى و آموزشى و همايشگاه اجتماعى و سالن اجتماعات و محلى مقدس براى نيايش و به جشنگاه براى برگزارى جشنها يا درمانگاه براى طبابت و كهانت و به دادگاه، ورزشگاه، كتابخانه و مركزى براى ثبت احوال تبديل كردند و مغان ساسانى به آن اعتبار و قداست دينى بخشيدند و زيارتگاهش كردند.
بعد از ظهور زردشت به عنوان يك امام مغ و تابع مجوسى كه صاحب الهام الاهى بوده و با قدرتى خدايى سخن گفته و برخوردار از شريعت ناب مزدااهورا بوده است، پيروان وى همچنان به آتش، خاك و آب احترام نهاده و از تماس مرده با آب و خاك جلوگيرى مىكردند. آنان مزدااهورا را شيدان شيد يعنى نور همهى نورها مىدانستند.
با ظهور آيين زردشتى بسيارى از معتقدات مغان، ابتدا در اين آيين رسوخ كرد و هم زرتشتيان همان معتقدات را به عنوان عقايد خود تقويت كردند و هم بعضى از مغان آن عقايد را به آيين مغان تحويل بردند و هم بعدها موبدان و دينمردان سطحىانديش با حمايت دولتها بسيارى از آن تعليمات حكيمانه را به سطحىنگرى، عوامانهگرايى و به خرافهها آلودند و تحريف يا منحرف كردند. بنابراين در نقد دين مغانى نبايد از باورها، مناسك، سنتها و آيينهايى كه در ميان تودهها يا موبدان سطحىانديش و كندذهن و غيرفرهمند يا پادفرهمند در حوزهى حكمرانى كورش بوده است به عنوان مورد نقض و اشكال بهخصوص بر فرهمندى كورش فرزانه استفاده كرد كه چگونگى سفسطىبودن آن را پيشتر آورديم.
اعتقادات تودهها و موبدان ظاهرگرا يا كاهنان همان اعتقاد خالص و علمى آيين مغانِ طراز اول و مجوسانِ برخوردار از رسالت و دين الاهى نيست، بلكه تحريف آيين توسط پيروان و نوعى پوپوليسم و عاميانهگرايى و اقبال خاص تودهها دانسته مىشود كه هر دينى به آن مبتلاست و با توجه به نسبيتِ درك و آگاهى مردمان، ناگزير از آن است.
همچنين حكومتها و زورمداران چيره با دخالت در توليت اديان براى وابستهساختن كاهنان نالايق، بىبهره از فرهمندى، متملّق و نيرنگباز به خود، دين و دانش و كهانت را به خرافات سوداگرانه آلودند و خلوص و صداقت آيين را فداى بقا، آزمندىها و جاهطلبىهاى خويش ساختند.
به هر روى، رجوع به تودهها و دين عوامانه يا دين حكومتى كه هر دو جايگاه اثبات و موقعيت اجتماعى دين است، به معناى رجوع به مقام ثبوت و متن واقعى و خالص دين نيست كه خداوند آن را به يكى از بندگان خود موهبت كرده و آن را مشروع و مستند به خود ساخته است. پيش از اين نيز گفتيم براى يافت حقيقى دين بايد به خاستگاه فرزانهى آن دسترسى مستقيم داشت و برداشتهاى مردمان عادى از دين، دين تخصصى، حرفهاى و الاهى دانسته نمىشود.
