در حال بارگذاری ...
Sadegh Khademi - Optimized Header
Sadegh Khademi

فصل دوم: بهداشت و سلامت كل‌نگر

فصل دوم: بهداشت و سلامت كل‌نگر

شاخه‌هاى علمى و مهارتى زير عهده‌دار سلامتى انسان و حكمت پزشكى‌ست : طب و پزشكى؛ بهداشت تن و محيط و سلامت فرد و جامعه؛ حفظ سلامتى و تندرستى با اهتمام به تغذيه؛ ورزش و حركت‌درمانى؛ روان‌شناسى و نهايت علوم غريبه و خُفيه كه كتاب حاضر در خصوص كاربرد آن‌ها در مسائل تن‌شناختى از آن به معناتنى ياد مى‌كند. مجموع شاخه‌هاى گفته‌شده بهداشت و سلامت با رويكرد كل‌نگر را رقم مى‌زند.

تن ناسوتى انسان به‌گونه‌اى انعطاف‌پذير و سازگار آفرينش يافته است كه هم بيمار مى‌شود و هم درمان‌پذير است. بعضى از بيمارى‌هاى محدود و كوتاه‌مدت، بخشى از چرخه‌ى سلامت انسان و عاملى بازدارنده از بيمارى‌هاى سخت و بددرمان و خود در حكم دارو و در عمل مانند تأثير واكسن‌ها در ايجاد خودايمنى در برابر بعضى بيمارى‌هاست.

اما در خصوص بيمارى‌هاى بد، بهداشت، عاملى بازدارنده از بسيارى از بيمارى‌هاست و رعايت بهداشت، ركن بنيادين در سلامت تن را دارد.

عوامل مؤثر بر بهداشت عبارتند از: سن، جنس، شغل، فصل، آب، هوا، غذا، مسكن، فعاليت‌هاى فيزيكى و روانى و آرامش ناشى از تأمين رفاه نسبى و امنيت از تعدى و درازدستىِ عامل‌هاى معنايى و ماورايى.

اقسام بهداشت

بهداشت بر سه قسم بهداشت فردى، بهداشت روان و بهداشت عمومى‌ست.

بهداشت فردى

بهداشت فردى، مجموعه فعاليت‌ها و اقدامات براى رعايت مراقبت‌هاى بهداشتى توسط فرد در جهت حفظ، تقويت و ارتقاى سلامت و توانايى انسان است. مراقبت از بهداشت و پاكيزگى اعضا و اندام‌هاى تن مانع نفوذ و تأثير انگل‌ها و ديگر ميكروب‌هاى بد به آنها مى‌شود. از اين نمونه است شستن دست‌ها با آب، مسواك‌كردن دندان‌ها و استفاده از نخ دندان و پوشيدن لباس تميز.

بهداشت عمومى و جمعى

بهداشت عمومى، مجموعه دانش و هنر پيشگيرى از بيمارى و تأمين، حفظ و ارتقاى تندرستى و توانمندى بشر با استفاده از تلاش گروهى بشر به عنوان يك كلّ است كه به توسعه‌ى جامعه‌ى جهانى از طريق پزشكى جامعه منجر مى‌شود.

جامعه، واقعيتى زنده است كه حاصل زندگى مشاعى افراد همسنخ انسانى‌ست و داراى نيازها، منافع و مصالح ( به‌ويژه طمع ) مشترك مى‌باشند و هدف آنان حصول اقتدارِ تأمين حقوق يكديگر ـ به‌ويژه حق زندگى ـ و برآورده‌ساختن نيازها براى بقاى بهتر است. اين فرايند با رعايت قوانين پذيرفته‌شده و قواعد، عملى مى‌گردد.

قوانين و قواعد از سر آگاهى مورد التزام قرار مى‌گيرد و محترم‌دانستن حقوق و نيازها، دفاع از آن‌ها و نيز توسعه و تنوع‌دادن به آن‌ها را در بر مى‌گيرد.

ريشه‌ى تشكيل جامعه به نيازهاى عاطفى، روانى و مادى انسان باز مى‌گردد. جامعه، يك زيست‌محيط زنده و فعال است. جامعه چون زنده است، تحول، رشد و حتى افول دارد. جامعه رشد دارد و اگر به‌درستى مديريت نشود، بيمار مى‌گردد، سلامت خود را از دست مى‌دهد و فاسد مى‌شود.

جامعه داراى حيات، سلامتى و بيمارى‌ست و حيات و سلامت و بيمارى آن به حيات و سلامت و بيمارى مردم است و حيات و سلامتى و بيمارى مردم به حيات و سلامتى و بيمارى جامعه است. هر صفتى كه در مردم زنده باشد، جامعه نيز آن صفت را داراست.

سلامتى و بيمارى جامعه از سلامت و بيمارى فرد مهمتر است؛ زيرا هم تشخيص بيمارى آن از تشخيص بيمارى فرد سختتر است و كمتر ملموس و محسوس مى‌باشد و هم درمان جامعه طول درمان بيشترى دارد و هم مهارت بر راه‌هاى درمان آن، تخصصى چندجانبه و پيچيده است.

جامعه، امرى مفهومى و اعتبارى نيست؛ بلكه امر حقيقى جامعه، برآيند اقتدار مشاعى و نظام‌مندِ حاصل از ارتباط آگاهانه و پذيرفته‌شده‌ى منطقه‌اى يا مرامىِ افراد انسانىِ همسنخ و نيازمند ( به‌ويژه نيازِ پاسخ‌گفتن به طمع‌ها ) در جهت رفع خواسته‌هاى مشترك خود است.

مشاعى‌بودن جامعه، وحدت معنوى ميان جامعه و مردم را بيان مى‌دارد. جامعه از مختصات گروه‌هاى انسانى‌ست كه تعبير دقيق آن « مردم » است. مردم در رابطه با جامعه، به مثابه‌ى يك بسته‌ى ده‌تايى‌اند؛ نه افراد جامعه كه همانند ده فرد يك بسته‌اند. همچنان‌كه هر جاندارى تنها از اجتماع ساده‌ى سلول‌ها پديد نيامده و افزون بر آن، داراى حس عمومى و حيات جمعى‌ست، جامعه نيز تنها از گردآمدن افراد شكل نمى‌پذيرد؛ بلكه وحدتى جمعى بر آن چيره است كه به تمامى مردم آن جامعه حيات و فرهنگ مشترك زندگى مى‌دهد؛ بدون آن‌كه نه جامعه در افراد مضمحل شود و نه افراد در جامعه حل گردند. اين بدان معناست كه وحدت جامعه و مردم، وحدتى معنوى‌ست و وجود خارجى دارد. بر اين پايه، جامعه يك واحد علمى يا امرى اعتبارى نيست كه وجود خارجى و تركيب حقيقى نداشته باشد.

جامعه بر پايه‌ى شباهت و هماهنگى دل‌ها پديد مى‌آيد و افراد يك جامعه به هم دل مى‌دهند، وگرنه افرادى ازهم‌گسيخته‌اند.

ساختار باطنى دل، كه اميال متفاوت و خوشايندها و بدآمدها را رقم مى‌زند، شاكله‌ى جامعه است. در تعريف جامعه، از اين حقيقت، به « همسنخى افراد انسانى » تعبير كردم.

جامعه‌ى جهانى اگر در امنيت و صلح و در رفاه و در سياست‌ورزى سالم نباشد و وطن هر گروه از مردم و جامعه‌ى آنان را با اختناق و ساخت استبداد، وطن و زيستگاه طبيعى آنان نشمرد، براى مردمان و ملت‌ها اختلالات روانى و انواع بيمارى‌ها را زير حكومتِ فشار و سلطه و با استرسِ حكومتى موجب مى‌شود.

سلب امنيت روانى از نيروهاى فكرى و انديشارى و ظلم به آنان، پديده‌ى زشت نخبه‌كشى و نخبه‌سوزى را موجب مى‌شود و نخبگان جامعه را كه از پايه‌هاى تمدن‌سازى‌اند، نسبت به اوضاع زمانه و جامعه به بى‌خيالى مى‌كشاند و روح مبارزه و ايثار براى جامعه‌اى بهتر را در آنان مى‌كُشد.

بهداشت روانى

بهداشت روانى در كتاب حاضر، فعليت تناسب و تعادل جامع در زمينه‌ى تأمين رشد و سلامت روانى فردى و اجتماعى و توان حفظ آن با تكيه بر پيشگيرى از ابتلا به انواع اختلالات و نيز درمان و بازتوانى مناسب آن در پرتو رعايت قواعد آن است.

با شيوع بيمارى‌هاى عصبى و تراكم اختلالات روانى، رعايت بهداشت روان بهترين نسخه‌ى سلامت است و مى‌طلبد هر روز، زمانى براى تأمين آن به صورت ويژه اختصاص داده شود. البته اين تأمين بدون آشنايى با آن محقق نمى‌شود. دانشى كه مى‌تواند فرد را به اين ساحت ورود دهد، روان‌شناسى راستين، مداراگرا، حكيمانه، مشفقانه و محبانه است.

سلامت

سلامتى، به معناى نيكوداشتن و حفظ درستى انسان، ارتباط اشتباكى سير طبيعى تن، كاركرد متعادل عامل‌هاى روانى و نيز معنايى و توانمندى خودكارآمدى و حضور مؤثر، امن و آسايشمند اجتماعى با اقتدار بر تعامل معنوى و حفظ ارتباط با باطن از مسير خواسته‌شده‌ى الاهى و تابع احكام تكوينى و وحيانى تدوينى خداوند است.

حيات سالم، آن نحوه زندگى‌ست كه بتواند حداكثر تناسب‌ها و همنشينى‌هاى سازگار و منسجم را براى فرد از طريق كشف سيستم‌هاى طبيعى و حركت بر مدار آن‌ها به‌گونه‌ى مشاعى فراهم آورد. اين مدارها به هر پديده‌اى حساب و كتاب معين و مقدر داده است و چيزى درهم و شلوغ و فاقد نظم نيست.

تعيين هدف و غايت زندگى به معناى يافتن مناسبات پايان‌ناپذير طبيعى، در سلامت زندگى نقش مؤثرى دارد. انسان نياز به زندگى معنادار و هدفمند دارد و بايد مناسبات طبيعى خود را بشناسد تا آگاهانه در مسير زندگى خود و بر اساس انگيزه‌اش از زندگى، گام بردارد. هدف زندگى هرفرد تابع طبيعت و مسير طبيعى‌ست كه دارد و بر اساس آن تعريف مى‌شود.

زندگى اگر به بُعد تنى خلاصه شود و امور معنوى و صفاى باطن در آن نباشد و لزوم قدرت مالى براى حفظ عفاف و كفاف رعايت نشود و عقل، علم، قدرت، اراده، آزادى، شجاعت، توان دلبرى و دلدادگى و ارضاى احساسات و عواطف و انس و عشق و توان صبورى و بردبارى نباشد، فرد هويت و سلامت خود را از دست مى‌دهد و حرمان گسترده و ابدى و آشفتگى خاطر و دلهره، او را به افراط يا تفريط وامى‌دارد.

هرگونه اقدام پيشگيرانه يا درمانى و بازتوانى براى حفظ و ارتقاى سلامتى و بهداشت تن، از جمله نظام خودمراقبتى بايد با تمامى جوانب سلامتى از جمله نظام طبيعى و منش‌هاى الاهى و معنايى هماهنگ باشد. بيمارى‌هاى مُضِرّ و هرگونه اختلال آشكار يا پنهانى، انحراف از تعريف سلامتى‌ست.

حفظ و حمايت از سلامت، امنيت و مصونيت، از نخستين حقوق رفاهى ـ اجتماعى انسانى‌ست.

سلامت با لحاظ استاندارد سازمان جهانى بهداشت، چنين تعريف مى‌شود : تأمين رفاه متناسب تن، روان و جامعه. انسانى سالم است كه در تن خود بيمارى و نقص عضو نداشته باشد، به‌دور از اختلالات روانى، تعادل و آرامش روان و تسلط بر رفتارهاى تن و نجابت داشته باشد و جامعه كرامت، حرمت، امنيت، صيانت و آزادى طبيعى او را تأمين كند و به‌طور گروهى مانع نُضج عامل‌هايى شود كه سلامت فرد، روان و جامعه را به خطر مى‌اندازد.

بايد به اين امر باور كرد كه هركس دنياى سالم و سلامت تن ندارد، آخرت سعادتمند و رستگارى ابدى نخواهد داشت. به تعبير قرآن‌كريم :

( وَ مَنْ كانَ في هذِهِ أَعْمى فَهُوَ فِي الاْخِرَةِ أَعْمى وَ أَضَلُّ سَبيلا ).

و هركه در اين ( دنيا ) كور ( دل ) باشد در آخرت ( هم ) كور ( دل ) و گمراهتر خواهد بود. اسراء :  72

هركس دنياى سالم و سلامت تن ندارد، بهره‌اى از آخرت نخواهد داشت. «سلامت»، سعادت را رقم مى‌زند و هر كس سلامت ندارد، سعادت هم ندارد. سلامت به اين معناست كه از زندگى مدرن، متمدن و معنايى بهره‌مند بود و بدون آن‌كه دست به تخريب زده شود، بتوان از تمامى مواهب متناسب ناسوتى استفاده كرد؛ يعنى انسان حسرتى نگردد و از عقده‌ها رنج نبرد و به پستى تن ندهد و عفاف داشته باشد و همانند اقليم‌هاى آلوده در فسق و فجور نيز غرق نگردد. بايد لاابالى و اباحه‌گرا نبود؛ ولى از ناآگاهى و جهل نيز دورى گزيد.

دقت شود كه سلامت و تعادل تن و روان به فراهم‌بودن زمينه‌ى عافيت و بهره‌مندى كامل از رفاه و اميدهاى نابجا و توقعات كاذب نيست، بلكه تعادل مى‌طلبد كه در نظام تنازع بقاى ناسوتى، انسان دامنگير مشكلات، دردها و كاستى‌هايى باشد تا زمينه‌اى براى خلاقيتش فراهم گردد، وگرنه تن در رفاه كامل رو به افول و اضمحلال و درگير مكر الاهى خواهد بود. در قضاوت و دادرسى گفته مى‌شود قاضى نبايد سير باشد؛ زيرا قاضىِ سير و بهره‌مند از تمامى مواهب و گرفتار عافيت، درد مردم و جامعه را نمى‌فهمد و كندذهن و بليد مى‌گردد.

دردمندىِ حاصل از سختى‌ها، مشكلات، موقعيت‌هاى تلخ، ايثار، گذشت، صبورى و سازگارى، به فرد زمينه‌ى « تفكر خلاق » و آگاهى‌هاى جديد و نو را مى‌دهد. بالاترين دردى كه مى‌تواند انسان را به آگاهى و معرفت برساند، اين است كه فرد بداند حق‌تعالا را ندارد و از خداوند در فراق و محجوب است.

دردهاى حاصل از بيمارى و اختلال، هشدارى به فرد براى جدى‌گرفتن
خودمراقبتى و بهبودى‌ست. بعضى از بيمارى‌هاى فاقد درد و علائم و تظاهر مى‌تواند به يك مرگ خاموش منجر گردد.

آزادى و فشار روانى

جامعه‌اى سالم است كه برخوردار از آزادى و امنيت باشد. آزادى و امنيت، زمينه‌ى شادمانى، رضايت و عدم مخالفت، اميد، همگرايى و مهربانى‌ست. شادمانى حقيقى در امور ابدى و رستگارى ماناست، از اين رو براى رسيدن به شادمانى بايد دهر دنيا و چهره‌ى فانى و كوتاه آن را از خود دور كرد و حيث حقى و ماندگار رويدادها و جانب رستگارى و سعادت جاودان را ملاحظه نمود.

سلامت تن هر فرد در گرو سلامت جامعه و سلامت رهبرى و حاكميت و احساس امنيت عمومى و رعايت آزادى‌ها و ظرفيت بسط و گشودگى‌ست.

جامعه‌ى سالم، جامعه‌اى آزاد و امن به‌ويژه برخوردار از امنيت اقتصادى و اطمينان‌خاطر در سرمايه‌گذارى‌ست. سلامتى و تندرستى را به همين اعتبار به تن‌آزادى تعبير آورده‌ام.

جامعه‌ى سالم، نه جامعه‌اى رها و هرهرى در انديشه و بى‌بندوبار در عمل است و نه جامعه‌اى استبدادى، قبضى و خودكامه كه امنيت و آرامش را از مردمان بگيرد و ترس و دلهره و استرس و خشونت را در جان آنان بريزد و هم‌صحبتى، مهربانى و حيات از جامعه رخت بربندد.

با نبود امنيت، سلامتى روان و تندرستى از ميان مى‌رود. امنيت همه‌جانبه و جامع با ايمان و اعتماد به خداوند به دست مى‌آيد. مؤمن را به اعتبار بهره‌مندى از امنيت و در امان بودن، به اين نام خوانده‌اند.

اگر امنيت و احساس آرامش روانى و توان بسط و گشودگى باشد، حتا بر مواد دفعى فرد تأثير مى‌گذارد و آن را براى حيوانات كارا و مثبت مى‌گرداند. با نبود بسط و حرمان از شرح صدر، امنيت و احساس آرامش، آنچه را فرد مصرف مى‌كند ـ اگرچه حلال باشد ـ احساس ناامنى تن، به كذب، نفاق، فسق، فجور، شرك، ظلم و كفر تبديل مى‌گرداند؛ اگرچه آنچه مصرف شده است عبادت و نماز باشد كه مايه‌ى قرب است، اما چنين قرب‌پندارى بر خودخواهى و خودمحورى و بر فرعونيت و استكبار يا نفاق و ريا و شرك فرد مى‌افزايد، زيرا خودخواهى، قبض، چسبندگى، عقده و بستگى در آن است.

اگر فضاى آزاد، باز و باسط در جان فرد و در محيط‌زيست فرد نباشد و فرد در مضيقه‌ى جامعه و ضيق جان گرفتار باشد، باطن و جان او هرچه را كه به آن وارد شود، اگرچه ايمان باشد، فاسد و آلوده و مُضِرّ مى‌سازد و حتا آگاهى و ايمان نيز در چنين دستگاه ضيق و تنگى كه استرس، گرفتگى، يبوست و بستگى دارد، فساد مى‌گيرد و محتواى چنين آگاهى و ايمان و حتا خدمت به اولياى الاهى ديگر قابل تمسك نخواهد بود. نظرتنگى، ضيق و چسبندگى و بسته‌بودن باطن هر هوا و حركتى را ميكروبى و بيمار مى‌گرداند. بنابراين ايمان بسته‌اى كه هواى تازه و سالم را از ديگران با تصلب، تعصب، لجاجت و جَلَبى و ضيق و حَرَج دريغ مى‌دارد، ضررى بيش از كفر باز و برخوردار از بسط و نجابت دارد كه آزادى و ظرفيت توسعه‌ى ديگران را سلب نمى‌كند و آلودگى سيستميك به آنان تزريق نمى‌گرداند، اگرچه در حرمان از حق است.