پاينده و جاودان؛ ايران طبيعى
با اينكه اسكندر، ايران را يكپارچه عزادار كرد، ايران سرشتى هميشه ايران ماند و ايرانيان كه با فرهنگ فرهمندى و با فرزانگان همزيستى داشتند، به چنان فرهنگ و دانش پايدار و مستحكمى رسيده بودند كه به فرهنگ قوم ايرانى وفادار ماندند و نه با هجوم اسكندر و سلطهى دويستسالهى يونانيان ياغى ( تروريستى ) كه گاه موجب خشونت، هراسافكنى و ارعابگرى مىشدند، تسليم فرهنگ و دين هلنيسمى شدند و نه با سيطرهى نظام كليساى مسلط و عارى از فرهمندى مسيحايى به مسيحيت تحريفى گراييدند و نه با هجوم تازيان و تاخت و تازهاى اسلام خلفايى كه بهجاى معرفت توحيدى و ديندارى ولايى و قرب الاهى، سايهى زور شمشير و زر خراجگذارى را بر اين كشور كهن گستراندند، تابآورى و مقاومت هويتى خويش را از دست دادند. هجومهاى مداوم رم عليه اين قدرت ماندگار شرقى و تلاش هزارسالهى بيزانسىها (رم قديم = رم شرقى ) براى نفوذ به مرزها و فرهنگ ايران هميشه با شكست مواجه شده و ايران همچنان جاويد مانده است.
ايران هيچگاه به تسخير واقعى دين و فرهنگ يونانيان يا الاهيات مسيحيت و تهاجم بيزانسىها و اسلام خلفاى اموى و عباسى و عثمانيان درنيامد و نه ايران و نه قوم ايرانى هيچگاه يونانى، رمى، ترسايى يا خلفايى و تسليم بيگانگان نشد. يونانيان ( سلوكيان ) و كشيشان رمى و اميران و خليفههاى اسلام تسنّنى با زور بر ايران چيرگى و سلطه كردند و در سال 637 م كه امپراتورى ساسانى در نبرد قادسيه در ساحل فرات با سپاه نيمهمسيحى و فاقد ايمان و انگيزهى خود در برابر ارتش مسلمانان شهادتطلب عمر از هم فروپاشيد، ايرانيان شكستِ تخت و تاجِ بريده از فرهايزدى و بدون دولت حقيقى را ديدند، اما ارتش اقتدارگراى عمر و خلفاى اموى و عباسى نيز نتوانستند نه در اين ديار حكمرانى و مديريت و نفوذ سياسى داشته باشند و نه مقبوليت ايرانى يافتند و نه ايرانيان فرزانهتبار پذيراى فرهنگ انحطاطى سلطنتى امپراتورىِ غريب از فرزانگىِ عرب گرديدند.
زبان قرآنكريم؛ زبان فرهمندان حنيف
ايرانيان با منش حقيقتطلب و فطرت دينمدار خود با بهگزينىِ دين حق و مكتب شيعه، هويت هميشگى و روش ديرينهى خود يعنى مسير فرزانگى را يافتند و نظام ريشهدار مغان حنيف در پناه معرفت عصمتى نظام امامت الاهى، تمامى يوغهاى دروغ، جهل، زورگويى، جور، بيداد و استبداد را در هر دورهاى شكستند. آنان پس از اسلام، با نوشتههاى دانشى خويش به زبان قرآنكريم، زبان اين كتاب آسمانى را زبان رسمى دانش و زبانى جهانى ساختند و تابعيت كتاب دانشى و معرفت وحيانى قرآنكريم را پذيرفتند نه اعراب را. زبان عربى قرآنكريم زبان خداوند و زبان حكمت و فرزانگىست و قرارداد واژگان براى معنا در اين نظام زنده و پويا، اعتبارى محض نيست، بلكه اختصاص معنا به واژه تابع ظرافتها و تناسبهاى معنايى و فلسفىست؛ بهگونهاى كه زبان با رعايتِ نهايتِ تناسب ميان الفاظ با معانى رشد مىگيرد و با اعتبارىشدن محض آن، به انحطاط و افول مىگرايد و ديگر زبان علم و دقتهاى فلسفى نخواهد بود.
در نظام مغانى، هم زبان فرامليتى فارسى كه زبان قوم ايرانىست و هم زبان عربى همواره در طول زمان تحكيم شده و زبان حكيمانهى آن حفظ شده است؛ مگر در دورههايى كه نظام دانشى و زبان فلسفى مغان، با چيرگى عالمان سطحىگرا به انزوا مىرفته و درگير ضعف و فترت مىگرديده كه در اينصورت، كمتر دانشيانى چون حافظ قدسى و سعدى اديب و نكتهورز را به خود مىديده است.