فرد آزاد و آزاده و بهره‌مند از بسط و گشودگى از هيچ چيز حتا از تراكم كفر تأثير نمى‌پذيرد و به كفر خود نيز چسبندگى ندارد و از آن آزاد است، اما دلى كه به ضيقى و نظرتنگى و به تصلب بسته است، هرچيزى را حتا صفا و عشق را آلوده و خراب مى‌گرداند و آن را تبديل به فساد و فشار و استرس و حَرَج مى‌گرداند.

به قول معروف، نمى‌شود سوزن را در حركت نخ كرد. نخست بايد امنيت و آزادى و تن‌آزادى را ايجاد كرد تا افراد به وضعيت‌هاى آزاردهنده و رنجور مبتلا نباشند، آنگاه مى‌شود از رزق حلال و طيب و از سلامت تنى و معنوى و بالاتر از همه از رزق الاهى و از توسعه‌ى فردى سخن گفت.

اگر جامعه و فرد از باتلاق انواع استبدادها، خشونت‌ها، پيرايه‌ها و از يكسان‌سازى‌هاى تهوع‌آور آزاد و متنوع شود و در آزادى، بهره‌مند از مواهب و نعمت‌ها و دور از فقر گردد، آن جامعه آينده‌اى عالى، گسترده و متمدن خواهد داشت كه خيرش به تمامى اهل دنيا خواهد رسيد و خدوم، مهربان، متواضع، اخلاقى و انسانى و اسلامى در خدمت خلق خدا خواهد بود.

اگر آزادى و امنيت نباشد، فرد برخوردار از علوم و دانشهاى هجومى نبايد به مغالطه و خلطِ ميان دانش و قدرت و به خودرضايى به‌خاطر داشتن دانش گرفتار شود و دانش خود را به جامعه‌اى تزريق كند كه آزادى و امنيت در آن نيست، وگرنه به دليل حمايت‌نشدن از ناحيه‌ى جامعه‌ى بى‌وفا و فاسد و نداشتن قدرت، در غربت و تنهايى آسيب خواهد ديد. فردى كه قدرت مراقبت و محافظت از خود و دفاع از دانش‌هاى خويش را ندارد، نبايد علوم خويش را ظاهر كند.

سپستر خواهم گفت آفت سلامت غذايى و پيرو آن سلامت تن و روان، مصرف خوراكى با ترس و عدم امنيت و با كدورت و نفرت يا با خشم و عجله است. سلامت غذا و تن نيازمند احساس امنيت، آزادى، صفا و انس است. باكيفيت‌ترين، حلال‌ترين و طيب‌ترين غذا با احساس ناامنى و كدورت، فاسد و تخريب مى‌شود.

همانطور كه جامعه بايد آزاد و امن باشد، محيط‌زيست فرد بايد از عامل‌هاى معنايى متخاصم پاك باشد. از تهديدهاى سلامتى، تعرض‌ها و دخالت‌هاى نابجاى عامل‌هاى معنايى و تعدّى ماورايى‌ست و بايد از آن‌ها در امان و محفوظ بود تا معناى سلامت به‌طور كامل فراهم و حال مردمان خوش گردد.

زندگىِ تحت فشار و غيرطبيعى كه آزادى‌ها را محدود مى‌كند و التزام به ممنوعيت‌هاى قانونى يا حرام‌هاى شرعى نابجا و جعلى كه پيرايه است و از دين نيست و محدودسازى فرزندان و بچه‌ها در محيط خانه و مدرسه روان آنها را تخريب، پريشان، حسرتى و عقده‌اى مى‌سازد. فشار روانى عقده‌ها و حسرت‌ها و احساس كمبودها، فرد را به جايى مى‌رساند كه به‌راحتى تن به انواع جرم‌هاى كوچك و بزرگ مى‌دهد و نسبت به آنها لاابالى و هرهرى‌منش مى‌شود.

كودك بايد شيطنت و بازيگوشى به‌طور آزاد داشته باشد. خسارت‌هايى جزئى كه كودك در اين دوره پيش مى‌آورد، مانع از خسارت‌هاى سنگين وى در بزرگسالى مى‌شود. كودك را بايد آزاد گذاشت تا بچگى كند و سليقه‌ى خود را زندگى نمايد نه اين‌كه نعشى بى‌تحرك و فاقد اراده در دست پدر و مادر باشد و مرتب تهديد و توصيه به رعايت انواع قانون‌هاى والدين گردد. در ناسوت اقتضا كودك هم بايد آزاد باشد تا خود طبيعى و منش خويش را با اختيار بروز دهد.

بچه اگر در كودكى بازى كند، در بزرگسالى ديگران را بازى نمى‌دهد، بلكه بنيان زندگى خود را بر خداوندى مى‌نهد كه براى ابد مى‌ماند، نه براى بازى‌هاى از دست‌رفتنى و ناماناى دنيا و براى خود يا ديگران فانى.

بچه‌ها و جامعه را بايد آزاد گذاشت. بند و بست‌ها و محدوديت‌هاى فاقد تناسب و قبض‌هاى ناآگاهانه از عامل‌هاى اختلالات روان‌تنى‌ست. سلامتى روان در بسط و آزادمنشى‌ست.

بايد فرزندان، كودكان، نوجوانان و ديگر افراد جامعه را آزاد گذارد، تا از طريق آزادى و آگاهى خود به‌خود، خوبى‌ها به‌ويژه خداوند را بشناسند و خود به دنبال دين و خوبى‌ها و در پى حق‌تعالا بروند. بيش از هرچيز بايد براى كودك در فضايى آزاد از خداوند گفت بيش از آن‌كه ذهن به چيزهاى ديگر درگير يا با ضايعات ديگران آلوده شود.

دين، صراط مستقيم است كه هر كس آزاد گذارده شود، چنانچه آن را بر طبيعت و سرشت خود بيابد، خود به‌طور فطرى اين صراط مستقيم را برمى‌گزيند و آن كه دين را به‌طور سرشتى ندارد، چون آگاهى از خوبى‌هاى دين دارد، آن را عاقلانه مى‌رود و از كژراهه‌ها دورى مى‌گزيند. مسير ديندارى از آزادى مى‌گذرد. آزادى اگر باشد و از ناحيه‌ى هر صاحب قدرت و نفوذى براى ديگران رعايت شود، دين، انتخاب اول به عنوان صراط مستقيم الاهى‌ست. دينِ منشى و عمومى نيز درون خود داراى نظامى خودبنيان است كه فرد را بدون واسطه‌ى ديندارى و بر محور خودمراقبتى دينى كه گوهر ولايت الاهى درون آن است، به حق‌تعالا وصول مى‌دهد؛ اگرچه مراجعه‌ى تخصصى به دين در دو مرتبه‌ى حق‌طلبى و ايمان نيازمند مربى‌محورىِ الاهى‌ست.

آزادى را نخست بايد از خانه‌ى خود شروع كرد. هم همسر و هم فرزندان بايد آزاد گذاشته شوند و احساس كنترل و سلطه و زندگى در قفس نداشته باشند، وگرنه حس اسارت و دربند و زيرسلطه بودن، همسر يا فرزند را مى‌شكند و زخمى مى‌كند. سلطه‌سازى در خانواده بدون شكستن و خفيف‌داشتن اعضاى آن ممكن نيست.

حيوانات در محيط زيست طبيعى خود و حتا در طويله آزادى دارند. پرنده‌ها آزادانه در تميزترين خاك‌ها غلت مى‌زنند. انگار در استخرِ خاك شنا مى‌كنند و دوش خاك مى‌گيرند. همانطور كه خاك براى پرنده‌ها به‌خصوص گنجشك‌ها پاك‌كننده است، براى بچه‌ها نيز چنين است. گنجشك‌ها هيچ‌گاه در خاك كثيف غلت نمى‌زنند؛ بلكه خاكِ پاك و تميز را پيدا مى‌كنند و در آن غلت مى‌زنند. چنين خاكى براى بازى بچه‌ها مناسب است.

اراده‌ى كودك بايد با مديريت نامحسوس، آزاد گذاشته شود تا بتواند بازى كند و حتا شيطنت‌هاى كودكى داشته باشد. كودك بايد تربيت آزاد به‌حسب سرشت، كيان و جبلّى خود داشته باشد، نه اين‌كه او را انقيادپذير و تحت حاكميت استبداد، سختگيرى، سلطه‌سازى و سركوب قرار داد.

كودك نبايد به‌طور يأس‌آلودى از طريق استبدادپذيرى مطيع محض گردد كه در اين‌صورت استعدادش ركود و توقف مى‌گيرد و از توسعه‌ى فردى و شكوفايى بازمى‌ايستد. اگر دم گاو را بزنند، بعضى از ادراكات حسى و توانمندى‌هاى خود را از دست مى‌دهد، كودك نيز اگر آزاد گذاشته نشود، خويشتن او كه مى‌تواند هرچيزى را به تسخير خود درآورد و حتا به عوالم ربوبى وارد و خدادار شود، بلكه مى‌تواند در برابر خدا به كنده نيز بنشيند و قد خم نكند، به‌شدت سركوب مى‌گردد.

اگر آزادى بچه‌ها محدود و به آنها ظلم و روان آنان زخمى و تحقير شود، اين بچه‌ها هرجا قدرت بگيرند يا مدير شوند، زيردستان و مردم جامعه را اذيت مى‌كنند و مانند
يك ديكتاتور تماميت‌خواه با آنان رفتار خواهند كرد؛ يعنى جريان اطلاعات را محدود و با القاى ترس از ديگرى و بدبينى نسبت به وى و قوى‌دانستن خود به‌طور انحصارى و در برابر احساس ترس شديد مردمان براى بقاى خود، القاى ناجى‌شمردن خود براى مردمان از آن بيگانه، به ديگران ظلم مى‌كند. تربيت همراه زورگويى و تحميل و عصبانيت، به تخريب فرزند منجر مى‌شود. تربيت بايد در بستر محبت، شفقت و عشق باشد.

محدوديت‌هاى بى‌مورد و نابجا و ظلم و ناديده‌گرفتن حقوق ديگران از ناحيه‌ى هرفردى باشد، حتا قوى‌ترين افراد را دچار مشكلات روانى مى‌كند.

چالش‌هاى بهداشت و سلامت

حدود 23 درصد جمعيت كشور را مبتلا به يكى از اختلالات روان‌پزشكى دانسته‌اند. شايع‌ترين اين اختلالات، افسردگى و اضطراب يا پريشانى عاطفى‌ست.

استبداد و زندگى تحت فشار اختناق، افزايش بلاياى طبيعى، پيرى جمعيت، جنگ كه عامل مهم بى‌خانمانى‌ست، مواد مخدر و داروهاى اعتيادآور، آلودگى محيط‌زيست و آلاينده‌ها و ايدز ( سندروم نقص ايمنى اكتسابى )، عفونت‌هاى نوپديد و واگيردار، سرطان و تغيير سبك زندگى تحت تأثير گسترش فضاى ارتباطات ( مجازى ) و هوش مصنوعى و اعتياد به سم ديجيتال و بحران بى‌معنايى و اعتياد به يأس، نااميدى، بددلى، وسواس، كفر و احساسات منفى از مهمترين چالش‌هاى بشر در حال حاضر است كه ارائه‌ى خدمات آزمايشگاهى و غربالگرى بهداشتى را به‌طور سيستميك مى‌طلبد.

يأس، بى‌تفاوتى و اهمال از عامل‌هاى مهم سردمزاجى، مهرسردى و قانع و سرگرم‌بودن به اندك‌هاست كه البته به دليل زخم عفونى كه دارد با بيشترين‌ها هم سيرايى نمى‌يابد.

توجه شود افزايش عمر انسان تابع بهداشت و بهبود كيفيت زندگى و حفظ استوا و تعادل تن و روان و پرهيز از ظلم به تن نيز مى‌باشد و فقط تابع سلامت نيست.

اهتمام به روان‌شناختى

انسان همان‌مقدار كه به تن و به محيط زيست تن و الزامات ظاهرى آن توجه دارد، بايد به باطن و در مرحله‌ى نخست به روان خويش و ويژگى‌هاى روانى خود از طريق روان‌شناسى و مراجعه به متخصص اين دانش آگاه باشد تا بتواند خويش را به‌طور پايدار در شرايط متعادل بدارد و ناآرامى، افراط، تفريط، تخريب و شكستى را به خود وارد نسازد.

افراد متعادل به تناسب اندام و زيبايى تن و حفظ ظاهر خويش از طريق ورزشِ مداوم اهتمام دارند، اما ممكن است همينان نسبت به روان خويش شناختى نداشته باشند تا بدانند روان‌شان را با چه شيوه‌هايى و چگونه همانند تن‌شان پاكسازى و بهبود و به‌سازى كنند تا با فعال‌سازى درست روان و باطنِ بى‌نهايتى كه دارند، حال‌شان خوش، بانشاط و سرحال و سرزنده گردند.

باطن‌شناخت، دانشى بعد از روان‌شناسى‌ست كه مراتب عقل، قلب و روح آدمى و سِرّ، خفا و اخفاى باطن را موضوع شناسايى قرار مى‌دهد.

انسانى كه به باطن خود توجه ندارد، التفات محض به ظاهر ناسوت مى‌تواند وى را خودخواه، بى‌رحم، متعصب، ديكتاتور، مغرور و حتا قاتل گرداند؛ زيرا مرتبه‌اى جز انگيزه‌هاى شيطانى در وى فعال نشده است.

روان افراد به دليل ناآگاهى ركود دارد و توانايى بروز احساسات، انگيزه‌ها و گرايش‌هاى توانمند و منازل و مقامات معنايى و باطنى در آن نيست. كسى‌كه باطنى جلا دارد، از وقت و زمان مردن خود آگاه مى‌شود و مرتبه‌ى ظاهر و لايه‌هاى باطنى ديگران را تشخيص مى‌دهد. فردى در روان‌شناسى موفق مى‌گردد كه نخست لايه‌ها و مراتب روان و باطن خود را يافته باشد و خودآگاهى و خودشكوفايى و تقويت اراده و وسعت و دقت انديشه و علوم هجومى قلب را در خود به اختيار زنده و فعال كرده باشد. انسان، برخوردار از لايه‌هاى متفاوت باطنى‌ست. كسى‌كه به ظاهر رفتار بدى دارد، ممكن است لايه‌اى از باطن وى آكنده از حُسن‌رفتار و اخلاق نيكو و عالى‌ترين خصال انسانى يا مرتبه‌اى برتر از هوش باشد. انسان با لايه‌بردارى مى‌تواند خودآگاه خود را به آن لايه‌هاى نهفته در ناخودآگاه و سرشت خويش برساند. نخست بايد روان خود را زنده كرد، سپس در پى روان‌شناسى مَدرسى و آكادميك و تطبيق داده‌هاى متناسب آنها بر روان زنده، فعّال و شكوفا براى سنجه و ارزيابى بود.

تن و دل

انسان داراى دو مركز مديريت و تصميم‌گيرى عمده در طول هم است: يكى ذهن و عقل در برد ابتدايى و كوتاه و ديگرى دل و قلب در بُرد بلند اگر با حمايت عقل شكوفا شود و خرد را نورى و تابع خود سازد. البته اين براى فردى‌ست كه مديريت تن وى را طبع و معده‌ى او در اختيار نگرفته باشد كه اگر معده‌اى به چلوكباب‌هاى سلطانى و عافيت يا به غذاهاى بد عادت كرده باشد، نيروى عقل‌ورزى و عمليات مغز را ركود مى‌دهد و مغز با تأثيرگرفتن از آن فعاليت دارد.

نظام ذهن با قدرت اراده و عقلانيت و فهم سوداگر و محاسبه‌هاى خرد به انسان نطق و القاءاتى ذهنى از سنخ وهم، شك، گمان، زيركى، فهم و حيات عقلى، فراست و حدس مى‌دهد. عالى‌ترين القاءات عقلى نبوغ است كه صفاى باطن را براى فهم و دريافت دقيق‌تر لازم دارد. همين استعداد مى‌تواند به ركود و افول مبتلا شود چنانچه بيشتر انرژى تن صرف سامانه‌ى هوايى و نيز دستگاه گوارش و هضم غذاهايى گردد كه با تن و سرشت و باطن فرد تناسب ندارد.

دستگاه گوارش مى‌تواند در عملكرد مغز، اعم از شناخت، حافظه، هوشمندى، تمركز و توجه ايجاد اختلال كند و نابسامان‌سازى و اوهامى‌شدن آن را به‌ويژه در افراد مبتلا به يبوست يا چاقى و وزن زائد در اختيار گيرد. چنين افرادى و نيز كسانى‌كه خلط سينه دارند يا رنگ زبان آنان رو به سفيدى رفته است، ديگر نمى‌توانند باطن، دل و رؤيت و مكاشفه بلكه حتا آگاهى‌هاى سالم ذهنى داشته باشند و به اوهام و كدورت مبتلا مى‌گردند. تن اگر حركت و نرمش و نرمى نداشته باشد و استحمامِ به‌هنگام و بهداشت نداشته باشد و ركود بگيرد، ذهن نيز كند و اوهامى مى‌شود.

استعداد، نوع مزاج، اعتدال و سلامت جسم و وضعيت تن، تعليم و تربيت، استاد، عامل‌هاى محيطى، حليت و معنويت غذايى، معيشت سالم و اقتدار عقل در القاى ذهنى و عقلى دخيل است. امروزه تحقيقات نشان داده حتا ريزپلاستيك‌ها مغز را تحت تأثير و نفوذ قرار داده است. اگر تن از طريق نظام غذايى متنوع و نرمش مداوم تخليه، تصفيه، پاكسازى و تطهير نشود، همين امور در محتواى مغز و عملكرد آن دخالت مى‌كند و مغز را لجن و آلوده به اوهام و كدورت‌ها مى‌گرداند.

وارون آن، نظام باطنى و قلبى به‌ويژه صفاى باطن، و نيز دستگاه اعصاب و روان در ساختار تن و ظاهر آن دخالت دارد و چگونگى خود را با علائمى در ظاهر تن بروز مى‌دهد. براى نمونه بوى بد معده مى‌تواند از اختلال روانى ناشى گردد و بوى عطرى كه بعضى افراد دارند از صفاى باطن و خلوص الاهى آنان باشد. فردى كه به اضطراب و نگرانى مبتلاست، هم حرارت تن و هم بوى معده از اين ناآرامى متأثر شده است و بوى بدى از او متصاعد مى‌شود، به‌گونه‌اى كه باطن را نيز آلوده و بدبو مى‌گرداند.

نظام دل

نظام دل و سِرّ داراى سعه، بسط و عشق، توان دريافت‌هاى باطنى را دارد كه به صاحبدل القاءات باطنى و روحى مى‌دهد و در برد روحى، براى اولياى عالى و كمّل، فصل نورى را رقم مى‌زند.

عالى‌ترين القاى معنوى وحى است. الهام، مشاهده، مكاشفه و رؤيت از اين سنخ القاءات مى‌باشد و مبتنى بر صفاى باطن و قرب، وحدت يا وصول الاهى‌ست.