با همهى فراز و فرودها، فرزانگان ايرانى همواره مركز مربىگرى معنوى و هدايت دانشى و حكمى ماندهاند و نظام فرزانگان منشى حتا اگر به ناآگاهى و غلبهى سطحىانديشان يا جور بدخواهان انزوا مىرفته، تعطيل برنمىداشته است. اين نظام، حتى اعراب را خيرهى دانش و فرهنگ اسلام ايرانى ساخت. خلفاى عرب نيز ناچار بودند در برابر فرهنگ و دانش ايرانى سر خم كنند تا بتوانند دربار خود و سرزمينهاى اشغالى را با توانمندى مديران ايرانى اداره كنند.
ماجراى فرزانگان منشى اسلام مانند سلمان فارسى، فارابى حكيم، پورسيناى نابغه و ديگر فروزههاى عقلورز، قلبمدار يا محبوبى عالم اسلام را بايد در جاى خود جست. از مقامات معنوى و معرفتى پيشوايان معصوم نظام فرزانگان فرهمند، يعنى اهلبيت پيامبراكرم : در كتاب آگاهى و انسان الاهى سخن گفته و در اين كتاب، چگونگى خاتميت نبوت و ولايت را توضيح دادهام كه هر فرزانهاى را به خودآگاهى، ارادت و عشق، به شاگردى اين مكتب الاهى مىكشاند.
فرزانگان ايرانى پس از اسلام، به سرشت ولايى خويش و موهبت تكوينى ولايت خاص كه در منش آنان است، ارادت به اهلبيت : و تشيع و كتاب معرفت الاهى، قرآنكريم را برگزيدند، زيرا تشيع نهتنها فرهنگ فرزانگان و فرهمندان الاهى كه فرهنگ صاحبان ولايت و مكتب عصمت موهبتى خداوندىست.
ايرانيان ولايتمنش و كشور آنان بهطور سرشتى و منشى به اين فرهنگ دل دادهاند و نظام تربيتى حكمت نورى و معرفت ولايى را بهطور تكوينى و ذاتى و بدون اكتساب، ديندارى مىكنند؛ اگرچه اكتساب به جلا و شكوفايى و رونق اين باطن خدادادى در ناسوتِ اقتضا و آزاد مىپردازد كه عليت تام و عاقبت منجّز، قطعى و پايدار در سرشت آن نيست.
سرشت ديندارى و فطرت حقيقتخواه قوم ايرانى هركسى را كه دروغ و عليه حقيقت باشد، كنار خواهد زد بدون آنكه در پاسداشت اين رسم باطنى به عنوان و اسم و نام بها دهد و به نامهاى پيچيده به ننگِ پنهان و تزوير مسلط، فريفته يا مجذوب شود. قوم كيشمنش ايرانى دشمن دروغ، زورگويى و سلطه است و بهطور باطنى و فطرى خواستار حقيقت و دوستدار و پيرو فرزانگانِ روشنا از حقانيت و برخوردار از مشروعيت الاهىست.
بنمايهى اقتدار ايران و خطر تفرقه
هم حكمت خسروانىِ فرزانگان ايران زمين تا زمانى كه فرزانهاى زنده به خود ديده و به واقع فرهمند بوده، چنان ريشهدار و برخوردار از حقيقت بوده كه هيچ فرهنگى تاب مقاومت را در برابر آن نداشته و هم سپاه جاويدان دوران هخامنشى، از ارتشهاى شكستناپذير تاريخ بشر بوده است.
غربيان اذعان دارند ايران در هر دورهاى هرتجاوزى عليه خود را پيروزمندانه پاسخ داده، اما آنچه اقتدار ايرانى را در هم مىشكسته، اختلاف و تفرقهى مغان و خاندان دربار بوده است. اختلاف در ميان ايرانيان، ريشهدار و عميق و داراى زمينهاى واقعى بوده؛ اگرچه اين اختلاف تاريخى با پديدارشدن مشروطيت و انقلاب 57 و رشد تدريجى آگاهىهاى عمومى در حال زدايش و ريشهكن شدن است.