معارف مرتبط با دل و قلب، از سوز و درد و بلا و عشق و حب پروردگار و نور عنايت او كه ريشه‌ى قرب الاهى‌ست، تأثير مى‌گيرد و تابع آن مى‌باشد. رزق دل و خوراك و ارتزاق آن، عشق و معرفت و سوز و ساز و راز و ناز و سِرّ احديت و حق‌تعالاست. بعضى رزق‌هاى آسان و طيّب دارند و بعضى ديگر به سختى، آن هم به رزق‌هاى دانى و سطح پايين مى‌رسند.

زمينه‌هاى دستگيرى خداوند براى يافت قلب، متنوع است، ولى بيش‌تر آن با انواع بلاها و دردها و با سوز و ساز همراه است. اگر كسى در زندگى خود هيچ‌گونه بلايى نداشته باشد كه او را بسوزاند و وى را خالص نمايد و تمام در رفاه و شادى باشد، به مكر الاهى گرفتار آمده است. انواع تعلقات به‌ويژه وابستگى به دنيا با همين دردها، سوزها، غم‌ها و هجرها از باطن فرد پاك مى‌شود و او را به سوى يافت دل و قلب و به سمت آسمان‌هاى ملكوت بر مى‌دهد. قلب و خداى دل بدون درد در نهاد كسى نمى‌نشيند و اين خدا، خداى مصداقى و قلبى‌ست و نه خداى مفهومى و ذهنى كه توجهى در خور و مؤثر براى فرد نمى‌آورد.

خداوند براى طالبان قلب و حق‌پويان، دردها و غم‌هاى بسيارى پيش مى‌آورد كه همان امور، بخشى از رياضت آنان است.

رياضت و بلايا براى نرم‌نمودن و انعطاف‌بخشى و داشتن اقتدار و صلابت است. به باطن بايد هزاران برش و نيشتر وارد گردد تا غيريّت‌ها به تمامى از آنان برداشته شود و فرد بى‌غير گردد؛ در اين صورت مى‌شود در پيشگاه و در محضر خداوند بى‌من و بى‌بيگانه‌اى، مَحرم بود.

مراكز مديريت و تأثير تن

انسان تنمند و مادى داراى سه مركز كارآمد و مؤثر است: سير و حركت فرد تنمند مى‌تواند يا دستگاه گوارش وى به‌ويژه معده‌ى او باشد كه دهان، حلق، مرى و سپس دستگاه گردش خون و قلب و نيز شش‌ها و ريه‌ها را تحت تأثير قرار مى‌دهد؛ يا مغز اوست كه انديشه‌ى ذهنى و دستگاه فاهمه و عقلانيت را كنترل مى‌كند؛ يا امرى فرامغزى و از قلب مادى اوست. اگر بخش غيرغريزى و فرامغز يعنى قلب، مديريت فرد را در دست بگيرد تن و تظاهرات آن را تابع يافته‌ها، اميدها، عشق‌ها، سرورها و غم‌هاى خود قرار مى‌دهد و عمليات‌هاى مغز از آن تحريك و تأثر مى‌پذيرد. اين، يعنى فرد يا توانمندى، رونق و شكوفايى مى‌گيرد يا در سستى، ركود و تعطيل مى‌شود.

بشرى كه فصل نورى ندارد و تنها فصل طينى در اوست و به تعبير ما تنمند است، يا نسناس است كه قرب به حيوانات دارد و يا ناس است و يا خنّاس. اين گروه‌ها فاقد قلب باطنى‌اند.

در كتاب آگاهى و انسان الاهى گفته‌ام غالب انسان‌ها يعنى نسناس‌ها و ناس‌ها فاقد نفس مجردند و اگر نفسى هم داشته باشند، از سنخ ماده‌ى لطيفى‌ست كه به تجرد نرسيده است. نفس مجرد براى انسان‌هاى عالى‌ست كه حيات معقول را شكوفا كرده و برخورداز از مرتبه‌ى قلب، فصل قدسى و حكمت هجومى‌اند. افراد برخوردار از فصل نورى، همينان انسان هستند. مؤمنان و انسان‌هاى الاهى صاحب فصل نورى‌اند. از آنان در همان كتاب گفته‌ام.

فردى كه مبتلا به تندى، تيزى، پرخاشگرى، خشم، عصبانيت، سختى، قبض، سستى، تنبلى، اختلال در انديشه و ظاهربينى و گرفتار خودشيفتگى، خودبزرگ‌بينى، تكبر، آزمندى و طمع باشد، نه‌تنها نمى‌تواند خود را به وادى قلب برساند، بلكه به مفلوكى و قساوت وى و به انواع عقده‌ها و حسرت‌هاى او افزوده مى‌گردد و نشاط، صفا و تازگى از او گرفته مى‌شود.

فرد بايد خود را چنان تربيت نمايد كه تا حكم و اشاره‌ى خداوند با او نباشد، به خود حركتى ندهد و در صورتى‌كه حكم و اشاره را نيز احساس نمود و آگاه شد، دريغ و ترديدى در انجام آن بر خود روا ندارد؛ خواه آن حكم به آبادى دنياى او منجر شود يا رونق ناسوت را از او بگيرد و به او افول دنيايى دهد.

اين بسيار حايز اهميت است كه براى وصول به قلب نبايد بر مدار « قانون » و « حق و باطل » زندگى كرد كه اين قوانين براى افراد عادى‌ست، بلكه بايد همواره بر ترك طمع و جذب حقى و « گذشت مهربانانه » و « ايثار عاشقانه » براى تحقق حكم‌هاى خداوند داشت و به‌جاى طمع با عشق پاك زيست. لازم است در اجحاف‌هايى كه به فرد مى‌شود، دست خداوند را نيز ديد و به كسى كه به او تعدى كرده است، دلبستگى پيدا كرد و حرمت او را داشت. سخت‌ترين رياضت، همين است.

قرب غيرايمانى و ريزش ايمانى

قرب به حق‌تعالا ريزش و خودآزادى براى ظاهرگرديدن، نوشدن، تازه‌گشتن، بسط‌يافتن و بزرگ‌گرديدن را موجب مى‌شود و مراحل ابتدايى آن كه رياضت و درد و سوز دارد، ميان تمامى ظهور، مشترك است و شرط ايمان را ندارد و براى همين، قرب عام مى‌باشد. قرب عام، سعادت اخروى را تضمين نمى‌كند و حقانيت قصد فعلى و قصد فاعلى لحاظ نمى‌گردد، بلكه تنها قصد فعلى را براى خود همان فعلِ توانمندساز دارد و از دهر آن بيرون نمى‌رود و براى همين موجب تباهى مى‌شود و مى‌تواند بر منيت و خودخواهى انسان بيفزايد.

قرب دوم كه برخوردار از ظاهر عبادات و معرفت سطحى‌ست، اقتدار آن نيز نفسانى و مذموم است؛ زيرا فاقد ولايت و حقانيت است و نفسانيت فرد است كه اقتدار دارد و قدرت خود را به شرك مى‌آلايد.

آلودگى نفس به شرك، يا از سر غفلت است يا عامدانه به انكار قدرت وجود مى‌پردازد و تمام قدرت را به‌گونه‌ى ذاتى به خود مستند مى‌كند و قدرت به انانيت مى‌شود كه بسيار خطرناك مى‌باشد.

قدرت نفسانى بردى بيش از ناسوت ندارد و اطلاعات و تصرفات آن از ماده فراتر نمى‌رود. البته چنين است كه هركس به هرنوع و به هر اندازه در مسير كمال به صدق حركت كند، خير مناسب خود را مى‌برد و نتيجه مى‌گيرد.

ما قرب به حق‌تعالا در مرحله‌ى سوم، از تن بيرون مى‌آيد و به قدرت ربوبى حق‌تعالا و با جذبه‌ى عشق و جهت حقى انجام مى‌گيرد و نفس و خواسته‌هاى نفسانى و هرگونه شرك و ظلم تنمندى از آن برداشته شده و حق جاى آن نشسته است. تنها چنين رؤيت و قدرتى حقانيت دارد و ولايت و سعادت در آن مى‌باشد. رؤيت و قدرت انسان در اين مرحله به اراده‌ى باطنى و به توان پايان‌ناپذير روح و با اتصال به حق‌تعالا و به ابد است، نه به تن و ذهن انسان تنمند كه محدوديت در قدرت دارد. نبوت، ولايت، معجزه، وحى، كرامت، الهام، اشراق، شهود، رؤيت، مكاشفه و القاءات باطنى از اقتدارات حاصل از اين قرب مى‌باشد.

موانع حق‌يابى و قرب

آنچه افراد فراوانى را از نيل به حق‌يابى و اقتدار قرب حقّى محروم مى‌كند، موانع فراوان اين راه است كه بايد با شناسايى آن‌ها تا مى‌شود از موانع دورى جست و جذب و جلب توفيق يعنى شتاب‌گرفتن اسباب لازم براى حصول قرب را رعايت نمود. دفع مانع در صورتى صدق مى‌كند كه حتا يك مانع نيز شكل نگيرد. چالش و مانع حتا يك مورد آن، انحطاط مى‌آورد و البته پيشگيرى بهتر از درمان است؛ زيرا اسير يك مانع‌شدن همان و تحليلِ قدرت و از دست‌رفتن قرب حقى همان. قدرت تا مانعى نيافته است به خود هم توان و تقويت مى‌دهد.

از بدترين موانع، جهل، تقليد، علم بريده از معرفت و نيز دين نادرست و دروغ‌زنى مى‌باشد كه تمامى پيرايه‌سازى مى‌كنند.

از ديگر موانع، شك پايدار و ايستاست كه يأس و سستى مى‌آورد. دورى از استادمحورى و نداشتن مربى كارآزموده، فقر و بيچارگى و كمبود امكانات، برترى‌طلبى مستكبران، استبداد، رعايت‌نكردن حرمت‌ها و ناديده‌گرفتن ارزش والاى پديده‌هاى حق‌تعالا و خرد و شكسته‌كردن آنها و به‌خصوص تحقيرنمودن دنيا كه از قدسى‌ترين عوالم مى‌باشد، ارتكاب معصيت، انحراف از طبيعت، ترسوبودن يا القاى رعب و ترس و هراس به ديگران و ديگر وسوسه‌ها از ناحيه‌ى شياطين بى‌بهره از صدق و اجنه، لجاجت به‌ويژه لجبازى در برابر مرحمت، و نفْس‌كشى و نداشتن وفق تن و نزيستن بر صدق و طبيعت خود نيز از ديگر موانع طريق حق‌يابى‌ست.

از امور مرتبط با وفق تن اين است كه فرد با چه كسانى ارتباط بهتر و روانترى برقرار مى‌كند و از چه كسانى آرامش يا سنگينى و سرخوردگى مى‌گيرد.

صدق

از زمينه‌هاى لازم براى توسعه‌ى فردى، سلوك موفق و قرب و وصول به خداوند، پرهيز از دروغ و رعايت صدق است. صدق، جايگزين مناسب ترس است. با صدق مى‌شود به محبت بالاتر و به ايثار و به بسط در مواجهه با ظهور و به عشق رسيد.

آنچه اصل و ريشه‌ى كمالات، لذايذ، كاميابى و عشق است و باطن و عشق و وحدت را جلا مى‌دهد، صدق است. اگر صدق باشد، فرد مى‌تواند اهل محبت و مهربانى گردد و از ضعف و سستى و ناكامى جدا شود.

معيار و ملاك صحت صدق، حبّ است. تنها در صورتى كه حبّ و دوستى برقرار باشد مى‌توان نسبت به وجود صدق اطمينان حاصل نمود.

صدق، هماهنگىِ سخن و كرده با واقع است. صديق، صيغه‌ى مبالغه، به فرد صريح‌اللهجه مى‌گويند كه برخوردار از صراحت و راستى در گفته و نيز در كردار است و صدق او داراى ظهور عيان و شدت آشكارى‌ست. صادق، راستگو و راست‌كردار است، اما صراحت صديق را ندارد.

صدق نيازمند حكمت است. راستى از روى حكمت، اختيار و صفا، صدق است. حكمت، استحكام و محكم‌بودن را در خود دارد، به‌گونه‌اى كه نشود آن را با چيزى تكان داد و نفوذ و تغييرى به انحراف از راستى نپذيرد. بنابراين بايد حقيقى و نيز منطقى و مستند باشد. كسى نمى‌تواند بدون حكمت و كتاب ( منطقى و مستند درست ) صدق در عمل داشته باشد و كارهاى وى ميلى و برآمده از هوس‌ها و مشتهيات مى‌گردد. زيرساخت صدق، حكمت و كتاب راهنما و برخوردار از برنامه ( منطق ) است.

صدق، به معناى راست‌بودن است نه راست‌گفتن. صدق، وصف قول نيست، بلكه وصف شىء است. بنابراين صادق به كسى گفته مى‌شود كه هم سخن و هم كردار محكم، يقينى، برهانى، حقيقى، ذاتى و اولى ـ يعنى راست ـ دارد. اين گفته و كردار، هم در دل خود او مانند خورشيد روشن و درخشان هست و هم مى‌تواند آن را با سند ارايه دهد. كسى كه نسبت به گزاره‌اى شك يا گمان دارد يا آن را به سندى ظاهرى پذيرفته كه مستند درست ندارد، صادق نيست و به همين تناسب، نه كردار وى داراى صدق است، نه انديشه‌اش.

نخستين گام براى قرب به خداوند و وصول به او، صدق قلبى‌ست كه فرد از حظوظ نفسانى پاك شده و احكام الاهى را به محبت تعقيب مى‌كند. او تابع دلى مى‌شود كه عقل را روشن مى‌سازد و آن را به عقل نورى تبديل مى‌كند. چنين عقلى فرماندهى قدسى و مديريت دل الاهى را به جاى فرماندهى تمايلات تاريك و هوس‌هاى تنى مى‌پذيرد.

تن، داراى ميول است و ميل به شهوت، ثروت و شهرت از سرشاخه‌هاى ميول گوناگون آن مى‌باشد. ميل به داشتن شيك‌ترين خانه و لوكس‌ترين خودرو يا يكّه‌تازى و سرورى با رياست يا به دست‌آوردن زيبارويان و زيستن لاكچرى از اين ميول است.

اما آنچه به انسان برترى و كمال عالى مى‌دهد، ارتباط اقتدارى با تمامى عوالم و وصول به حقايق مى‌باشد. اين قدرت و توانمندى كه با دستگاه اقتدار دل و قلب و با دستگاه تمكّنِ رؤيت و همّتِ روح، قابل حصول است، به او اوج ارتقا و توسعه‌ى فردى را مى‌بخشد.

ذهن چون نمى‌تواند خداوند و توحيد او را بيابد و به حق‌تعالا اعتماد و اطمينان ندارد، فرد را از كم‌برخوردارى و فقر و از نبود رزق و روزى و از حسادت‌ها و رقابت‌ها مى‌ترساند و او را در تمام عمر به تلاش مداوم براى تأمين هزينه‌هاى زندگى وامى‌دارد؛ چنانكه مورچه‌ها چون ترس از كمبود غذا دارند، چندين برابر نياز خود خوراك تأمين و انبار مى‌كنند.

هر پديده‌اى از رزق قسمت‌شده و معينِ الاهى برخوردار است. كسى كه غم نان و اندوه رزق دارد، فاقد معرفت و ايمان به خداوند و در نتيجه فاقد خودايمنىِ لازم، توان صبورى و استقامت است. البته بايد سلامت ذهن و قلب داشت تا رزق مقسوم خود را از دست نداد و از آن بهره‌ى كامياب و مقبول برد.

نظام خودمراقبتى براى حصول سلامتى و كاميابى نيازمند جلالِ شجاعت و پاكسازى ترس‌هاى تن و ضعف‌ها و سستى‌هاى دل تا حصول صلابت است. فرد اگر نترسد و صلابت داشته باشد، كمى سپستر گنج صبر، بسط، معرفت، قرب و وصول را مى‌يابد. سپستر خواهيم گفت صلابت، درآمد لازم براى ورود مستحكم به هر كارى از جمله ورود به عوالم تجردى‌ست. فرد ترسو و كم‌بردبار خود را از تمامى اين مواهب محروم و خويشتن را گوشه‌گير و منزوى مى‌گرداند و هر شكستى را با سستى‌اش مى‌پذيرد.

بايد با خويشتن صدق داشت و ترس و كم‌تحملى و ديگر موانع توسعه‌ى فردى را از خود برداشت و خود را رام و قابل مهار كرد و افزون بر ذهن، به آگاهى‌هاى قلبى رسيد؛ چراكه برد و محدوده‌ى ذهن بسيار محدود است و كمالات باطنى از جمله شناخت حقيقت خود و اثربخشى ذكر بر قلب مطمئن و محكم و غيرمبتلا به شك و ترديد مى‌نشيند. به تعبير قرآن‌كريم :

( وَ ما أُوتيتُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِلاَّ قَليلا ). اسراء :  85

و به شما از دانش جز اندكى داده نشده است.

علم ذهنى از آگاهى ظاهرى فراتر نمى‌رود و بسيار محدود است و راهى به شناخت حقايق بى‌انتها و معرفت بى‌پايان از جمله شناخت حقيقت خود و خوديابى ندارد جز اينكه تسليم دل باشد.

معرفت حقيقى فرد، نه از حس و طبيعت به دست مى‌آيد و نه از عقل و استدلال نظرى، بلكه اين راه دل و وصول به فطرت اصيل در پرتو صفاى باطن و سلوك باطنى و تقويت عقل عملى‌ست كه حقيقت فرد را به دست مى‌دهد. البته كسى راحت‌تر به قلب راه مى‌يابد و بهتر تسليم دل و معارف معنوى و ولايت باطنى و عشق و وحدت مى‌شود كه طبيعت گرمى داشته و حُبّى و اهل حال باشد.

با دل مى‌شود قرب به حق‌تعالا، بلكه وصول به او را يافت. براى قرب و وصول لازم است با دورى از تحقير مقام بلند انسانى، خود و خويشتن خويش كه بسيار بزرگ و پيچيده است، تحت نظر مربى، تقويت اراده، صبر و بردبارى، صدق و بسط، نماز ( عبادت )، نياز و ناز داشت و طريق عشق پاك و معرفت و وحدت را رفت.

همچنين بهداشت و معنويت غذايى را به صورت علمى و در قالب نظام خودمراقبتى پاس داشت تا با ارتزاقى سالم، پاك، تازه، درست، حلال، طيب و گوارا زمينه‌هاى قرب نخست به خداوند را در خود پديد آورد.

قرب و بعد انسان به حق‌تعالا وابسته به زندگى درست و سالم است و تا زندگى ناسوتى درست نباشد، قرب به ملكوت و ديگر عوالم باطنى و زمينه‌ى استفاده از انرژى‌هاى تجردى و وصول به خداوند رخ نمى‌دهد.