علم، صنعت، دين، قدرت نظامى (سلاح)، زر (پول) و از همه مهمتر محبوبيت مردمى به عنوان احساسات جمهور، همواره از عاملهاى اقتداربخشى در تمامى دورههاى تاريخى در ايران بوده است.
دانشيان، حكيمان، صاحبان صنايع، روحانيان دينى، سرداران جنگى و سرمايهداران و صاحبان ثروت و مكنت و اقبال مردمى و هماهنگى آزاد و ارادتمحور با دولت، نظام قدرت و دولت ايران را شكل مىبخشند. در اين ميان، ثروت و قدرت نظامى و محبوبيت و اقبال و هماهنگى مردمى، كمال طبيعى و اقتدارى متصل نيست و اقتدار زر و زور و محبوبيت، اعتبارىست و از دو عامل علم و دين به عنوان كمالهايى طبيعى، بهخصوص در جامعهى ايران كه به سبب سرشت دينى خود جامعهاى ايمانىست كه ميان دنيا و نهاد قدرت و دين الاهى جمع مىكند و اندماجىست نه تجزيهاى، حيات مىگيرند و مديريت مىشوند. اگر قدرت ثروت (اقتصاد = زر ) و سلاح ( نظامىگرى و اقتدارگرايى )، برآمده از دو قدرت حقيقى دين و حكمت و علم و صنعت باشند و از ناحيهى آنها اعتبار شوند، دولت اقتدار حقيقى مىيابد، وگرنه زر و سلاح، فاقد قدرت طبيعىاند و به زور تبديل مىشوند. دين و حكمت و علم و صنعت نيز اگر روشمند و متعهد به علم و تحقيق باشند، به يك منبع ارجاع مىيابند و در دانش و آگاهى و وصول به واقعيت و درستى به وحدت مىرسند، وگرنه هريك به ميزان دورى از واقع و آلوده و مشوبشدن، ريشهى اختلاف و درگيرى مىگردند. چنانچه سلاح و دين و علم و حكمت و صنعت در خدمت هم نبوده و به وحدت نرسند و اندماجى نگردند يا دين و سلاح و علم و حكمت و صنعت به جاى انقياد، ناسازگارى داشته و تجزيهگرا گردند و عليه هم شورش كنند، قدرت يكديگر را تحليل برده و همديگر را به ضعف و ناتوانى مىكشانند. ناكارآمدى و مرگ نيز نتيجهى قهرى درگيرى و اختلاف است.
آنچه گفته شد مقام ثبوت و نظريهسازى كانون قدرت است. اما در مقام اثبات، خارج و واقع بيرونى، علم و حكمت يعنى قانوننگارى با كاهنان و روحانيان و مغان و سلاح و سپاه و نگهبانى از قانون، با شاهان بوده است. هر دو گروه، برخوردار از زر و ثروت و نظام بازار و اقتصاد بودهاند. در اين ميان، قدرتهاى رقيب و استعمارگرانى كه ايران را مستعمرهى خود مىخواستند، با توجه مستمر به اين گسل عميق و سياست انگليسىِ « اختلاف بينداز و حكومت كن » و دميدن بر تنور تفرقهافكنى و به ناآگاهى، فساد و استبدادكشاندن يكى يا هر دو كانون قدرت، ايرانيان را در ضعف نگه مىداشتند.
سعدىِ نكتهسنج گويد:
« ده درويش بر گليمى بخسبند و دو پادشاه در اقليمى نگنجند :
نيمنانى گر خورد مرد خدا بذل درويشان كند نيمى دگر
ملك اقليمى بگيرد پادشاه همچنان در بند اقليمى دگر »
سياستمدار نظامى و واقعگراى رومى سيسرو ( = ماركوس توليوس = Marcus Tullius Cicero ) زاده در 106 پيش از ميلاد در ايتاليا كه فلسفهى يونانى را مىشناخت و لقب پدر تاريخ را به هرودوت داده و خود شاهد تزلزل جمهورى قديم رم و سقوط آن به خاطر درگيرى داخلى و توطئه بوده، غمانگيزترين رويداد يك ملت را جنگ داخلى دانسته است.
جنگ داخلى و برادركشى، يكپارچگى، وحدت و تمركز قدرت را نابود مىكند و كشور را به ويرانى مىكشاند و قدرتهاى بدخواه و رقيب را به طمع مىاندازد.
« تفرقه انداز و حكومت كن » كه راهبرد پدر اسكندر مقدونى در حكومتدارى بوده، نگهدارى و توسعهى قدرت خود با تجزيهى قدرت متمركز ديگر است كه تمامى بخشهاى حاصل در برابر قدرت متمركز، ضعيفتر گرديده است.
بريتانيا، در جنگ جهانى اول ( 1914 – 1918 م = 1293 ـ 1297 ش ) يك قدرت مستقرّ بود كه امپراتورى عثمانى در خاورميانه را به عنوان قدرتى در حال ظهور، دشمن سرسخت بريتانيا مىدانست. براى همين با سياست تفرقهافكنى و شورش اعراب عليه عثمانى، اين قدرت را به چند دوست كوچك و ضعيف مانند عراق، فلسطين، مصر، اردن، سوريه، لبنان، كويت و قطر تبديل كرد و دولت عثمانى به آناتولى و بخش كوچكى از اروپا محدود گرديد و خاورميانهاى جديد ساخته شد.
بعدها انگليسىها در سال 1948 م با ادعاى قيموميتى كه در اين تجزيهسازى بر فلسطين داشتند، آن را زمينهاى براى تشكيل كشورى براى يهوديان به نام اسرائيل و تحويل فلسطين به آن قرار دادند تا بتوانند براى قوم بنىاسرائيل سرزمينى فراهم آورند و در برابر آنان براى دنياى استعمار چون انگليس در صورت نياز با جنگآفرينى و تخريبهاى دورهاى، مانع ظهور قدرتهاى متمركز و مسلّط آسيايى و شرقى شوند.
اسرائيل به عنوان يك استراتژى و سياست پايدار، مورد حمايت آمريكا، اين قدرت مسلط بعد از جنگ جهانى دوم است تا هر قدرت نوظهورى را به بىثباتى، جنگ، تخريب، تجزيه و ضعف بكشاند.
جمعيت يهوديان جهان كه به پانزدهميليون هم نمىرسد با ثروت افسانهاى يهوديان و نفوذ سياسى و رسانهاى آنها در دولت ايالات متحده و ديگر دولتها و با سياست حمايت پايدار انگليس و آمريكا، يكى از مسلّحترين ارتشهاى دنيا را فراهم كرده است و براى آنكه قدرت مسلّط در خاورميانه باشد، به هر اقدامى دست مىيازد و از هيچ جنايتى فروگذار نمىكند. شعار آنان از زمان باستان اين بوده است كه «هدف، وسيله را توجيه مىكند». آنان بعد از فوت موسا، با همين شعار بر كنعانيان باستان غلبه كردند و سرزمينهاى آنان بهخصوص فلسطين را تصاحب ساختند.
«فلسطين» بهترين منطقهى كنعان است كه داراى موقعيت سوقالجيشى و استراتژيك و محل عبور كاروانيان و بازرگانان و جنگجويان بوده است.
فلسطينيان با قوم بنىاسرائيل از همان ابتداى آشنايى دشمن بودند. عبرىها به آنان «بلِشت = فرومايه » مىگفتند كه كه واژهى Palestine ( = فلسطين = وحشى ) از آن گرفته شده است.
دو قدرت مدعى در يك مكان كه سر سازگارى نداشته باشند، تعارض و نزاع خواهند داشت و يكى ديگرى را بهحتم از ميان خواهد برداشت. در مسيحيت و اروپا كه معنويت ريشهدار و تاكنون سرشتى نبوده است، دولت سياسى و مردمى، قدرت كليسا و نهاد روحانيتاش را كه عارى از فرهمندى مسيح بودند، كنار زد و به حاشيه راند. در ايران، دين تاكنون در سرشت مردم بوده است و شاهان چنانچه از روحانيان به عنوان منبع علم و دين و مرد خدا اعتبار بگيرند يا مديران فرهمند و فرزانه باشند، دوام مىيابند، وگرنه بدون اين جعل و آن عنوان يا در صورت تزويرىشدن، دولت حقيقى و اقتدارى ندارند و سلطه مىسازند.