انسان، نه در ناحيه‌ى خير و نه در جانب شرّ هيچ محدوديت و مرزى نمى‌پذيرد و در جايى متوقف نمى‌شود و ايستار، غايت و نهايت براى او نيست. بزرگ‌ترين ويژگى انسان اين است كه مى‌تواند مقام جمعى را به توان بى‌نهايت داشته باشد؛ چيزى‌كه ديگر ظهورها فاقد آن مى‌باشند و هر ظهورى را داخل در حيطه‌ى ظهور و تصرف و تسخير انسان و اقتدار باطنى او ساخته است.

انسانى‌كه مقام جمعى و ختمى را داراست، لازم نيست خود در مرتبه‌اى خاص ظهور داشته باشد و براى مثال حيوان يا گياه شود، بلكه مقام جمعى و صدق وى اين اقتضا را دارد كه بتواند آن مرتبه را بشناسد بدون آن‌كه به لوازم آن آلوده شود.

نهايت صدق اين است كه انسان از خودِ وهمى خالى و به كمال و به تماميت، الاهى و مُجرى خالص احكام خداوند گردد و آنچه را به اطمينان و استحكام و به عشق آورد كه حق‌تعالا مطالبه مى‌كند و در هر آنى و در هر شأنى خداوند و خواست و حكم او را مشاهده كرد.

چنين كسى با انبوه دشمنان، صفاى بيشترى مى‌يابد و از اين جريانِ پرقدرت، صافى مى‌شود بدون آنكه به مكر مبتلا گردد و به جاى حق‌تعالا پديده‌ها را مشاهده كند. مهر و قهر براى او يكسان است و آيه‌ى شريفه‌ى زير را دل‌نشان است :

( لِكَيْلا تَأْسَوْا عَلى ما فاتَكُمْ وَ لا تَفْرَحُوا بِما آتاكُمْ وَ اللَّهُ لا يُحِبُّ كُلَّ مُخْتالٍ فَخُورٍ ). حديد :  23

تا بر آنچه از دست شما رفته اندوهگين نشويد و به ( سبب ) آنچه به شما داده است شادمانى نكنيد و خدا هيچ خودپسند فخرفروشى را دوست ندارد.

صاحب قلب، بلكه روح كه با عشق زندگى مى‌كند و خدابين شده است، شيرينى و تلخى مسايل را لحاظ نمى‌كند و به آنها حساس نمى‌شود، بلكه در هركارى يدُ اللَّه را شهود مى‌كند و به حكم الاهى حساس مى‌شود و آن را مى‌پذيرد، خواه خير باشد يا شرّ. ترس، استرس و اضطراب براى چنين كسى از طريق اطمينان و ايمان قابل مديريت است. او هم خداوند نازكدل و هم هر پديده‌اى را برخوردار از دل باصفا و زيبا مى‌بيند و به شدت مواظبت است تا دلى را با تندى و تيزى نابجاى خود نشكند و پاره‌پاره نكند.

فردى‌كه به دل مى‌رسد، چون محكم و از روى قوام و صراط سخن مى‌گويد، صاحب صدق و راستى‌ست.

صاحبدلان دل را به حق‌تعالا مى‌دهند و ديگر غير و نامحرمى نمى‌بينند تا آن را به دل وارد كنند. تمامى ظهورها و تمامى پديده‌ها در دل خدا و بر قلب خداوندند بدون آن‌كه خداوند از كسى دور باشد. فردى‌كه دل حقى دارد، برخوردار از حرمت مى‌شود، هيچ پديده‌ى معنايى و حتا حادثه‌ى محيطى بدون اذن به آن حريم خداوندى وارد نمى‌شود.

دل اگر حريم خداوند بشود و حق‌تعالا در آن بنشيند، كرده‌ها، ايثارها، شهامت‌ها، صلابت‌ها و عبادت‌هايى كه دارد رنگ قرب، صفا و عشق الاهى مى‌گيرد و با مزه‌ى خداوند طعمى لذيذ، شفابخش، حيات‌ده و خواستنى مى‌گيرد.

انسان ذهنى بسيار محدود و كوچك مى‌شود به‌گونه‌اى كه گاه به خريد يك كفش يا پُك‌زدن به يك نى قليان يا به يك تكه زمين‌باغ، قند درونش آب مى‌شود و به آن پز مى‌دهد و از فرط خوشحالى جشن مى‌گيرد و بوق سرور را رها نمى‌كند و شلوغ‌بازار درست مى‌كند؛ چراكه او بزرگى‌هاى دل و وسعت رؤيت‌هاى آن را نديده و عظمت و بزرگى مقام انسانى را در خطاب الاهى: ( يَا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِي إِلَى رَبِّکِ رَاضِيَةً مَرْضِيَّةً فَادْخُلِي فِي عِبَادِي وَادْخُلِي جَنَّتِي )[1]  درك و ذوق نكرده است. البته اگر اين دل کوچك، اهل دنيا باشد، حتا مصرف غذاهاى رنگارنگ براى اهل دنيا مزه و طعم و گوارايى و لذت و كاميابى ندارد، زيرا اين غذاى صافى يا آن شادى صورى نمى‌تواند به باطن آلوده و دور از خداوند سازگار گردد و به كام وى برسد. غذا و لذايذ و شادى‌ها براى اهل دنيا مزه‌ى گوارا و كاميابى حقيقى را ندارد و به آنان لذت و آرامش نمى‌دهد، بلكه ممكن است براى آنان عذاب هم باشد، چون رضايت و خرسندى در آن نيست. وارون آن، اهل معنا و خدا از عبادت، نورانيت و از عشق، صفا و كاميابى مى‌يابند و آنان با غذا نيز عشقبازى، خرسندى، رضايت، لذت و كاميابى دارند.

كيفيت حيات انسان ذهنى و باطنى

فرد با « انديشه » و « اراده » كمال، كيفيت و عيار مى‌يابد. علوم نظرى مربوط به انديشه است و آرامش قلب، صفاى باطن، انديشه‌ى صافى و روشنى دل را موجب مى‌شود. علوم عملى مربوط به اراده‌ى آدمى‌ست كه تخلق به اخلاق الله و تزيّن به صفات ربوبى را در پى مى‌آورد.

كمال انديشه و قوت آن با حكمت نظرى، و كمال اراده و مقاومت آن، با حكمت عملى، فراهم مى‌شود. حكمت، مرحله‌ى ابتدايى كمال دل است و بعد از آن شهود و معرفت است كه روح را به كمال مى‌رساند.

زنده‌بودن باطن و پويايى علمى آن، دو نشانه‌ى مهم دارد: يكى آن‌كه فرد قدرت استماع داشته باشد و صداهاى ديگر را نيز بشنود و نقدها و مخالفت‌هاى ديگران و اشكالاتى را كه به او دارند، به دقت گوش فرا دهد و آن را تجزيه و تحليل كند؛ يعنى در پى آن باشد كه از سخنان ديگران استفاده كند و معايب و نقاط ضعف خود را در كلام آنان بيابد و ديگر آن‌كه هر روز انديشه‌اى نو و تفكرى تازه در او شكوفه زند و خود قدرت نقد و نيز نوآورى داشته باشد و يافته‌هايى نو و تازه، مشام جان فرد را معطر و باطراوت نگاه دارد، وگرنه بدون اين دو، بيمار و مرده است. اين بدان معناست كه فردى پويايى دارد كه در مسير زندگى خود انديشه‌هاى وى به‌طور مرتب ارتقا و رشد داشته باشد و هر روز تازه‌تر از تازه‌ترى عرضه دارد. قدرت استماع به اين معنا نيست كه فرد هر صدايى را بشنود و به هر راهى رود؛ بلكه استماع وى بايد نسبت به صاحبان تخصص حقيقى و برخوردار از دم  و نفَس الاهى باشد.

چهار مرحله و مرتبه‌ى كلى در توسعه‌ى فردى، براى رشد و كمال تن و باطن است :

1 . شهوت‌هاى تنى و خواسته‌هاى طبعى؛

2 . ميل‌هاى تنى و خُرد ذهنى و مفهومى و حيات معقول كه بر محور مغز و قلب فيزيكى و بر مدار ابزار كار مى‌كند و به علم و اوصاف‌شناسى با نيازمندى به آلت و ابزار مى‌رسد؛

3 . قلب مجرد و حكمت نورى كه بدون آلت و بى‌نياز از ذهن و ديگر ابزار، برخوردار از ادراك باطنى‌ست. عشق در مرتبه‌ى قلب هنوز از نفس فارغ نيست.

4 . روح كه دستگاه معرفت و ذات‌شناسى و هويت‌شناختى دارد و مرتبه‌ى عشق و دل عاشقى‌ست كه به‌كلى از نفس فارغ شده است و بدون نياز به ابزار و همنشينى و ابراز تنى، محبت دارد و عاشقى مى‌كند. با اين عشق، رؤيت، كشف، حقيقت و حق‌تعالا در دل شكوفا مى‌شود. چنين عاشقى بدون چشم مى‌بيند و رؤيت بدون استفاده از چشم تنى دارد.

انسان تا خام، تنمند و فقط ذهنى‌ست، مراتب بالا و فراذهن را تجربه نمى‌كند. اگر انسانى در ناسوت اقتضا و در آزادى دنيا خام بميرد، برزخ، كوره‌ى پخت و فرآورى او به زور و به قهر مى‌شود و در آنجا اسم ربّ و گوهر آفرينش و هدف خلقت خود را مى‌يابد. بعضى چنان سفتى، سختى، جمود، لجاجت و عناد دارند كه ميلياردسال برزخ نيز آنان را كفاف نمى‌دهد و بايد در سختى‌هاى قيامت و در معركه‌ى جهنم از خامى به در آيند.