روحانيان در دورهى پهلوى دوم، نظام شاهى را بهطور كلى تأييد نكردند و محبوبيت و اقبال عمومى گسترده يافتند و هر عقيده و مرامى حتا در سطح روشنفكران و دانشگاهيان و نيز سكولارها با آنان همراه گرديد و انقلاب 57 پايانى ظاهرى بر بخشهايى از زورهاى منفصل و نظامىگرى گرديد.
نظاميان چنانچه در خدمت دين، حكمت، علم و صنعت حقيقى آن هم با انقياد حقيقى نباشند، بلكه به عكس، انقياد آنها را براى خود يا براى كسانى بخواهند كه دين و دانش و شرايط حقيقى حكمرانى را ندارند و تزوير دينىاند، مقبوليت مردمى و جامعهپذيرى نخواهند داشت و نمايندهى آن توسط اقتدار تودههاى مردمى كه با آگاهىهاى رو به رشد، اما پر از احساس و شورانگيز در كنار علم و حكمت مىمانند، نه اينكه بركنار خواهند شد، بلكه به فرمان علم و حكمت و دين و با شورش شورِ عصيانگر تودهها و جمهورِ آگاه، قلع و قمع و نابود خواهند گرديد. با انقلاب مردمى 57، ايرانيان هرچه بيشتر به دين، حكمت، علم، صنعت، اخلاق، مردمدارى، مدارا، سازگارى و صلحِ برآمده از دانش و به مرام خدا و مردانش يعنى به قانون و به مجرى كاردان و باكفايت و نگهبان قانون تعهد داشته باشند و شاخهاى جهل و فساد را بشكنند و تازيانههاى استكبار و استبداد را بگيرند، چون ريشهى تاريخى اختلافها و ضعفهاى خود را بركندهاند، قوىتر از گذشته، قدرتى برتر و مسلط در جامعهى جهانى خواهند بود. روحانيان نيز به همين قاعده، چنانچه دين را بر مدار حكمت، دانش و صنعت با مردم به اشتراك بگذارند و بهواقع مرد خدا و دانش باشند نه پادشاه سيرىناپذير، اقليمى و خرافهاى و نه تزوير دينى، دوام خواهند داشت، چراكه مردمِ آگاه به علم حقيقى و به حكمت و فرزانگى تعهد دارند، نه به شخص بىهنر و نه به نام تبليغاتى يا مقام اعتبارى كه حقيقتى ندارد و قدرت و كمال و هنرى متصل با او نيست و تنها كورى مشعلدار است كه آتش و دود به جان همه مىاندازد و بىهنرى كه قوّتِ بىرأىاش، جهل و جنون است و بىهنر، سرورى را نشايد و داشتههاى او و تزوير دينىاش با فرياد اعتراضِ جمعى و نخواستن عمومى و احساسات منفى جمهور فرو مىريزد كه مردم از بىهنر و بىرأى و از پادشاه و رئيسِ شيّاد بهحتم نفرت و بيزارى خواهند داشت و بهعكس، عاشق مرد خدا و وفادار به او مىباشند كه حقيقت و حكمت و زيبايى و هنر و رأى را در جان نورى و جانان الاهى و اتصال ربوبىاش مىيابند.