فرايند تبديل ماده به مجرد

آغاز فرايند مجردشدن انسان، تن مادى اوست. همانطور كه لقمه‌ى غذا در دهان با دندان‌هاى پيشين تكه‌تكه و با دندان‌هاى ديگر جويده مى‌شود و سپستر در معده چند مرحله هضم را طى مى‌كند و مرتب رقيق‌تر و رقيق‌تر و لطيف و لطيف‌تر مى‌شود تا وارد خون و نهايت از طريق مويرگ‌ها به سلول‌ها مى‌رسد و به آن‌ها غذا مى‌رساند و در هر مرحله لطيف‌تر مى‌شود، انسان نيز از طريق باطن كه نخست مادى‌ست با خوراك‌هاى لطيف و معنايىِ علم و عشق و كاميابى و ديگر كمالات و با ولايت و حق‌تعالا اوج مى‌گيرد و بالا مى‌رود و با مصرف غذاهاى لطيف و با لطيف‌بينى، مصرف مايعات، رايحه‌ى خوش و هواى پاك و تازه، مدام ترقيق مى‌شود؛ تا به جايى مى‌رسد كه از آن مرحله به بعد، ديگر مادى نيست و مجرد و فارغ از ماده مى‌گردد؛ مثل اوليا و انبياى الاهى. نوابغ و انسان‌هاى وارسته و شجاع نيز باطن‌شان زود مجرد مى‌شود و برخوردار از قدرت انشا، ايجاد و ابتكار مى‌گردند كه كمتر رجوعى به حافظه و معلومات خويش دارند؛ اما يك انسان بزدل، يا كوتاه‌فكر يا مقلد و خودباخته يا منافق و دوچهره اگرچه در علم مفهومى و اخبارى و در معلومات و محفوظات مدعى باشد و نيز انسان طمع‌كار و آزمند كه عاشقانه زندگى نمى‌كند، نه باطن مجرد دارد و نه مى‌تواند بفهمد باطن مجرد چيست.

انسانِ تنمند، مادى‌ست و اگر نفْس هم داشته باشد، نفس وى ابتدا ماده است و از طريق مصرف لطيف‌ها، رفته‌رفته استحكام، اقتدار و صلابت پيدا مى‌كند و به تجرد مى‌رسد. تجرد نيز امرى داراى مراتب، مشكّك و قابل ارتقاست و مى‌شود آن را به تجرد نازل، متوسط و عالى لحاظ كرد.

انسان مى‌تواند افزون بر تن مادى چنان تلطيف شود كه تجرد يابد. بنابراين انسان نه در ماده‌ى تنها متوقف مى‌شود نه تركيبى از ماده و مجرد است. ماده و مجرد يك سير مرتبط با هم و درهمتنيده و بى‌انتهاست و همين ماده آنقدر تلطيف مى‌شود كه به تجرد مى‌رسد و تجرد نيز از آن‌سو چنان تراكم پيدا مى‌كند كه به ماده تبديل مى‌گردد.

انسان كه به‌صورت غالبى با طبيعت و ماده شروع مى‌شود، به هر ظهور كه قرب و مباشرت پيدا كند، چهره و تعين همان را مى‌گيرد و مى‌تواند نازل شود يا صعود كند. اين چهره نيز از آن گرفته نمى‌شود. هر چيزى به جان آدمى بشيند، از او جداناپذير مى‌شود. آنچه از خود انسان به عنوان « من » يافته‌ايم، يك فعل و تعين و يك چهره از خويشتن انسان است، نه خود خويشتن و همين فعل نيز از او جدا نمى‌شود. انسان مى‌تواند بى‌نهايت چهره به خود بگيرد بدون آن‌كه چيزى از آن خارج شود؛ همانطور كه چيزى نيز به آن داخل نمى‌شود و نظام تبديل و تبدلات تا بى‌نهايت تشكل و چهره بر آن حاكم است. بنابراين نبايد انسان را دوقطبى و تركيبى از ماده و مجرد دانست.

انسان مجرد مى‌تواند صاحب وحى و آگاهى‌هاى هجومى شود نه مغزى كه پر از طمع يا دلى كه سنگين‌بار از كينه و قسىِ از عداوت است و در تن مادى و ذهن كاسب خود محبوس است.

انسان مجرد مى‌تواند داراى فصل نورى و امور ربوبى، لدنّى و عنايى حتا در دوره‌ى جنينى، بلكه با انعقاد نطفه و در نهايت سير نزول آگاهى و علمى باشد البته آنگونه كه آن را در كتاب آگاهى و انسان الاهى تبيين كرده‌ام، نه انسان تنمند و مادى كه تنها فصل وجودى و ظهورى او طينى‌ست و از حيوان ناطق و مرتبه‌ى ذهن فراتر نرفته است. افراد شرور ـ مثل معاويه ـ و انسان‌هاى عادى، برخوردار از فصل نورى نيستند. فصل نورى بر اساس جبلىِ و سرشت در ناسوت براى كسانى فراهم مى‌شود كه شجاع، حُر و جوانمرد و فهيم و دانا و صاحب عقل قدسى باشند كه خداوند رحمان به آن عبادت و بندگى مى‌شود، وگرنه غير آن چيزى نيست جز شيطنت، گمراهى، تمايلات و شرور و شيطنت‌هاى نفسانى يا دانش‌هاى عادى كه چندان بُرد و توانى ندارد. گمراهى و هلاكت، دورشدن از خوشىِ و كاميابى حيات و لطف زندگانى‌ست كه ريشه در زيادى عشق دارد. هدايت به معناى بهره‌مندى مناسب از حيات گوارا داشتن ظرفيت عشق است كه همان الاهى‌بودن و عملياتى‌ساختن احكام سرشتى خداوند و خدايى‌كردن است. گاه خداوند بعضى را اختصاصى و محبوبىِ خويش كرده است كه از آنان سپستر خواهم گفت. الاهى‌بودن و خدايى‌كردن، بهره‌مندى از عنايت خاص و ويژه‌ى خداوند است كه فرد را در افقى بالاتر نسبت به اَقران و مشابهان خود قرار مى‌دهد.

بى‌نهايت تشخص

مباحث روان‌شناسى هم تشريحى‌ست كه به تشريح اعضاى مرتبط به‌طور آكادميك و علمى مى‌پردازد و با استفاده از روان‌شناسى فلسفى، مبادى و ريشه‌هاى يك پديده يا فرايند روانى را به‌طور بنيادين و دقيق شناسايى مى‌كند و به ظرافت‌هاى آن توجه دارد؛ آن هم با فلسفه‌اى كاربردى كه هم آزمايشگاه و روش استدلال استقرايى و هم روش انتزاعى برهان و هم تعريف عملياتى و كاربردى را براى شناخت پديده‌ها در منطق خود دارد. از اين روش‌ها و فرمول‌هاى تفكر در كتاب منطق فهم گفته‌ام.

روان‌شناسى مداراگرا و حكيمانه در نحوه‌ى آموزش و تعليم، روش سازگارى با فرد را دارد و خود او را موضوع تعليم روان‌شناسى قرار مى‌دهد. در اين روش، روان‌شناسى هر فرد را موضوعى كارگاهى و دستگاهى براى تحقيق، تجربه، تمرين و سنجه مى‌گيرد و فرد را درون خود حركت مى‌دهد تا او را به‌نرمى به مباحث انتزاعى و تجرّدى روان‌شناسى ورود دهد.

روان‌شناسىِ كاربردى تأكيد دارد انسان داراى يك تشخص نيست تا از آن يك تشخصِ منحصر، مورد شناخت قرار گيرد، بلكه تن و روان و نيز باطن هر انسانى مى‌تواند بى‌نهايت ضلع و زاويه و بُعد و مرتبه به خود گيرد.

همانطور كه شمار سلول‌هاى يك تن بسيار فراوان است، تشخص‌هاى يك انسان نيز چنين است و انسان نوع واحد نيست تا بشود او را در يك جمله به حيوان ناطق تعريف كرد و وى را به فصل طينى او منحصر ساخت. انسان، نوع واحد و فقط حيوان ناطق نيست و ماهيت و نوع ندارد، بلكه جمع تمامى ظهور مى‌باشد و مى‌تواند به هر چيزى به‌گونه‌ى تدريجى يا با شتاب غيرطبيعى تبديل شود.

تشخّص، شناخت شخصيت و هويت يكتاى يك پديده بدون لحاظ نسبت او با پديده‌ى ديگر و خصوصيات فردى اوست كه بر تميّز پيشى دارد. تميّز، شناخت تفاوت‌هاى يك پديده با پديده‌ى ديگر در مقام نسبت و مقايسه‌ى آن‌ها با هم است كه به‌خودى خود به يكتايى منجر نمى‌شود.

وجود، يعنى حق‌تعالا، تشخّص به نفس ذات دارد و تشخّصِ ظهور به مرتبه‌اى‌ست كه داراست. در نظام وجود و ظهور با وجود حق‌تعالا و تشخص‌هاى ظهور مواجه‌ايم. وجود خداوند داراى ذات و ظهور مرتبه است و تفاوت وجود با ظهور همان تفاوت ذات با مرتبه است. هر ظهورى يك شخص است كه هم در هويت و هم در خصوصيات و صفات داراى تشخص است. ظهور، افزون بر تشخص داراى تعين است، اما ذات حق‌تعالا نه تعين و نه مرتبه و نه تشكيك دارد و تعين و مرتبه و تشكيك براى ظهور است. از اين حقايق كه از مبانى مهم انسان‌شناسى‌ست، سپستر خواهم گفت.

[1] ـ فجر / 27 ـ 30.

آیا این نوشته برایتان مفید بود؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

فوتر بهینه‌شده