ايران امروز با آنكه با انقلاب 57 توانست در قدرت، جامعيت و تمركز پديد آورد، اما خود با گسلى جدى مواجه است و آن اختلاف حاصل ميان دين غيرعلمى و پرخرافه با تركيب هوس و دروغ با دين علمى و با علم شفاف و حكمت نورى و صدق است كه هريك مدعيانى دارد و يكديگر را نيز به ملاك حق و درست بودن يكى و باطل و نادرستبودن ديگرى برنمىتابند و نمىتوانند در اين تعارض به سازگارى در لايهى اجتماعى دين برسند و قدرت نرم و فرهنگى و توان ديپلماسى و نيز قدرت اقتصادى خود را به قدرت سخت و ثباتبخش خويش بيفزايند و توان خود را به بالاترين ميزان ممكن برسانند. ضمن آنكه فشارهاى حاصل از اين اختلافها با بازى قدرتهاى استعمارى و تحريمهاى مداوم اقتصادى، ريزش پايگاه اجتماعى و حمايت مردمى را موجب مىشود، بهخصوص كه به گفتهى سعدى :
« محال است كه هنرمندان بميرند و بىهنران جاى ايشان گيرند :
كس نيايد به زير سايهى بوم ور هماى از جهان شود معدوم »
سعدى در اينجا نداشتن حكمران را بهتر از زندگى در سايهى حكمران نالايق و
فاقد شرايط لازم براى مديريت مىداند. در جاى خود بايد از اين رأى درست گفت. حكومت و مديريت نيازمند بهرهداشتن از فرهمندى، اشراق و فروغ الاهى و شايستهى فرزانگان و حكيمان است. رياست فرد نالايق، هرج و مرج دستگاهمند و فساد سيستميك را در جامعه نهادينه مىسازد كه بدتر از فقدان حكمرانىِ يك فرد داراى شرايط بهطور كلى و واگذارى امور مردم و مُلك به آحاد مردمان است. جناب فردوسى گويد :
« چرا كشت بايد درختى به دست كه بارش بود زهر و برگش كَبَست[4]
جهانا مگر كور گشتى و كر به روبه دهى جاى شيران نر »
همانطور كه در نزاع دين و استبداد شاهى، نهايت اين استبداد شاهى بود كه از لايهى ظاهرى قدرت كنار رفت، جامعهى ايران نيز چنانچه درگير دين غيرعلمى و دادههاى خرافى آن در اريكهى قدرت شود، به علم و قدرت حقيقى و به تفاهم، وحدت، آرامش و پيشرفتِ معيار و ورودِ پيروزمندانه و غرورآفرين به صحنهى رقابت و بازى جهانى نخواهد رسيد. در اين مهم نيز به تعبير سعدى :
« سر گرگ بايد هم اول بريد نه چون گوسفندانِ مردم دريد »
البته چنانچه گرگصفتى درّنده در لباس آشناى چوپان و به صفت تزوير باشد، دستگاه كشتار براى گوسفندانى مىشود كه خود را به اختيار و با افتخار فِدا و قربانى جهل، فساد، طمع، استكبار و استبداد چيره و سلطهى اين پادشاه قلمرو مىسازند؛ پادشاهى كه به هيچكس حتا مردان آگاه خدا كه گرگصفتى او را مىشناسند، به نام خدا و به كام خود رحم نمىآورد، اما نمىشود در مسألهى مهم حكمرانى كه با زندگى و سرنوشت مردم در ارتباط مستقيم است و آثار آن به جان مردم مىريزد، بىهنران جاى هنرمندان گيرند و دم خروس از جيبش پيداست كه او سارق دين و تزوير دينى و دشمن مُلك است و اگر گُل هم بدهد، به ميوه و بار نمىنشيند.
( إِنَّ اللَّهَ لا يَهْدي مَنْ هُوَ كاذِبٌ كَفَّارٌ ).
در حقيقت خدا آن كسى را كه دروغپرداز ناسپاس است هدايت نمىكند. زمر / 3.
[1] – ر. ك : معيرى، هايده، مغان در تاريخ باستان، پيشين، ص 49 .
[2] – براى نمونه ر. ك : وكيلى، شروين، هويت ملى و روايت كورش، مهرنامه، سال 7، شمارهى 50، دى ماه 1395.وبسايت رسمى soshians.ir
[3] – ر. ك : دورهى كامل آثار افلاتون، ج 4، قوانين، شركت سهانى خوارزمى، مترجم محمدحسن لطفى، ص 2125.
[4] – گياه بسيار تلخ حنظل؛ هندوانهى ابوجهل .